یوسف حیدری / میرملاس نیوز :
نتایج کنکور وقتی اعلام شد نگاهها به در دوخته شده بود تا پیمان خبر نتیجه یکسال زحمت شبانه روزیاش را به پدر و مادر بدهد. مادر دست به دعا برده بود و برای موفقیت پسر دعا میکرد.
در دائم به صفحه تلفن همراه نگاه میکرد و منتظر تماس بود. چند دقیقه بعد فریاد شادی در خانه روستایی سید رحیم حاتمی پیچید. پیمان درحالی که از خوشحالی سر از پا نمیشناخت مادر رادر آغوش کشید و به او خبر داد در رشته پزشکی دانشگاه تهران قبول شده است. اشک شوق بر گونههای مادر جاری شد و چند دقیقه بعد پدر با جعبه شیرینی شادی اعضای خانواده را دوچندان کرد.
پدر و مادر به قد و بالای پسر با افتخار نگاه میکردند اما نگرانی در چشمان مادر موج میزد زیرا جگر گوشهاش باید برای تحصیل صدها کیلومتر از او دور میشد و به تهران میآمد. پدر اما استوارتر از همیشه برای موفقیت پسر دعا کرد و از او خواست در ادامه راه با مشکلات بجنگد و همچنان پلههای موفقیت را طی کند. خواهر کوچکتر با همان زبان شیرین کودکانهاش به برادرش داداش دکتر میگفت و از او میخواست وقتی دکتر شد به او آمپول نزند. برادر بزرگتر او را تحسین میکرد.
جدایی تلخ
زنگ تلفن به صدا درآمد و پدر که چند روزی از پسرش بیخبر بود به امید شنیدن صدای او با خوشحالی گوشی تلفن را برداشت اما با شنیدن صدای غریبهای که از او میخواست سریع خودش را به بیمارستان پیامبران تهران برساند دنیا روی سرش خراب شد. خبر مانند پتکی روی سرش فرود آمد. در تاریکی شب خودروی گرانقیمت مردی پسر او را زیر گرفته و در حالی که او بر کف خیابان جان میداد بدون اعتنا پا را روی پدال گاز گذاشته و فرار کرده بود. پدر در طول مسیر از خدا میخواست که این خبر دروغ باشد اما وقتی به بیمارستان رسید با دیدن جسم بیجان پسر دنیا مقابل چشمانش تیره و تار شد. پزشکان به او گفتند پیمان بر اثر ضربه شدید به ناحیه سر دچار مرگ مغزی شده است.
با شنیدن این خبر پدر خاطرات پیمان را در ذهنش مرور کرد. او همیشه میگفت دوست دارد تا به نیازمندان کمک کند و چه کمکی بهتر از اهدای عضو. تصمیم سختی بود اما پدر باردیگر قد خمیدهاش را راست کرد و با حضور در بیمارستان مسیح دانشوری رضایت خود را برای اهدای اعضای پسرش به بیماران نیازمند اعلام کرد.
سید رحیم حاتمی که هنوز فراغ پسرش را باور ندارد اینگونه از شب حادثه میگوید: پیمان ۲۰ سال داشت. من سه پسر و یک دختر دارم و پیمان فرزند دومم بود.
از دوران راهنمایی علاقه زیادی به پزشکی داشت و همیشه میگفت دوست دارد پزشک شود و به مردم روستای زادگاهش چغاسبز سوری و روستاهای بخش رومشگان کوهدشت خدمت کند. من و مادرش همیشه او را تشویق میکردیم و او با نمرات عالی مقاطع تحصیلی را پشت سر میگذاشت. با وجود آنکه من و مادرش هر دو کارمند هستیم ولی همیشه به تحصیل فرزندانمان اهمیت میدهیم میدانستم که پیمان در کنکور موفق خواهد شد.
یکسال تمام او شب و روز درس میخواند و تصمیم گرفته بود در رشته پزشکی قبول شود. من و همسرم هر روز برای او دعا میکردیم. سید رحیم وقتی به اینجا رسید بغض کرد و گفت: وقتی نتایج کنکور اعلام شد شور و شادی فضای خانه را پر کرد. پسرم در رشته پزشکی دانشگاه تهران قبول شد و باعث افتخار من و مادرش شده بود. به آرزویم رسیده بودم و لحظه شماری میکردم تا او را در لباس پزشکی ببینم. هر شب همراه با اعضای خانواده از آیندهاش حرف میزدیم و مردم روستا هم از اینکه پسرمان پزشک خواهد شد خوشحال بودند. با آغاز دانشگاه او به تهران آمد و در خانه عمویش بود تا کلاسها و زمان آنها مشخص شود. همیشه با من و مادرش در تماس بود و از دانشگاه برای ما میگفت اما دست اجل خیلی زود او را از ما گرفت.
سیدرحیم در حالی که اشک پهنای صورتش را خیس کرده بود، ادامه داد: از محل کار به خانه بازگشته بودم که تلفن زنگ خورد و یکی از بستگان خبر ناگواری داد. او گفت پیمان وقتی برای خرید کتابهای دانشگاه بیرون رفته بود هنگام بازگشت در باغ فیض و کمی پائینتر از مجتمع تجاری تیراژه با خودرویی تصادف کرده است. گوشی تلفن از دستم افتاد و به سرعت به طرف تهران حرکت کردم. گذر زمان را متوجه نمیشدم و فقط میخواستم هرچه سریعتر خودم را بالای سر پسرم برسانم. وقتی به بیمارستان رسیدم باور نمیکردم که پسرم بدون خداحافظی با من و مادرش رفته باشد. دوست پیمان که در لحظه تصادف همراه او بود گفت وقتی از خرید کتاب بازمیگشتند خودرو شاسی بلندی که سرعت زیادی داشت او و پسرم را زیر گرفت و فرار کرد. مرد در ادامه خبر داد: دیگر امیدی به بازگشت او نبود. پزشکان گفتند شدت تصادف به حدی بوده که پسرم در همان لحظات اولیه دچار مرگ مغزی شده و دوست او نیز از ناحیه دست دچار شکستگی شده است.
فداکاری بزرگ
آخرین دیدار پدر و پسر در اتاق انتهای بخش پیوند بیمارستان مسیح دانشوری هر قلبی را به درد میآورد. پدر که هزاران کیلومتر را به شوق دیدن پسر طی کرده بود چشمان بسته او را غرق بوسه کرد و با خیره شدن به صفحه مانیتور آخرین ضربان قلب پسرش را در ذهن به یادگار سپرد. لحظه جدایی فرا رسیده بود اما او میدانست که قلب پسرش هیچگاه نخواهد ایستاد و در سینه جوان دیگری دوباره خواهد تپید. پدر در کمیسیون پزشکی قانونی برگههای اهدای اعضای بدن پسرش را امضا کرد تا با افتخار به روستا بازگردد.
سید رحیم درباره این فداکاری بزرگ گفت: پیمان دوست داشت پزشک شود و به نیازمندان کمک کند اما اکنون که تقدیر الهی او اینگونه رقم خورد میخواستم او به آرزویش برسد و با اعضای بدنش چند بیمار را به زندگی برگرداند. از اینکه قلب پسرم در سینه جوان دیگری خواهد تپید خوشحالم و امیدوارم این کار ما باعث آرامش روح او شود. بسیاری از اقوام و دوستان که این خبر را شنیدهاند از لرستان به تهران آمدهاند میخواهم پیکر پسرم را برای خاکسپاری به روستای زادگاهمان ببرم. مادرش چشم انتظار است.