میرسلیم خدایگان :
“زمستان”
نه!
این برف آب نمیشود
آتشی به پا کن به اندازهی آغوشت
هیزم اگر نیست
استخوانهای من خشک است.
…………………………………..
” آ “
بارها دیده ام که الف
به آب و سین زده است
برای تصاحب جایگاه آ
تا بین سطور معجزه و خانوار
سرش بی کلاه
بی نان آور
نمانده باشد
برای من
که حد پنجره و خطوط اسلیمی را درک نمی کنم
نه با کلاه نه با عصا
هیچ پیمانی را به آخر نبردم
جز چند لته شعر
و آجرهایی ابلق
که جای عشق و پارههای شادی
زده اند به زندگیام
برای روزهایی که نخواهم بود میگویم
سری بودم چسبان به نئی
حیران
کم فروغ
بی عصا.
……………………………………
“بی خوابی“
رجی بالای ناخنها
برای برادری که هرگز نداشتم
و خونی که از انار گلو میآید
حضور ریشهها در چنگک ذهن
و قار قار کلمات
در خطوط مفرغ
به بالا برآمدم
با خال ماه و دانهی درد
که رگ از خاک حافظهام میکند
به جای زمینی که گور دانایی است
تیز
از بیخ ناخنهایم برخاستم
به بالا برآمدم
نه من نه شعر
زمین در قسمت سرزمینم چین خورده است
با ریشههای بلوط خلیفه
و شرم
از شیار سرم هویداست
آیا یک گلوله برای کشتن من کافی بود
یا باید قانون بوعلی را از بر میگفتم؟
عالی.. مثل همیشه عالی بود.. دست مریزاد شاعر
با سلام
آقای سلیم همیشه از شعرهات خوشم اومده.آفرین
زبان یک شعر چقدر می تواند پیچیدگی کابوس وار یک ذهن خلاق را نشان دهد . درود بر سلیم شاعر
قبلا این شعرها را خوانده ام اما هر بار قند مکرر است…
زمین در قسمت سرزمینم چین خورده است
داییییییی خوب
مرسی
ممنون از لطف همه ی دوستان عزیز.
خیلی قشنگ بود ………
شعر زمستان بساربسیارزیبا وقشنگ بود.
سلیمی که خطوط اسلیمی را درک نکند
شاعر خوبی از آب در می آید
و شاعر خوبی به آب می رود …
عالی .درود بر شما اقای خدایگان