خدیجه زرین
مصطفی خدایگان
******************
گفت و گوش
گفت: بردارید اکسیژن را از آدم ها/ و نقطه ها را از جملات/ بردارید تکه های درشت ابر را از گونه ها/ و ریمل مخفیانه ی سرمه ها را از چشم های اضطراری دخترانِ بی لبخند/ بردارید از چیزها چیزهایی را/ از هر چیزی چیزی را/ از اینکه قرار است باران ببارد هم یک چیزی -هرچیزی که باشد- را بردارید..
گفتم: گاهی آنقدر دلم برایت تنگ می شود/ که کفش ها، پشت پایم را زخم می کنند/ و بزرگترین پیراهن دنیا برایم کوچک است/ مگر آسمان تنت کجاست؟
گفت: من نه پرنده ام و نه اسپری آسمان/ من سلولِ پرتی بودم که آنقدر زیستم ات، شبیه شخصی شده ام با سی و یک مرغ ملتهب/ پس خوشبختی از آن من می شود/ شبیه دو پیراهن/ که باد را به افتتاح تو دعوت می کنم/ راستی دست تو کدام جاده بود؟
گفتم: جاده ها مرا می بلعند اگر پاهای تو از کفش هایم بروند! تو رفتنِ منی.. ای آمدن!
گفت: دلم برای حالا تنگ می شود/ همین حالا! که میان لبخندهای بی ژکوند لانه کرده ای/ این روزها هیچ سازی کوکم نمی کند.. الا دودی که از لای انگشت های تو می رود تا خدا..
****