تاریخ : پنج شنبه, ۹ فروردین , ۱۴۰۳
7

چوب خشک آن سال ها

  • کد خبر : 11651
  • 09 آبان 1391 - 22:59

چوب خشک آن سال ها / حشمت اله آزادبخت

حشمت اله آزادبخت / میرملاس نیوز :

چوب خشک آن سال ها
بگیر! اون یکی دستت رو ! یالا زود باش ‍!
دانش آموز درحالی که پاهایش را یکی یکی بلند می کند و تمام گرمای سینه را در کف دست های سرخ شده اش می ریزد ، دهان التماسش را همراه زلزله ی داندان ها تکان می دهد : “غلط کردم آقا به خدا تکرار نمی شه ” . دست غضب آقا معلم اما هربار بالا می رود و محکم تر دست راه راه بچه را نشانه می گیرد …قدم هارا نزدیک می کنم و جرم را جویا می شوم. آقای معلم ! درحالی که ابروی حق به جانبی اش را بالا برده است می گوید : ” درس نمی خونه . چندباره کم می گیره …”
خودم را به یاد می آورم وقتی که هنوز دست های کودکی ام آن قدر بزرگ نشده بود تا فرود آمدن چوب دست های زمخت آقای معلم را طاقت بیاورد. دست های کوچکی که چند دقیقه در برف حیاط دبستان فرورفته بود تا برای کتکی جانانه آماده شوند . سال ها از جهنم آن روز می گذرد و من دیگر نتوانستم یقه ی ذوق ذهنم را برای یک بار هم که شده به سمت یادگیری آن درس بکشانم . درسی که سال ها غول بی شاخ ودمی بود که کابوس های شبانه ام را قرق کرده بود. آخر آن شب برادر شش ماهه ام مرده بود ومن نتوانستم درس بخوانم ومعلم عزیزمن که هنوز هم مثل بچگی هایم دوستش دارم این قضیه را نمی دانست. چوب معلم به سرعت پایین می آمد وفوت سینه ی سرد من جواب گوی آن همه درد فروریخته بر دست های لاغرم نبود. وقتی بالا می رفت فکر می کردم کاش برادر مرده ام بودم تا ضربه ای که قرار است برانگشتانم بنشیند را حس نکنم اما من با این که زنده بودم دهان اعتراضم باز نمی شد مبادا تعداد ضربه ها بیشتر شود . آخر بارها از معلم مهربانمان شنیده بودم که ” چوب معلم گل است ” و ما یک صدا فریاد می زدیم ” هرکی نخوره خل است ” . وهیچ یادم نمی رود معلم عزیز ما که اعتقاد داشت بهترین معلم شهر است وهمه چیز را می داند ، بدون چوب به کلاس نمی آمد و من با دیدن چوب خشک و باریکش که هنگام حرف زدن ، مدام آن را آرام بر کف دست چپ خودش می زد ، تمام دانسته هایم از ذهن می پرید و اگر چیزی هم یادم می ماند ، تا آب دهن ترسم را قورت می دادم و رنگ زرد صورتم را پاک می کردم ، زمان جواب دادن در حوصله ی آقامعلم تمام شده بود وباز من می ماندم و دست هایی که هیچ وقت به کتک عاد ت نکرد.وهیچ یادم نمی رود شبی که پای تلویزیون خوابم برده بود و از ده صفحه ی مشقم جاماندم و صبح که شد سرم را برتیغه ی دیوار کشیدم و وانمود کردم زمین خورده ام وآن روز را از رفتن به مدرسه معاف شدم و فردای آن روز سر باند پیچی شده ام اما از باد سرد کتک درامان نماند. وهنوز زیر باراعتراف نمی روم تابستانی که آقای معلم ازخیابان خاکی ما عبور می کرد و من از گوشه ی دیوار مغازه ی همسایه ریگ درشت بغضم را در کفه ی پهن تیرکمان کینه گذاشتم و آن را به سمت کله ی بی مویش نشانه گرفتم و گریختم.
من کلاس سوم بودم و همیشه برایم سوال بود که چرا معلم کلاس چهارمی ها دست بر شانه ی دانش آموزانش می گذارد ولبخند می زند و زنگ تفریح را میان حلقه ی دانش آموزان به دفتر می رساند ؟! حتی او با بچه ها فوتبال می کرد وزنگ خانه که می شد درحالی که آرام قدم می زد به پرسش های آن ها جواب می داد. آرزو می کردم سال تحصیلی به سرعت تمام شود و مرا به کلاس چهارم برساند تا من هم دست اشتیاق بر شانه ی معلم بگذارم.
سال ها از آن روز های سیاه می گذرد و من بزرگ تر از چوب خشک و باریک آقای معلم شدم . خوشبختانه قانون بد خودساخته ی تنبیه ، از اندیشه ی بسیاری از آموزگاران عزیز پاک شد و قطار همت بیشتر آن ها روی ریل روش های مدرن تدریس افتاد و چوب کهنه ی سال های دور دیکتاتوری ، گلی شد بر دهان بیان شیرینشان و پلی شد برای نزدیک شدن رابطه ی پدری که دانش آموزانش را فرزندان بزرگ خود می داند.اما متاسفانه هنوز رد پای تلخ آن سال ها دست از سر برخی آموزگاران امروزهم برنداشته و گویی چوب کتک وصله ای ست که دل از کندنش نمی توانند کند.
پسر ابتدایی من دیروز که از دبستان باز گشته بود سر سوالش را مردانه بالا گرفت و گفت : ” بابا کتک مال خره یا آدم ؟ ” من که می توانستم قضیه را حدس بزنم ، آرام جواب دادم : ” هیچ کدام ” . و او ادامه داد : ” پس چرا امروز هم کلاسی منو کتک زدن ؟ ” تمام سلول های مغزم را زیرورو کردم اما نتوانستم جوابی قانع کننده گیربیاورم. من ماندم و دستی خالی که هاج و واج زیر چانه ی ناتوانی ام جامانده بود و چشمان منتظر کودکی که فکر می کند پدرش همه ی سوال هایش را می تواند با حوصله جواب دهد.
×××××××
چوب خشک بعضی معلم ها را کنار می گذارم و خاطره ای از همین روزها را به خط پایان این نوشته گره می زنم. یک هفته ی پیش املای دانش آموزان را تصییح می کردم که نگاه تعجبم متوجه نام دانش آموزی شد که دوروز قبل درسانحه ای دلخراش به همراه خانوده اش جان باخته بود . نگاهم را به سمت میزامیررضا عباسی کیا چرخاندم اما او دوروز است که جای لبخندهای معصومانه اش را به حلقه ی بغضی سپرده و دیگر به کلاس گرم ما برنمی گردد. دریافتم که دوست هم شاگردی اش به جای او هم املا نوشته است….

لینک کوتاه : https://www.mirmalas.com/?p=11651

برچسب ها

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 36در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۳۶
  1. خیلی سال است

    می نویسم “بابا”

    آب از آب تکان نمی خورد.

  2. خدا این قلم رااز مانگیرد…خنده نیمه شبم بر( تیرکمان وکله بی مو)در اخر متن جایش را به درد وحسرت مرگ جانسوز امیر رضاوخانواده اش داد.روحشان شادویادشان از فراموشی دور باد.

  3. حشمت جان خاطره آخری خیلی زیبا بود.

  4. حشمت جان دستت بی بلا به جان خودت هیچ وقت این قدر گریه نکرده بودم به یاد قصه های تلخ وشیرین کودکیم افتادم وکتک های آقای مبین دبیر ریاضی یاذش پاینده وقلم شما هم پایدار

  5. واقعا دست مریزاد آقای آزادبخت منو بردیدبه دوران دبستان که هم تلخ بود و هم سیرین و خاطره آخری منو به گره انداخت

  6. تلخی این خاطرات مشترک بغضی به گلویم روانه کرد ولی من هنوز در بهت آن املایم. این اتفاق بزرگی است لذت بخش و دردناک

  7. عالی…. عالی بود حشمت نویسنده! واقعاً از خوندن چنین متنی لذت بردم.. قلمت قابل ستایشه آزادبخت..

  8. آقای آزادبخت واقعا زیبا بود… اونقدر زیبا که میشد تصویرسازیش کرد. خیلی خیلی سپاسگزارم…..

  9. تقدیم به جناب آقای آزادبخت و همه معلمان دوران تحصیلی ام:
    خاطرم نیست که تو از بارانی یا که از نسل نسیم! هر که هستی گذرا نیست هوایت، بویت.
    تو مرا یاد کنی یا نکنی، من به یادت هستم، خواهم ماند.

  10. دست مریزاد حشمت جان. بسیار زیبا و متنبه بود.

  11. گل به قلمت إهم خندیدم وهم گریه کردم إیادم آمد دوران کودکیم با آن دستان ضعیف ولاغر.یک روزبه دستان کوچک فرزندم نگاه کردم یاد کتکهای دوران دبستان افتادم که از معلم خورده بودم.پیش خودم گفتم چطوردلشان می آمد به دستان لاغروکوچکمان چوب میزدن؟دستان کودکم را بوسیدم وگفتم خوش به حالت که هیچ وقت چوب نادانی به دستانت نخواهد خوردإإإ

  12. دستت درد نکنه آقا حشمت
    یاذش بخیر،منو بردید به سال ۷۳ که آقای …گراوند دبیر زبان دوم راهنمایی م، سر یه شب نشینی،البته ورق بازی،اینقدر کتکم زد که تمام همکلاسی هام برام گریه کردند،هنوز اون کتاب زبان رو دارم که یکی از چوبهای آقای گراوند، کف دستم و زخم و ۵۴برگش رو پاره کرد
    به جان آقا اسدالهٌ، دوست و برادربزرگم،بغضم ترکید و یه دل سیر گریه کردم

  13. سپاس از همه ی دوستان و لطف سرشانشان…من درد مشترکم ..

  14. ممنون آقای آزادبخت قشنگ بود

  15. سلام آقای آزادبخت
    خاطره های دبستان (کتک خوردن)واسم ورق خورد .معمولاً کسی که گریه میکنه دیگران هم یه جورایی باهاش همدردی میکنن ولی همکارام کلی بهم خندیدن .میشه به بعضی گریه ها هم خندید.

  16. مرسی واقعا

  17. نمیدونم چرا این عزیزان عادت کرده اند همیشه الکی تعریف و تمجید کنند؟ یادداشت اقا حشمت یک یادداشت بسیار معمولی است ، اینکه این می گوید بسیار گریستم و ان می گوید دردناک بود و دیگری می گوید بی نظیر بود و …. برمی گردد به اینکه این عزیزان مطالعه ندارند و با متون ادبی و زیبا بر نخورده اند . بنده ی حقیر توصیه می کنم دوستان مطالعه کنند تا اینقد با دیدن یک متن ساده هیجانی نشوند .

    • عزیزه دلم لطف کن و یکی از اون کتابها رو به ما معرفی کن. شما فردی تحصیلکرده هستی (احتمالاَ و شاید قطعا) پس بهتر همراه با سند و معرفی حرف بزنید. اگر اهل این شهر باشید میدونید که شعار جایگاهی رفیع در این سرزمین داره…

    • خیلی گنج ها زیر خاک هستن اما افسوس افسوس دو کس رنج بیهوده برد و ………………..
      و در جای دیگر داریم تو نیکو روش باش تا بد سگال به تو بد گفتن نیابد مجال

  18. اما به نظر من یک متن اگر تأثیر گذار نباشد توجه و علاقه ی خوانندگان را به خود جلب نمی کند . زبان تصویری ، و کاربرد ترکیبات استعاری ، مجازی و کنایی ( گرچه معتقدم حشمت برخی مواقع در آن افراط می کند ) ، از جمله دلایل این تأثیر گذاری است . ویژگی مهم تر گزارشات و یادداشت های حشمت صمیمیت ناب این زبان است . خواننده می داند که این حرف ها از دل بر آمده و مجامله و تکلف و نفاق و تزویر در آن راه ندارد . حشمت درد را نخست تا بُن جان حس می کند و تنها وقتی دست به قلم می برد که دغدغه ای خاص همچون داغ بر دلش حک شده باشد .
    به سهم خود سپاسگزار قلم او هستم که صادق ، صمیمی ، نترس و بی شیله پیله است . و مطمئن هستم که ” تعریف و تمجید بسیاری از دوستداران مطالب او نیز ناشی از همین صداقت و صمیمیت بی مرز است .

  19. الکی نیست آزادبخت جان.اگرشما هم ازاین الکی جات بلدید بسم الله.قلم حشمت یکی از بهترین قلم هایی است که مخاطب را تکان می دهد.این شهر چرا لبریزشده از حسادت ها و کینه ورزی ها؟خدا به خیرکند

  20. بغض چیزی بود که هر کس این مطلب رو خوند بر گلوی خودش حس کرد…
    زنده باشی حشمت عزیز…

  21. دست شمادردنکنه آقای آزادبخت حالا کاربرد ترکیبات استعاری ، مجازی و کنایی ، از جمله دلایل این تأثیر گذاری است .یا نیست رو کاری بهش نداریم مهم به فکراین معضلات بودنه

    تقصیر شناسنامه ها بود

    بین آدمها فرق می گذاشتند

    و با آن جلدهای قرمز چرکشان

    یاد آور خونهای لخته شده ی دهه ی شصت بودند

    طفل معصوم ما بودیم

    بی تیری در حنجره

    اساس یک امت شده بودیم (قربانی)
    الان که باز بچه ها یه کم زبون دارن ما که ازترس کتک های بیشتر اعتراضم نمی تونستیم بکنیم

  22. نگارشت و زبان قلمت ما را به یاد باز باران با ترانه می برد
    حشمت جان مدارس گچ و تخته ای زمان ما کجا مدارس هوشمندالان کجا ای کاش از این مدارس بازدیدی کنی

  23. هرانچه از دل براید عاقبت بردل نشیند.عالی بود.تصورکن ان دانش امز قدیم کت خور که یک ملت بوده باشد جه فاجعه ای به بار امده است

  24. خیلی جالب بوذ آقای آزادبخت واقعا خسته نباشید تمام خاطرات مدرسه برایم زنده شد و در تنهایی شهر غربت آن روزها را مرور کردم یاد باد آن روزگارا یاد باد ……………..

  25. خیلی درد آوره با گذشت ۲۱ سال هنوز جای خودکار معلم وسط دوتا انگشتامه.

  26. سلام،

    چه زیبا نوشنی. اشگ به گونه ام نشاندی/

    • واقعن؟!!بابا ایول!معدن احساس!انه شرلی!خووووووش به حالت…من که دوراز جون تو مصیبتام فقط یه چشم اشک داره!اون یکی فقط نظاره گره…!شوخی نیسااا!به مرگ خودم!عین حقیقته…

  27. کلن یه نتیجه که من از این اثرهنری گرفتم این بودهیچ کارمعلما بی حکمت نیست!
    ولی درمورد شمایه مقدارکوتاهی شده!اگه یه خورده بیشترازخجالتتون درمیومد الان دیگه غرق رو باقاف نمینوشتید!;-)مرسی قشنگ بود…:-)

    • متاسفانه بایدبگم تواین داستان غم انگیزهمون موقعکه داشتید املای. دانش آموزتون رو تصحیح میکردیدخودتون غلط املایی داشتید!حالا دستتو بیاربالا…

  28. ذرود بر حشمت عالی بود دوست من

  29. آقا حشمت از کتاب وزین بی محتوای راه مردم وتولدی دوباره شیخ علی چه خبر

    ****
    حشمت:
    خداشفا بده آدم فضول بی تربیت و نویسنده ی آن کتاب بی یا با محتوا رو

  30. آقای آزادبخت واقعاً روشن فکره .دستش درد نکنه بطورکلی تمام واقعیتهای گذشته رادرج نموده ، ایکاش ازاین مطلب کارگردانها فیلم تهیه کنند .مطمئناً پر بیننده خواهد بود .

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.