- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

چوب خشک آن سال ها

[1]

حشمت اله آزادبخت / میرملاس نیوز :

چوب خشک آن سال ها
بگیر! اون یکی دستت رو ! یالا زود باش ‍!
دانش آموز درحالی که پاهایش را یکی یکی بلند می کند و تمام گرمای سینه را در کف دست های سرخ شده اش می ریزد ، دهان التماسش را همراه زلزله ی داندان ها تکان می دهد : “غلط کردم آقا به خدا تکرار نمی شه ” . دست غضب آقا معلم اما هربار بالا می رود و محکم تر دست راه راه بچه را نشانه می گیرد …قدم هارا نزدیک می کنم و جرم را جویا می شوم. آقای معلم ! درحالی که ابروی حق به جانبی اش را بالا برده است می گوید : ” درس نمی خونه . چندباره کم می گیره …”
خودم را به یاد می آورم وقتی که هنوز دست های کودکی ام آن قدر بزرگ نشده بود تا فرود آمدن چوب دست های زمخت آقای معلم را طاقت بیاورد. دست های کوچکی که چند دقیقه در برف حیاط دبستان فرورفته بود تا برای کتکی جانانه آماده شوند . سال ها از جهنم آن روز می گذرد و من دیگر نتوانستم یقه ی ذوق ذهنم را برای یک بار هم که شده به سمت یادگیری آن درس بکشانم . درسی که سال ها غول بی شاخ ودمی بود که کابوس های شبانه ام را قرق کرده بود. آخر آن شب برادر شش ماهه ام مرده بود ومن نتوانستم درس بخوانم ومعلم عزیزمن که هنوز هم مثل بچگی هایم دوستش دارم این قضیه را نمی دانست. چوب معلم به سرعت پایین می آمد وفوت سینه ی سرد من جواب گوی آن همه درد فروریخته بر دست های لاغرم نبود. وقتی بالا می رفت فکر می کردم کاش برادر مرده ام بودم تا ضربه ای که قرار است برانگشتانم بنشیند را حس نکنم اما من با این که زنده بودم دهان اعتراضم باز نمی شد مبادا تعداد ضربه ها بیشتر شود . آخر بارها از معلم مهربانمان شنیده بودم که ” چوب معلم گل است ” و ما یک صدا فریاد می زدیم ” هرکی نخوره خل است ” . وهیچ یادم نمی رود معلم عزیز ما که اعتقاد داشت بهترین معلم شهر است وهمه چیز را می داند ، بدون چوب به کلاس نمی آمد و من با دیدن چوب خشک و باریکش که هنگام حرف زدن ، مدام آن را آرام بر کف دست چپ خودش می زد ، تمام دانسته هایم از ذهن می پرید و اگر چیزی هم یادم می ماند ، تا آب دهن ترسم را قورت می دادم و رنگ زرد صورتم را پاک می کردم ، زمان جواب دادن در حوصله ی آقامعلم تمام شده بود وباز من می ماندم و دست هایی که هیچ وقت به کتک عاد ت نکرد.وهیچ یادم نمی رود شبی که پای تلویزیون خوابم برده بود و از ده صفحه ی مشقم جاماندم و صبح که شد سرم را برتیغه ی دیوار کشیدم و وانمود کردم زمین خورده ام وآن روز را از رفتن به مدرسه معاف شدم و فردای آن روز سر باند پیچی شده ام اما از باد سرد کتک درامان نماند. وهنوز زیر باراعتراف نمی روم تابستانی که آقای معلم ازخیابان خاکی ما عبور می کرد و من از گوشه ی دیوار مغازه ی همسایه ریگ درشت بغضم را در کفه ی پهن تیرکمان کینه گذاشتم و آن را به سمت کله ی بی مویش نشانه گرفتم و گریختم.
من کلاس سوم بودم و همیشه برایم سوال بود که چرا معلم کلاس چهارمی ها دست بر شانه ی دانش آموزانش می گذارد ولبخند می زند و زنگ تفریح را میان حلقه ی دانش آموزان به دفتر می رساند ؟! حتی او با بچه ها فوتبال می کرد وزنگ خانه که می شد درحالی که آرام قدم می زد به پرسش های آن ها جواب می داد. آرزو می کردم سال تحصیلی به سرعت تمام شود و مرا به کلاس چهارم برساند تا من هم دست اشتیاق بر شانه ی معلم بگذارم.
سال ها از آن روز های سیاه می گذرد و من بزرگ تر از چوب خشک و باریک آقای معلم شدم . خوشبختانه قانون بد خودساخته ی تنبیه ، از اندیشه ی بسیاری از آموزگاران عزیز پاک شد و قطار همت بیشتر آن ها روی ریل روش های مدرن تدریس افتاد و چوب کهنه ی سال های دور دیکتاتوری ، گلی شد بر دهان بیان شیرینشان و پلی شد برای نزدیک شدن رابطه ی پدری که دانش آموزانش را فرزندان بزرگ خود می داند.اما متاسفانه هنوز رد پای تلخ آن سال ها دست از سر برخی آموزگاران امروزهم برنداشته و گویی چوب کتک وصله ای ست که دل از کندنش نمی توانند کند.
پسر ابتدایی من دیروز که از دبستان باز گشته بود سر سوالش را مردانه بالا گرفت و گفت : ” بابا کتک مال خره یا آدم ؟ ” من که می توانستم قضیه را حدس بزنم ، آرام جواب دادم : ” هیچ کدام ” . و او ادامه داد : ” پس چرا امروز هم کلاسی منو کتک زدن ؟ ” تمام سلول های مغزم را زیرورو کردم اما نتوانستم جوابی قانع کننده گیربیاورم. من ماندم و دستی خالی که هاج و واج زیر چانه ی ناتوانی ام جامانده بود و چشمان منتظر کودکی که فکر می کند پدرش همه ی سوال هایش را می تواند با حوصله جواب دهد.
×××××××
چوب خشک بعضی معلم ها را کنار می گذارم و خاطره ای از همین روزها را به خط پایان این نوشته گره می زنم. یک هفته ی پیش املای دانش آموزان را تصییح می کردم که نگاه تعجبم متوجه نام دانش آموزی شد که دوروز قبل درسانحه ای دلخراش به همراه خانوده اش جان باخته بود . نگاهم را به سمت میزامیررضا عباسی کیا چرخاندم اما او دوروز است که جای لبخندهای معصومانه اش را به حلقه ی بغضی سپرده و دیگر به کلاس گرم ما برنمی گردد. دریافتم که دوست هم شاگردی اش به جای او هم املا نوشته است….