- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

غزل

[1]

در من دوباره گر گرفته فکر پاتکی

بالا می آورم خودم را از غزلکی

شلیک می شود کسی از عمق چشم تو

نابود می شود کسی در من چو برجکی

چون ابر سرنوشت خود را گریه می کنم

در یک کویر سوت و کور بی سوارکی

تعبیر خواب قار قار شب جز این نبود

از مزرعه به جا نماند جز مترسکی

تف می شود تفنگی از انگشت نفرتی

پر می زند میان خون خود کلاغکی

آوار شد یک سقف بر خود سوزی زنی

شیون گرفت کوچه در روروی کودکی

چشمی میان ویترین محبوس می شود

زل می زند به صورت سرد عروسکی

ناگاه دست نازکی افسار می شود

در مشت گر گرفته ی خالی مردکی

دل بسته ام به صفحه ی همراه اولم

کم کم ظهور می کنی پشت پیامکی

این بود ماجرای من با شعرهای من

این گونه رفت از سر من عمر آبکی

حشمت آزادبخت