در حسرت آن چشم های یاس افشان بر صورتم می سوزم
کی تکرار می کنی؟ میپرسم می پرسم کی تکرار می کنی؟ می سوزم
بر روی لب هایت وقتی که اندامت ، چون سایه بان به روی سرم می ماند
آن چیست؟ آن که می گویی چیست بر روی لب هایت؟ می سوزم
انگار کاخ های قدیمی را دست شتابزده ی پاییز عریان و رنگین کرد
در آرزوی خفتن پهلو به پهلوی تو بر روی آن گلیم رنگی کهنه می سوزم
آنقدر در کنار درت ماندم ، تا کج شد آفتابم از لب بامت
من گرچه رفته بودم از خود ، ماندم، چون سایه ی گداخته ماندم می سوزم
افسانه ی هزار و یک شب ماغوغای درهم رسوایی ست
غولی شدم ز کوزه برون ، گولم بزن که حقیقت را می سوزم
مردم چه سر به زیر روان اند از کوچه های خاکی خون آلود
دیدم دوروی سکه عالم را ، آن “مهدی” مکرر دوران را
دستش “کتیبه” بود و مکرر بود ، می سوزم می سوزم
از این جهان نمک نشناس ، یک نیم گز سپیده و آزادی ، خواست
با هر قدم هزار گز از نیم گز مهجور ماند حالا منم که دراین سودا می سوزم
آیینه ای شدم به کوچه ی دنیاکه بگذرند ، آن عکس های رنگ به رنگ از برابرم
رفت آن دفیله ی مفتونی ،تاریک ماندم و خالی می سوزم
فال ورق درخت جدیدی را در شیب باغچه ها می کاشت
بادی وزید و نظم ورق ها را ، آشفته کرد ، ویرانه ای برجای مانده ام می سوزم
می بینی ام طناب به گردن ، در باغ چشم های تو می گردم
در حسرت یک حلقه ی نفسگیر ، از تنگ بازوان تو می سوزم
هرگز خیال خواستنم پایان نیافت وقت جداشدنم گفتم:
این وصل ها همه ناقص بود ، در انتظار وصلت کامل می سوزم
پرده تکان نمی خورد اکنون ، همسایه رفته ، جهان خفته
با آرزوی یک شب یکه ، در زیر چلچراغ چرخ زدن در تو می سوزم
پولاد آبدیده می گذرد از خلال گوی تو ، ماه آه می کشد
خورشید تب زده ام آن زیر ، بر روی آن گلیم رنگی کهنه می سوزم
…
رضا براهنی
…
خورشید یک تب کرده ای مادر زاد است.
شعری گرم و گیرا از قماش همان شعر های ” دف” . شعری پر از ارجاع ، پر از صدای بال راوی و صدای بال عشق . پوشاندن نوعی قالب مستزاد گونه بر قامت شعر مدرن .
اما نمی دانم که می توان فصلی هم نوشت از سیلان و تراکم خفه کننده ی تصاویر و حشو و تکرار و ریز بارش همان حرف های همیشه یا نه !
البته خود دکتر براهنی لا اقل در یکی از شعر های معروفش به تلویح اشاره می کند که می توان همان ” حرف ناگفته ی همیشه ” همان حرف ” نگفتنی ” همیشه را گفت . اما گفتن چنین حرفی گاه الفبایی از سکوت و ایجاز و البته تنفس و درنگ و خلوتی به وسعت عشق می خواهد .
در حسرت آن چشم های یاس افشان بر صورتم می سوزم