- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

شعر معاصر ایران – حنیف خورشیدی

[1]

  بر مزار تهی 

این چندمین شب است که باران گرفته است

این چندمین شب است که در خانه نیستم

نوبت به من رسیده که خود را تهی کن

باید برای جشن ِ وفاتم      بایستم …

من بارها  برای خودم گریه کرده ام

شاید  برای مرد بزرگی   گریستم…

۰۰۰

در من زبان مادری از یاد رفته است

این روزها  به خون جگر  حرف می زنم

دارم برای مرگ ِ تنم  شیهه می کشم

تنها منم که وقت سفر  حرف می زنم …

عمری به اشتباه  نظرباز بوده ام

این روزها  بدون نظر   حرف می زنم …

۰۰۰

در من پرنده های زیادی شناورند

در من  امید … صبر … تعدّی … نه بیشتر

اجداد من به حضرت آدم نمی رسند

چسبیده ام به آدم بعدی … نه بیشتر

من ریشه ام به سنگ … به دریا … به آفتاب

یا آخرش  به حضرت سعدی … نه بیشتر

۰۰۰

این چندمین شب است که باران گرفته است

دارم برای حال خودم   راه می روم

سیگار می کشم … به زمین خیره می شوم

در چهره ی زلال خودم   راه می روم

در من ستاره ای ست   که دنباله دار نیست

در سوگ ارتحال خودم   راه می روم …

 حنیف خورشیدی