چهار رباعی
۱
تلخ است که لبریز حقایق شده است
زرد است که بازیچه ی منطق شده است
شاعر نشدی، اَگرنه می فهمیدی
پاییز بهاریست که عاشق شده است!
۲
بی عشق، به دور خودمان می گردیم
بیخود شب و روز در جهان می گردیم
دنیا قبرستان بزرگی ست که ما
دنبال مزار خود در آن می گردیم!
۳
من زنده که نیستم میان کفنم
دل، ابرِ گرفته ایست در پیرهنم
اینگونه به دست خالی ام زل نزنید
من وارث درد هفت میلیارد تنم!
۴
این کیست که با این همه غم می خندد؟
زخمی شده … باز دم به ذم می خندد
در مرگ چه رازی ست که این کهنه درخت
با هر تبری که می زنم می خندد؟!
میلاد عرفان پور
…