محمد حسین آزادبخت/ میرملاس نیوز:
مروا، سوگلی قلعهی والی
قرار است برای استان ایلام، موزهای مردمشناسی طراحی و اجرا کنیم. میباسیت این موزه دربرگیرندهی جلوههایی از زندگی سنتی اهالی آن دیار باشد.
در طرح مطالعاتی موضوعات موزهی مردمشناسی به باورها و اعتقادات، فنآوری و کار، مراسم وآیینها، زیورآلات، تنپوشها و تنوع فرمی استان ایلام توجه شده است.
در بخش مراسم” پرس” عزاداری به نمونههایی از سنگگورهای ایلام نیاز است تا آن سنگنگارهها زوایای مختلفی از فرهنگ مردم منطقه را آشکار کنند. به همین خاطر به تحقیق و شناسایی انواعی از سنگگورها پرداختیم. در بخش هلیلان نمونهای از سنگگوری را مشاهده کردیم که در نوع خود بینظیر است. این سنگ گور متعلق به زنی به نام مرواست که در گورستانی قدیمی دفن شده است. بر روی سنگ گور نوشتهاست «هذا مقبر من مروا»: (این گور از آن مروا است.) فقط همین جمله کوتاه! ولی آنچه سوال همهی کارشناسان را برانگیخته است حکاکی تمامقد زنی برهنه بر روی این سنگ گور است. پی بردن به این سؤال که چرا باید بر سنگ گور زنی که به شیوهی اسلامی دفن شده است چنین بیپروا پیکرهای عریان حجاری شود؟ گرچه قدمت این سنگنگاره به پیش از۲۰۰ سال نمیرسد اما تاکنون در تحقیقات میدانی نتوانستهایم هویت واقعی او را بیابیم. هیچکس از ماجرای مروا اطلاع ندارد و تاکنون هیچ نمونهی مشابهای همانند این سنگنگاره نیافتهایم. از مدیریت سازمان میراث فرهنگی تقاضا شد تا این سنگ جهت نمایش عمومی، به موزهی مردمشناسی ایلام انتقال یابد. گزارش زیر از مراحل انتقال این سنگ تهیه شده است: *** یک شنبه هفدهم آبانماه ۱۳۸۶ است. صبح زود بیدار شدهایم تا به مأموریتی که از قبل هماهنگی شده است از ایلام به هلیلان برویم. قرار است همراه کارشناسی از میراث فرهنگی با وسیلهای که بتواند سنگ گوری را بیاورد همراه باشیم. سوار بر پیکاب ادارهکل میراث فرهنگی شدهایم. قبلاً توسط ادارهی کل میراث با فرمانداری سرابله هماهنگی شده است تا مسؤولین محلی و بخشدار هلیلان ما را در امر انتقال سنگ گور مروا به موزهی مردمشناسی ایلام در قلعهی والی یاری کنند. هوای صبح پاییزی به سردی گرائیده است. بوی نم بارانی که دیشب باریده فضا را معطر کرده است. آسمان شهر ایلام، افق تا افق، از تودههای ابر سفید پنبهای پوشیده است. شهر را پشت سر میگذاریم و از سر بالایی پیچدرپیچ جاده بالا میکشیم. شهر ایلام که بر پستی و بلندیهای ملایم بستر درهای گسترده آرامیده است آرام آرام ازخواب بیدار میشود. به دروازهی تونل آزادی میرسیم. نمیدانم چرا هر گاه وارد این تونل میشوم احساس میکنم از نقبی افسانهای به اعماق تاریخ میروم. به سالهایی دور که در پس قرنهای گنگ و ناشناخته گم شدهاند. به دنیای پر مرز و راز رازهای ناشناخته و این بار میخواهم به دیاری بروم که سالهای دور، «مروا» در آنجا میزیسته است. مروا کیست؟ نمیدانیم. هیچکس از او هیچ اطلاعی ندارد. فقط یک جمله کوتاه «هذا مقبر من مروا» اینجا گور مروا است فقط همین! مروا بیپروا از رهگذرانی که بر گورش میگذرند شرم نمیکند؛ لخت و عور بر بستر سنگی سفید، دراز کشیده است. شاید مروا سزاوار نبوده است که بعد از مرگش این چنین رسواییاش را جار بزنند. از دهلیز تونل بیرون آمدهایم. گردنهی «کارَزان » با شتاب ما را به دامنهی ارتفاعات، پایین میکشد. درختان به خزان نشستهی بلوط انگار خود را به حاشیهی جاده رساندهاند تا با قامت برافراشته برای ما به آرامی دست تکان دهند و در راهی که میرویم بدرقهمان کنند. چشمانداز دشت چرداول که با سایهروشنی کهربایی، رنگ گرفته است در بامدادی پاییزی چرت میزند. به شهر سرابله میرسیم. سرابله شهری نوبنیاد است که از تنیدهشدن آجر و آهن و سیمان با حجمهای درهم و برهمی شکل گرفته است. میگویند سرابله شهری نیمروزی است. شهری که نیمهی اول روز، شلوغ است، آنهم به خاطر روستائیانی که برای رتق و فتق اموراتشان به شهر میآیند و ظهر که میرسد به روستاهای خود برمیگردند؛ شهر خلوت میشود. دربهدر به دنبال ادارهی میراث فرهنگی سرابله میگردیم. برای اینکه نتیجه هماهنگی فرمانداری با هلیلان را بدانیم و وانت نیسان اداره را با رانندهای ببریم تا سنگ گورهای مناسبی برای موزهی مردمشناسی ایلام به همراه بیاوریم. با پرسیدن از چند رهگذر، ادارهی میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری شیروان و چرداول مییابیم. پرچم رنگ و رو رفتهای بر بالای تابلوی سیاه رنگ اداره در باد به احتزاز در آمده است. مسؤولین اداره به استقبالمان میآیند. نامهی هماهنگی فرماندار با مسؤولین محلی را به ما میدهند اما اظهار میکنند به خاطر نداشتن بنزین و نقص فنی نمیتوانند وانت نیسان اداره را با ما همراه کنند و نگران از چگونه حمل کردن سنگ گورها به طرف هلیلان میرویم. میدان مرکزی سرابله را دور میزنیم تا در جهت شمال به سرزمین مروا حرکت کنیم. تندیس دستهای از خوشههای شلتوک که در دستی قرار گرفته به عنوان نماد تولید برنج، زینتبخش میدان مرکزی شهر است. میگویند چرداول از شلتوککاری گرفته شده است. گویا از دیرباز در این دیار با رنج و زحمت، برنج به عمل آمده است. از شهر سرابله بیرون زدهایم که شهردار هلیلان که از دوستانم است تلفن میزنیم تا امکاناتی جهت حملو نقل سنگها برایمان فراهم کند. در واقع سنگ گور مروا را ابتدا معاون شهردار هلیلان به ما نشان داده است. اگر همکاری دوستانه شهردار هلیلان نبود شاید مروا در آن گوشهی دور همچنان در گمنامی به فراموشی سپرده میشود. در مسیر سرابله تا گردنه (ملهمازگ) را با سرعت سپری می کنیم. زمینهایی که از کشتهای دیمکاری لخت شدهاند در دو سوی جاده از ما میگریزند. به هر سو که مینگرم رنگ زرد بیرمقی همهجا پراکنده است. گاهی لتههای سیاه ناشی از سوخته شده کاه و کلش بر رنگ زرد بیرمق وارد میشوند. از تپه ماهورها بالا میخزند و در دامنهها پایین میآید. به بالای گردنهی ملهمازگ رسیدایم. چشمانداز کبیرکوه تا دور دستها پیداست. پراکندگی بلوطزاران بر دامنهی رشتهکوهها، بافت خوشترکیبی از سبز تیره با سنگها و صخرهها ایجاد کرده است. در شیب جاده رها میشویم. انگار جاده پیشاپیش ما چون ماری غولپیکر از ما میگریزد و به جلو میخزد ما این مار غولپیکر را دنبال میکنیم. این مار سیاه در خم تپهای میپیچد، از سربالایی ملایمی بالا میرود، به سمت راست تاپ برمیدارد، از سمت چپ برمیگردد و ما همچنان آن را تعقیب میکنیم. به کنارهای رودخانهی سیمره میرسیم. دوباره روح مرموز و اساطیری این رودخانه مرا تسخیر میکند. چشم از جاده برداشتهام و به بستر سبزرنگ سیمره دوختهام. سیمره در درهای عمیق و خودساخته به راه خود میرود و ما در جهت مخالف آن به سرزمین مروا میرویم. هوا ابری و غبارآلوده است. دود سفید رنگی که از سوختن ساقههای به جای ماندهی مزارع برخواسته میشود، فضای دره را مکدر کرده است. به گوشهی پل میرسیم. مسافران سرگشته هر کدام به راهی در انتظار سفر نشستهاند. دوشادوش سیمره در جادهی آسفالته به هلیلان میرویم. در آستانهی ورد به هلیلان، تابلویی که از طرف شهرداری نصب شده است ورود ما را به دیار کهن هلیلان خوشآمد میگوید. به راستی هلیلان دیاری کهن است شاید در هیچجا از خطهی زاگرسِ میانی به اندازهی هلیلان مدفن مردگان باستانی نباشد. در این دیار هزارن نفر از ادوار مختلف درگورستانهای بیشماره مدفون شدهاند. به شهرداری هلیلان میرسیم. شهردار برای شرکت در جلسهای اداری رفتهاند. دوستان همراه برای هماهنگی با بخشدار میروند. من میمانم تا معاون شهردار از یافتههای خود دربارهی مروا برایم بگوید. قرار بود با تحقیق از افراد بومی، نشانی از مروا بیابد اما هیچکس از چگونگی این گورستان و مروا چیزی به یاد نمیآرود. همراهان از هماهنگی بخشداری بازمیگردند. قرار است به اطلاع شورای روستای (بان لکان) برسد تا اگر سنگ گورهای موردنظر، معارضی ندارند، به ایلام انتقال بیابند. وقتی درمییابیم که بیل مکانیکی شهرداری نمیتواند در حملسنگها یاریمان کند نگرانیمان بیشتر میشود. بیتابانه مشتاق دیدار مروا هستیم. میرویم تا ببینیم چگونه میتوانیم آن سنگگورهای سنگین را به ایلام انتقال دهیم. از کنار تپهگوران یکی از شناختهشدهترین گورستانهای باستانی ایران که قبلاً توسط مُردْسِن کاوش شده است عبور میکنیم. نگرانی از این که دست خالی برگردیم، آزارمان میدهد، چون سنگ گورها در دور دست هستند. امکانات حمل آنها را نداریم اما اصرار دارم که به هر قیمتی که شده است آنها را با خودمان ببریم. فعلاً میرویم تا امکانات منطقه را ارزیابی کنیم. در صورت نیاز، تعدادی کارگر محلی را به کار بگیریم و وانت نیسانی کرایه کنیم. به (بانلکان) میرویم. راهنمایی محلی که همراهمان است ما را راهنمایی میکند تا پیش یکی از اعضای شورای روستا برویم. عضو شورا در خانه نیست او با تراکتورش رفته است تا شخم کند. سراغ دیگر اعضای شورای روستا را میگیریم. معلوم میشود مهر شورا نزد اسفندیار رئیس شورا است. پرسانپرسان خانهی اسفندیار را پیدا میکنیم. مدتی معطل میمانیم تا جواب آن را بگیریم. میگویند:« اسفندیار در خانه است.» نفس راحتی میکشیم و مشتاقانه منتظر آمدنش میمانیم. اسفندیار از قاب پنجرهاش به بیرون نگاه میکند. بعد با دو چوب در زیر بغل به زحمت از ایوان خانهاش لنگلنگان پیش میآید. برای اینکه کمتر به زحمت بیفتد، نامهی بخشداری را نزد او میبریم. نامه را برایش میخوانیم و هدفمان از بردن چند قطعه سنگ از گورستان در «بهاردول» با او در میان میگذاریم. میگوید:« آن سنگ گورها… خیلی قدیمی هستند! هیچکس به بردن آنها اعتراضی ندارد.» روی زمین مینشیند. کاغذ را وارسی میکند. شاید اسفندیار هیچگاه در مکاتبات اداری دستوری به این مهمی را امضا نکرده است!!! با مهر و امضای اسفندیار مجوز انتقال سنگ گورها به موزهی مردمشناسی ایلام صادر میشود و ما درماندهایم که چگونه این سنگهای سنگین را با خود ببریم. به دیدار مروا میرویم… نرسیده به گورستان، متوجه میشویم که تغییراتی در گورها رخ داده است. نزدیکتر که میشویم خبری از سنگ گور مروا نیست! یک آن خود را سرزنش میکنم که چرا زودتر برای بردن این سنگ اقدام نکردیم اما حجم بزرگ تختهسنگی که در آن نزدیکی است ما را به خود فرا میخواند. آنرا میغلتانیم. مروای بیپروا لخت و عور خود را به ما مینمایاند. نفس راحتی میکشیم. دست بر خراشههایی که به خاطر غلتاندن ایجاد شده است میکشم و آن حجار هنرمند را دورود میفرستم که این سنگ قبر را آنقدر سنگین تراشیده است که هر کس نمیتواند آنها را به راحتی با خود ببرد! حدود ۱۵ روز پیش بود که برای شناسایی این سنگ آمدیم. شاید آمدن ما همراه با افرادی محلی و انتخاب سنگ گور مروا، کسانی را که هماره به دنبال گنجهای موهوم میگردند، واداشته است سنگگور مروا را به بهای گزافی بفروشند ولی سنگینی سنگ، آنها را به ستوه آورده است. آنها فقط توانسته بودند چند متر سنگ را بغلتانند. غافل از اینکه قدمت این سنگ، هیچگاه بیشتر از دویست سال نیست و هیچ ارزش ریالی جز نگهداری در موزهای مردمشناسی ندارد. به هلیلان برمیگردیم تا امکاناتی را برای بارگیری سنگ و وانت نیسانی برای حمل آن مهیا کنیم.
در بین راه با تراکتوری که بیلی کوچک به آن متصل است واجه می شویم یک آن به نظر می رسد این رتاکتور می تواند در حمل سنگ به ما کمک کند یکی از همراهمان برای مذاکره با راننده تراکتور با او هم صحبت می شود. گرچه او کار داشت ولی با وعده پرداخت پولی مناسب در قبال کاری که برای ما می کند با او به توافق می رسیم. امید بردن مروا قوت می گیرد، می رویم تا وانت نیسانی به همراه بیاوریم. هنگام صرف نهار در روستورانی بین راهی وانت نیسانی را می بینیم با راننده اش آشنا می شویم. خوشبختانه راننده مردی از اهالی ان ولایت است بعد از آشنایی و توافق به واهاردول برمیگردیم در بین راه، مقداری تیر چوبی و دیلمی بزرگ از دوستی محلی میگیریم تا سنگ گور دیگری را که در کنار مروا است بیرون بیاوریم. به رانندهی تراکتور که شمارهی همراهش را داریم زنگ میزنیم. به او میگویم به بانلکان برود، در بین راه به او خواهیم رسید. حالا دیگر پرواز دستهجمعی مرغان مهاجر که در سواحل سیمره فرود میآیند را خوب تماشا میکنم. درناهای مهمان در بسترهای آرام و کمعمق رودخانه در کمین ماهیان آزاد ایستادهاند و ما مطمئن از اینکه مروا را با خود میبریم درون ماشین لم داده و با خیال راحت به سوی آن میرویم. بعد از روستای چشمهماهی به تراکتوری که با او وعده گذاشته بودیم میرسیم. به او آدرس گورستان را میدهیم. همراه با وانت نیسان میرویم تا سنگ گوری را که در مجاورت مروا است در بیاوریم و برای بارگیری آماده کنیم. به گورستان میرسیم. قبل از هرکاری تعدادی عکس از گوری که نشان تفنگی بر روی آن حجاری شده است میگیریم. بعد با دیلم به آرامی سعی میکنیم سنگگور را از بستر خاک بیرون بیاوریم. سنگ، خیلی سنگینتر از آن است که ما انتظار داریم. با زحمت زیاد، بخشی از آن را از خاک بیرون میکشیم. میمانیم تا تراکتور برسد شاید با بیل تراکتور آن را از خاک بیرون بکشیم. تراکتور دیر میرسد. ناگهان زنگ تلفنی، همه چیز را بههممیریزد. رانندهی تراکتور است. میگوید تراکتورش خراب شده و در راه مانده است. دوباره هول و هراس، ما را فرا میگیرد. همراهان میراثی از فرارسیدن شب و ناامنی منطقه نگرانند. آنها میگویند بردن سنگ را بگذاریم برای بعد! ولی من هیچ اطمینان ندارم دوباره به مروا دستبرد نزنند. شاید نااهلی رخسار او را از سنگ بتراشد و یا از دق دل، آن را بشکند. اصرار دارم به هر قمیتی که شده، امشب سنگ را بارگیری کنیم. خوشبختانه رانندهی وانت نیسان با ما نهایت همکاری را میکند. میرود افرادی را از روستای مجاور بیاورد تا تراکتور را راه بیاندازند. در آخرین فرصتهای روزی که میخواهد به پایان برسد، تراکتور، تعمیر میشود. با مشقت و وسواس، سنگها را بارگیری میکنیم. ساعت ۵ عصر است بعد از تلاشی همه جانبه، بدون امکانات مناسب، دو تخته سنگ را که هر کدام حداقل ۵۰۰ کیلو وزن دارند بار کردهایم. روز یکشنبه بیست هفت آبان ۱۳۸۶ به پایان میرسد. گورستان وهاردول، شبی بدون نشان از سنگ گور مروا را به صبح خواهد رساند. نیسان آبیرنگ، سنگ گور را با خود میبرد. ما هم خسته از کاری طاقتفرسا به دنبال آن میرویم تا موزهی مردمشناسی ایلام در قلعه والی را با رخسارهی مروا آذین بندیم. قطعاً مروا آخرین سوگلی کاخ ابوقطاره خواهد شد.
منبع : سیمره
درود بر تو هنرمند واقعی
مروادخترآزاد طبیعته دلش می گیره توی چارچوب قلعه ،ای کاش میذاشتین همونجا بمونه تا وقتی باد میوزه گیسوانش روبازکنه ،بادوبه بازی بگیره ودل ببره ازشیرمردای هلیلان که معلوم نیست کدومشون زیرکدوم سنگ قبردرحسرت مروابه خواب رفتن اصلا شایدقبرکناری مرواباشه شایدیکی ازهمونا مروا رونقاشی کرده والان حسرت میخوره که ای کاش مروا روبی پروا نمی کشیدم تاهمیشه مال خودم باشه. کسی چه میدونه شایدمروا قدم خیر گم نامیه که هیچ جای تاریخ ثبت نشده
درودبرشما خیلی قشنگ بود
با فرهنگ کنونی که از مردم آن منطقه مشاهده میشود،گمان نمی کنم مردمی که هم اکنون که دویست سال گذشته و فرهنگشان دویست سال بالاتر رفته،لختی را به همان مفهومی را که شما می پندارید بر روی سنگ قبر مذکور حجاری کرده باشند،دیدی که شما از تصویر دارید شاید در حال حاضر برای هنرمندان روشن فکر و آزاد اندیش غربی باشد،فراموش نکنید سنک مربوط به دویست سال پیش بوده و مردمی که آنجا زندگی می کرده اند مردمی ساده ومسلمان بوده اند
نظر شما را کاملا محترم میدارم و مقصود فقط در نظر گرفتن زمان و گذشته میباشد،امیدوارم سوء تفاهم نشود.
جالب بود.با تفسیرزیبایی که از این پیکره خوندم ترغب شدم که حتماً تو اولین فرصت برم موزه ی مردم شناسی ایلام…کاش میشد بفهمیم مروا کی بود؟
استاد عزیز جناب آقای آزادبخت
اگر ده نفر همچون حضرتعالی این چنین برای اعتلاء فرهنگ منطقه پیگیر بودند شاهد این همه سرکوب فرهنگی نبودیم.
دست و پای شما را می بوسم.
سلام خدمت دوست گرامی جناب «ناشناس» و درود بر استاد عزیزم جناب آقای آزادبخت.
سعی کردم با نام مستعار این کامنت را بگذارم تا منجر به سوءتفاهم نشود اما در برخی مواقع سوءتفاهم بهتر از پنهان شدن است! بنابراین باید عرض کنم با تمام احترامی که برای استاد آزادبخت قائلم در اینجا لازم است از بسیاری از عزیزانی که برای فرهنگ و هنر و ادبیات این دیار زحمت کشیده اند و خون دل خورده اند –و بسیار بیشتر از ده نفرند- یاد کنم. البته نمی خواهم از کسی با ذکر نام یاد کنم چراکه مطمئنم بسیاری از افراد از قلم خواهند افتاد.
در این شهر (با تمام ضعفهای فرهنگی و اقتصادی اش) افرادی زندگی می کنند که به جرات می توان گفت از لحاظ فرهنگی و فکری بسیار بالاتر از برخی افراد هستند که ما در سطح کشوری به عنوان متفکر و اندیشمند می شناسیم. مسئله، تعداد افرادی که کار فرهنگی می کنند نیست، مسئله به تعداد افرادی بر می گردد که باید از افراد تبیین کننده ی فرهنگ و تفکر، تاثیر بپذیرند؛ به نظر شما آقای استاد آزادبخت در تمام دوران زندگی شان با چند نفر در ارتباط بوده است و آموزه ها و تفکراتش را به چند نفر انتقال داده است؟ آیا تمام آن افراد تاثیرپذیر بوده اند؟ اگر حتی نیمی از افرادی که بر روی فرهنگ و تفکراتشان کار می شود تاثیرپذیر بوده و تغییر کنند اکنون وضعیت این شهر اینگونه نبود. نمی خواهم افرادی را که به خوبی رشد فرهنگی داشته اند نادیده بگیرم اما صحبت از عموم است. در این شهر ده ها نفر مشغول به کار فرهنگی، هنری، ادبی و فکری هستند و هر کدام از این افراد در هر جای دیگری باشند به راحتی می توانند بر ذهن و زبان و اندیشه مردم آن منطقه حداکثر تاثیر را بگذارند. مشکل از خودمان است؛ از من؛ که از آموزه های آقای آزادبخت و دیگر اساتید تاثیر نمی پذیرم. تردیدی نیست تا زمانی که بسترها و زمینه های لازم برای جذب آگاهی و فرهنگ در مردم این دیار فراهم نشود، استادان و متفکرانی چون آقای آزادبخت نمی توانند از حداکثر تاثیرگذاری خودشان بهره ببرند.
این نکته را هم عرض کنم که این نظر من اصلاً در مقابله به کامنت بالا نگاشته نشده و صرفاً اشاره ای است به وجود تعداد زیاد تاثیرگذاران و تعداد اندک تاثیرپذیران در این شهر.
سربلند باشید
مروا…..عشق سرنگونت کرد…کجایند مردهایی که در حسرتت به خاک رفتند؟کجایند ببینند مروا در چهارچوب خانه ای تنگ محبوس شد….درود بر آقای آزادبخت با این قلم شیوا….
درودبرشما قشنگ بود
خیلی جالب ،دست مریزاد جناب آزادبخت.
یکی باید پیدا بشه تا تمام ناداری هایمان را به فریاد بکشد.
باسلام به آقای آزاد بخت تبریک می گم با قلمی زیبا (مروا ) را به تصویر کشیده ای آری ایلام با مردمانش هزاران اسرار نهفته در دل خود دارد