داستان کوتاه
سرجوخه _________________________ روزگاری دلم میخواست ژنرال شوم. سالهای اول جنگ جهانی دوم که درتاکوما به مدرسه ابتدایی میرفتم، بسیج عمومیبازیافت کاغذ راه انداخته بودند که همه چیزش به ارتش شباهت داشت. خیلی جالب بود و کارها را اینطور تقسیم کرده بودند: اگر بیست و پنج کیلو کاغذ تحویل میدادی سرباز میشدی، با حدود سی […]
لینک کوتاه : https://www.mirmalas.com/?p=16900
- ارسال توسط : امین آزادبخت (مدیر سایت )
- 321 بازدید
- يک دیدگاه
فکر کنم در دمشقِ زندگیمان بدجوری قحطسالی آمده!
اما نهتنها عشق بلکه خیلی چیزها را فراموش کردهایم!
برایم این داستان همانند شعر است
با تشکر از سرویس ادبی