- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

تصاویر آلبوم خاطرات شهید محمدمراد گراوند

Untitled-11111

 

Untitled-53

 

Untitled-51

 

Untitled-54

 

Untitled-41

 

Untitled-33

 

Untitled-27

 

Untitled-26

 

2

 

Untitled-5

 

Untitled-15

 

Untitled-17

 

Untitled-59

 

Untitled-43

 

Untitled-99

 

او اهل “آبادی آسمان” بود.

آرام می آمد؛

نرم می خندید؛

گرم می نگریست؛

سنگین می ماند؛

سربزیر می نشست؛

با شکوه برمی خاست؛

و مطمئن می رفت.

تا نمی پرسیدی نمی گفت؛

تا نمی رفتی نمی رفت؛

اما تا می ماندی،می ماند؛

آراسته می پرسید، پیراسته پاسخ می داد؛

چشم و لبش با هم می خندید و هرگاه می خندید تمام وجودش طلوع می کرد؛

هیچ طلوع و غروبش هیجان نداشت.

پایمرد بود.

محکم و استوار؛

نیمی با تو بود نیمی جای دیگر؛

نیم با تو تمام روحت را سیراب می کرد و حضورت را غنی؛

نیم دیگر دست ترا می گرفت و تا آسمان می برد؛

تنها بود، دست خالی و بی هیچ تعلق؛

روحش غنی، زندگی اش سبک، دارایی اش هیچ؛

می آمد بودنش “بود”؛ می رفت “راهش پاییدنی” و نبودش محسوس؛

از آن آبادی بود اما هیچگاه در آن آبادی نبود.

اهل آبادی دیگری بود.

نام آن آبادی را نمیدانم اما هر جا بود انسانهایش مانند اینانی نبود که من می شناسم؛

او اهل “آبادی آسمان” بود.

او رفت. ولی برای من همیشه هست.

“او از جنس آسمان بود”

آخرین روزی که دیدمش ” جهاد شمالی- انتهای رودکی” گرم در آغوشش گرفتم و چقدر این بشر از جنس حریر بود؟

گفت می خواهد برود و باز گردد و مادرش را به شهر بیاورد تا دیگر پیشش باشد.

گویی دلش برای مادرش تنگ شده بود.

رفت و دیگر رفت.

رفت تا خانه اش را برای مادرش بیاراید.

به مادرش بگویید ” من یقین دارم محمد مراد منتظر شماست”

خودش گفت.

“خوش به حال هرکس که او منتظرش می ماند”

اردشیر گراوند