- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

اندر احوالات برنج!

seymare

 

اندر احوالات برنج!

حشمت اله آزادبخت

 

آورده‌اند در همین نزدیکی مردمی زندگی می‌کنند که تا تقی به توقی نمی‌خورد و کالای بی‌بالایی یافت می‌نشود، نفس‌ها را در سینه به بند کشیده و دست‌های نگرانی  زنجیرِ زانوها کرده و عده‌ای هم گوی سبقت ربوده، پاشنه‌ی کفش‌های تقلا ورکشیده و توبره‌ی جست‌وجو بر دوش انداخته و عده‌ای چاقوی تیز به قصد گوش برادر برکمر بربسته و عده‌ای هم دنده‌های نیم‌شکسته‌ی پهلو را به اقیانوس مواجِ گاه‌گدار صف‌های توزیع شهر می‌زنند.
پدربزرگ‌ها از پدرها و پدرها از لب‌های آویز اندوه‌بار ما نقل می‌کنند که: یک ماه پیش، برنج کمیاب شد. مردم غیور ما گویی همه از خواب یوسف برخاسته، دهان‌های خبر را به گوش خوابیده‌ی هم رساندند و به خیابان‌ها ریختند. مغازه‌داران که وضع را چنین یافتند گوش کیسه‌های ده کیلویی هندی را گرفته و به انبارهای مصری خود بردند. برخی، البته عده‌ی کثیری از عاملان توزیع که وضع را چنین دیدند چنان برق جَستند و تریلی‌های برنج هندی یارانه‌ای ایرانی را که قرار بود به مردم صف کشیده تحویل دهند، به زیرزمین‌ها بردند و شبانه به دلالانِ گوش‌ها را تیزکرده و بوها را تقویت کرده فروختند و نصف شبانه به ریش نداشته‌ی خود خندیدند.
پدربزرگ‌ها که در قبرستان‌ها دور هم جمع شده‌اند، نقل می‌کنند که اگر همین نوادگان صف کشیده‌ی دنده‌شکسته‌ی دست و پا دررفته‌ی تیر به شکم خورده، یک ماه دندان تحمل بر جگر غیرت می‌گذاشتند و خوردن کوفته‌ی برنج را بر خود حرام می‌کردند، نه کیسه‌های برنج پر درمی‌آورد و نه سودجویانی کارد تیز حماقت بر موی گردن مردم، یعنی هم‌نوعان خود می‌گذاشتند و از خون بی‌رنگ آن‌ها ماهی می‌گرفتند. اما نوادگان بیچاره‌ی ما از بس مار سیاه و سپید به خواب دیده‌اند که از دیدن طناب حیاط همسایه هم رنگ می‌بازند و با شنیدن خبرگرانی در راهِ کالایی فوراً به سکته‌ی جیبی کاملی دچار می‌شوند.
و باز از یکی از پدربزرگ‌ها نقل است در حالی‌که عصایش را برچاله‌های معابر شهر می‌کوبید، دست بر دل قهقه‌اش گذاشته بود که: در یکی از شهرهای لرستان، یک ماشین‌باری، سر کوچه‌ای ایستاد و بلندگویش از کیسه‌های سی هزار تومانی برنج خبرداد. یعنی همان کیسه‌های دوازده هزار تومانی که تا چند هفته‌ی پیش کنار پیاده‌روها بالا آمده بود و کسی نمی‌خرید: مردم گرسنه‌ی درازکشیده بر سر آهنی‌اش ریخته و هر نفر با دو دست چهار کیسه را به خانه برد و به سرعت به پیست صد متر خرید بازگشت… اما خوشبختانه وقتی دهان دوخته‌ی کیسه‌ها پاره شد و نگاه‌های وارفته به دانه‌های جو و گندم و ماسه اصابت کرد، از ماشین با انصاف مردم‌دار تنها سایه‌ای به جامانده بود و چشم‌هایی که به طبل سیاهی می‌زد و شکم‌هایی که بر شیپور گرسنگی…
اما من که برادرانم را خوب می‌شناسم به آن‌ها حق می‌دهم که اگر سنگ هم دو روز کمیاب شود تمام سنگ‌های مراتع را در کیسه‌ها ریخته و به خانه بیاورند و می‌آورند.
کلاغ‌ها در کمال ناباوری از روستایی در همین نزدیکی خبر آوردند که یک نفر برای شام عروسی‌اش آبگوشت جانانه‌ای تدارک دیده و به خورد مدعوین بی‌چاره داده و من مطمئنم این کار خداپسندانه و عاقلانه و بجا و شایسته، سال‌ها در خاطره‌ی مردم این دیار خواهد ماند و بعدها محققان بسیاری از آن به عنوان «سال آبگوشتی» یاد خواهند کرد.
چند روز پیش به خانه‌ی آشنایی رفته بودم. درحالی‌که نصفه‌های بزرگ سیب‌زمینی‌های پخته و نپخته را به دهان می‌برد و چشم چپ قحطی‌زده‌اش را لقمه به لقمه می‌بست، گفت: «بدبخت شدیم یک‌دانه برنج نداریم!»
چند روز پیش هم که برای تهیه‌ی گزارشی به کنار ساحل صف برنجی سفرکرده بودم، پیرمردی را دیدم که در حالی که پهلوی چپش را سفت گرفته بود و می‌نالید از صف بیرون پرید و کنار پیاده‌رو پهن شد…
و باز چند روز پیش در مغازه‌ی آشنایی بودم که یک نفر در حالی که سرش را در شکم مغازه فروکرد آرام گفت: ده تن برنج ده کیلویی، کیسه‌ای سی و پنج‌هزار تومان دارم، خریداری؟؟ مغازه‌دار که چشم چپش مرا می‌پایید، چشم راستش را کوچک کرد و گفت: «صاحب مغازه نیم‌ساعت دیگه میاد با خودش حرف بزن…»
و باز چند روز پیش ۳۲۰ تن برنج یارانه‌ای دولتی از همان معشوقه‌های نایاب هندی به شهر آمد و یک‌شبه آب شد و به زیرزمین‌ها فرو رفت…
این نقل‌نامه هم گذشت. خودکار را کنار نگاه مضطرب کودکم پرت می‌کنم.
باید پاشنه‌ی تقلا را ورکشیده و توبره‌ی جست‌و‌جو را بر شانه بیندازم.

سیمره