ردای خونین جباران!
اسلاوی ژیژک*
پرسش اصلی این است که در اینجا چه نوع توصیفی مورد نظر است؟ مسلما منظور، توصیف واقعبینانه وضعیت نیست بلکه همانی است که والاس استیونز «توصیف بیمکان» میخواند و مخصوص هنر است.
در چنین توصیفی، محتوای توصیف در مکان و زمان تاریخی خود تشریح نمیشود بلکه به عنوان پسزمینه پدیدهیی که میخواهیم توصیف کنیم مکان (مجازی) خاص آن را که وجود ندارد میآفرینیم به نحوی که چیزی که در آن به چشم میخورد نمودی که عمق واقعیت ورای آن مویدش باشد بلکه جلوهیی کنده شده از متن است؛ نمودی نیست که با واقعیت موجود کاملا انطباق دارد.
داستانی قدیمی درباره کارگری وجود دارد که گمان دزدی درباره او میرفت، هر روز عصر وقتی کارخانه را ترک میکرد چرخدستیای را که با خودش میبرد به دقت میگشتند. نگهبانان نتوانستند چیزی پیدا کنند. چرخدستی همیشه خالی بود. سرانجام کاشف به عمل آمد که کارگر یادشده خود چرخدستیها را میدزدیده است…
اگر تاملات ریز و درشتی که در ادامه درباره خشونت میخوانید یک مضمون وحدتبخش داشته باشد این است که درباره خشونت هم تناقضنمای مشابهی وجود دارد. در پیشانی اذهان ما اقدامات جنایتآمیز و تروریستی، ناآرامیهای مدنی و ستیزهای بینالمللی نشانههای آشکار خشونت هستند.
ولی باید بیاموزیم که یک گام عقب رویم و خودمان را از کشش هوشربای این خشونت «کنشگرانه» آشکار- خشونتی که یک کنشگر آشکارا قابل تشخیص به اجرا میگذارد- رها سازیم. باید فراز و فرود پسزمینهیی که این گونه فورانهای خشونت را پدید میآورد بشناسیم. با یک گام پس رفتن میتوانیم خشونتی را تشخیص دهیم که قوامبخش همان تلاشهایی است که برای مبارزه با خشونت و ترویج تساهل به عمل میآوریم.
خشونت کنشگرانه صرفا نمایانترین ضلع مثلثی است که اضلاع ناپیداترش دو نوع خشونت کنشپذیرانه است. نخست خشونت «نمادین» را داریم که در زبان و قالبهای آن- همان که هایدگر «قرارگاه هستی ما» میخواند- تبلور یافته است.
همان گونه که جلوتر خواهیم دید این خشونت تنها در نمونههای آشکار- و بسیار بررسی شده- برانگیختگی و مناسبات سلطه اجتماعی که در قالبهای گفتاری عادت شدهمان بازتولید میشوند، در کار نیست بلکه شکل بنیادیتری از خشونت هم وجود دارد که باز هم به زبان در معنای دقیق کلمه یعنی به تحمیل جهان معینی از معانی توسط زبان بازمیگردد.
دوم خشونتی هم وجود دارد که آن را «سیستمی» میخوانیم؛ همان پیامدهای غالبا فاجعهباری که عملکرد بیتلاطم نظامهای اقتصادی و سیاسی ما به بار میآورد.
گره کار اینجاست که نمیتوان خشونت کنشگرانه و کنشپذیرانه را از نظرگاه واحدی دریافت؛ خشونت کنشگرانه به معنای دقیق کلمه در برابر پسزمینه سطح صفر عدم خشونت تجربه میشود. خشونت کنشگرانه را نوعی به هم خوردن وضعیت «بهنجار» و مسالمتآمیز امور میدانند. اما خشونت کنشپذیرانه ناپیداست زیرا قوامبخش همان معیار سطح صفری است که با نگاه به آن چیزی را دارای خشونت کنشگرانه میشناسیم.
بر این اساس، خشونت سیستمی چیزی شبیه «ماده سیاه» مشهور دانش فیزیک است؛ نقطه مقابل خشونت کاملا نمایان کنشگرانه. ممکن است خشونت سیستمی ناپیدا باشد ولی برای سردرآوردن از آنچه در غیر این صورت فورانهای «نابخردانه» خشونت کنشگرانه به نظر خواهد رسید باید آن را در نظر بگیریم.
وقتی رسانهها ما را با «بحرانهایی بشری» که ظاهرا پیوسته در سراسر جهان پدیدار میشوند بمباران میکنند همواره باید به خاطر داشته باشیم که هر بحران خاصی تنها در نتیجه تقلایی پیچیده یکباره در کانون توجه رسانهها قرار میگیرد.
علیالقاعده در اینجا نقش ملاحظات واقعا بشردوستانه کماهمیتتر از ملاحظات فرهنگی، ایدئولوژیک، سیاسی و اقتصادی است.
برای نمونه، مطلب اصلی شماره ۵ ژوئن ۲۰۰۶ مجله تایم این بود: «مرگبارترین جنگ جهان». این مطلب گزارش مستند و مشروحی از نحوه جان سپردن نزدیک به ۴ میلیون انسان در جمهوری دموکراتیک کنگو بود که طی دهه گذشته در نتیجه خشونت سیاسی کشته شده بودند. پس از چاپ این مطلب هیچ خبری از جنجالهای بشردوستانه معمول نشد و تنها چندتایی نامه از نویسندگان منتشر شد گویی نوعی سازو کار سانسور مانع از آن میشد که این اخبار تاثیر کامل خود را در فضای نمادین ما به جا گذارد.
اگر بدبین باشیم باید بگوییم مجله تایم در مبارزه برای مطرح ساختن شدیدترین نمونه رنج کشیدن انسانها، قربانی درستی انتخاب نکرده بود. این مجله باید به فهرست مسائلی میچسبید که معمولا انتظارشان میرود: وضعیت زنان مسلمان یا خانوادههای قربانیان ۱۱ سپتامبر و اینکه آنان چگونه با مساله از دست دادن عزیزانشان کنار آمدهاند.
امروزه وضعیت کنگو عملا به قول کنراد به صورت نوعی «قلب تاریکی» از نو مطرح است. هیچ کس جرات رویارویی با آن را ندارد. مرگ یک کودک فلسطینی ساکن کرانه غربی رود اردن و مسلما مرگ یک امریکایی هزاران بار ارزشمندتر از جان سپردن یکی از اهالی بینام و نشان کنگومی شود.
آیا برای اثبات اینکه احساس فوریت بشردوستانه را ملاحظات سیاسی تعدیل و در واقع کاملا تعیین میکند نیازی به برهان بیشتری هست؟ و به راستی این ملاحظات چیست؟ برای پاسخ گفتن به این پرسش باید یک گام عقب رویم و از منظری متفاوت نگاهی به مساله بیندازیم.
وقتی رسانههای ایالات متحده مردم کشورهای دیگر را سرزنش میکردند که چرا با قربانیان حملات ۱۱ سپتامبر به اندازه کافی همدردی نشان ندادهاند انسان به وسوسه میافتاد که به آنان همان پاسخی را بدهد که روسپیر خطاب به کسانی گفت که از قربانی شدن بیگناهان در دوران وحشت انقلابی شکایت داشتند: «از تکان دادن ردای خونین جباران در برابر من دست بردارید وگرنه متقاعد خواهم شد که میخواهید کشور را به بند بکشید.»
برای زیرچشمی نگاه کردن به مساله خشونت دلایلی وجود دارد. فرض اساسی من این است که رودررویی مستقیم با خشونت ذاتا تحیرزاست: بیزاری شدید از اقدامات خشونتبار و همدردی با قربانیان، پیوسته همچون کششی دامگونه ما را از اندیشیدن بازمیدارد.
برای آنکه بتوانیم بیطرفانه به بسط نظری گونهشناسی خشونت بپردازیم باید بنا بر تعریف، چشم بر تاثیر آسیبزای آن ببندیم. ولی در یک معنا، تحلیل خونسردانه خشونت به نحوی بیزاری از خشونت را بازتولید و در آن مشارکت میکند. از این گذشته باید میان حقیقت (واقعیتمند) و حقیقت داشتن یا صادقانه بودن فرق بگذاریم.
آنچه باعث صادقانه بودن گزارش زنی که مورد تعرض جنسی قرار گرفته است (یا هر روایت دیگری از یک آسیب روحی) میشود نفس غیرقابل اطمینان بودن آن از حیث بیان واقعیتها، در هم ریخته بودن آن و آشفتگی آن است. اگر قربانی میتوانست از تجربه دردناک و تحقیرآمیزی که داشته است گزارش روشنی به دست دهد به نحوی که همه اطلاعات در آن با نظم منطقی آرایش یافته باشند، خود این کیفیت ما را درباره حقیقت داشتن آن به تردید می انداخت.
در اینجا، مشکل خود بخشی از راه حل است: نفس نارساییهایی که از حیث بیان واقعیتها در گزارش فرد آسیب دیده روحی درباره تجربهاش وجود دارد گواه حقیقت داشتن گزارش اوست زیرا این نارساییها نشانه آن است که محتوای گزارش، شیوه گزارش کردن آن را «مشوب و مخدوش» ساخته است. به یقین، همین گفته درباره غیرقابل اعتماد بودن گزارشهای شفاهی بازماندگان هولوکاست هم صدق میکند.
شاهدی که بتواند از تجربیاتش در اردوگاه، روایت روشنی ارائه کند به واسطه همین روشن بودن روایتش خود را بیاعتبار میسازد. به این ترتیب به نظر میرسد یگانه رویکرد مناسب به موضوعی که در دست بررسی داریم رویکردی باشد که اجازه دهد به خاطر احترام گذاشتن به قربانیان خشونت فاصلهمان را با انواع خشونت حفظ کنیم.
ظاهرا باید گفته مشهور آدورنو را تصحیح کرد: پس از آشوویتس آنچه ناممکن است نثر است نه شعر. نثر واقعبینانه شکست میخورد حال آنکه تجسم شاعرانه جو غیرقابل تحمل اردوگاه نتیجه میدهد. به دیگر سخن، وقتی آدورنو شعر را پس از آشوویتس ناممکن (یا وحشیانه) اعلام میکند این ناممکن بودن، نوعی ناممکن بودن امکانبخش است: شعر بنا بر تعریف همواره «درباره» چیزی است که نمیتوان مستقیما به آن پرداخت و تنها باید سربسته و اشارهوار از آن سخن گفت.
نباید بترسیم که این مطلب را یک گام پیشتر ببریم و به این گفته قدیمی اشاره کنیم که زمانی موسیقی به میان میآید که واژهها درمیمانند. کاملا احتمال دارد این سخن حکمتآمیز رایج که موسیقی شونبرگ همچون نوعی پیشآگهی تاریخی قبل از آنکه رویدادهای اردوگاه آشوویتس رخ دهد بیانگر دلشورهها و کابوسهای این اردوگاه بوده است حقیقتی در دل خود داشته باشد.
آنا آخماتووا در خاطراتش بازگو میکند که وقتی در اوج تصفیههای استالینی در صف بلندی در برابر زندان لنینگراد منتظر بوده است تا از پسر بازداشت شدهاش، لف، خبر بگیرد چه برایش پیش آمده است:
روزی یک نفر از آن جمعیت انبوه مرا شناخت. در پشت سر من زن جوانی قرار داشت که از سرما لبهایش کبود شده بود و قطعا هرگز مرا به اسم نمیشناخت. او پس از شنیدن نام من از رخوتی که همه ما را فراگرفته بود بیرون آمد و نجواکنان پرسید (آنجا همه نجواکنان صحبت میکردند) «آیا میتوانی این وضع را توصیف کنی؟» من پاسخ دادم «بله میتوانم». اینجا بود که روی چهرهاش که دیگر به چهره آدمیزاد نمیآمد لبخند بیجان و زودگذری نقش بست.
به یقین، پرسش اصلی این است که در اینجا چه نوع توصیفی مورد نظر است؟ مسلما منظور، توصیف واقعبینانه وضعیت نیست بلکه همانی است که والاس استیونز «توصیف بیمکان» میخواند و مخصوص هنر است.
در چنین توصیفی، محتوای توصیف در مکان و زمان تاریخی خود تشریح نمیشود بلکه به عنوان پسزمینه پدیدهیی که میخواهیم توصیف کنیم مکان (مجازی) خاص آن را که وجود ندارد میآفرینیم به نحوی که چیزی که در آن به چشم میخورد نمودی که عمق واقعیت ورای آن مویدش باشد بلکه جلوهیی کنده شده از متن است؛ نمودی نیست که با واقعیت موجود کاملا انطباق دارد.
به قول استیونز «همانی است که به نظر میرسد و همه چیز چنین است.» این توصیف هنری «بیانگر چیزی نیست که در بیرون از قالب امر توصیف شده قرار داشته باشد»، بلکه به همان ترتیب که شونبرگ شکل ذاتی ارعاب توتالیتری را «استخراج کرد» شکل ذاتی خاص خودش را از واقعیت پیچیده و سردرگم بیرون میکشد. شونبرگ به ما نشان داد که این ارعاب چگونه بر ذهنیت انسان تاثیر میگذارد.
آیا این توسل به توصیف هنری تلویحا نشانه آن است که ما در خطر واپس رفتن به ایستاری تعمقی قرار داریم که به نحوی از انحا فوری بودن لزوم «دست به کار شدن» در مورد هراسهای توصیف شده را بر باد میدهد؟
بیایید درباره احساس فوریت دروغینی بیندیشیم که گفتمان بشردوستانه لیبرالهای چپ درباره خشونت، آکنده از آن است: در این گفتمان، انتزاع و انضمامی بودن (کاذب)زنده و بیپرده برای نمایش دادن احساس خشونت- بر ضد زنان، سیاهان، بیخانمانها و…- دست به دست هم میدهند.
تنها دو نمونهاش اینها هستند: «در این کشور هر شش دقیقه یک زن مورد تعرض جنسی قرار میگیرد» و «و در مدتی که شما مشغول خواندن این عبارات هستید ۱۰ کودک از گرسنگی خواهند مرد.» شالوده همه اینها را نوعی احساس ریاکارانه خشم اخلاقی تشکیل میدهد. فروشگاه زنجیرهیی استارباکس هم چند سال پیش دقیقا از همین نوع فوریت کاذب بهرهبرداری کرد.
در آن زمان در ورودی شعب این فروشگاه پوسترهایی نصب شد که ضمن خوشامدگویی به مشتریان در آنها گوشزد شده بود که بخشی از سود این فروشگاههای زنجیرهیی صرف مراقبت بهداشتی از کودکان گواتمالا یعنی همان کشوری میشود که قهوهیی را که در این فروشگاهها به فروش میرسید، تولید میکرد. این تبلیغ چنین القا میکرد که با نوشیدن هر فنجان قهوه، شما جان یک کودک را نجات میدهید.
این گونه القای فوریت اساسا لحنی ضدنظری دارد. فرصتی برای تامل نیست: باید همین حالا دست به کار شویم. از طریق این احساس فوریت دروغین، ثروتمندان پساصنعتی که در دنیای مجازی خودشان جدای از بقیه زندگی میکنند نه تنها واقعیت خشن و ناگواری را که در بیرون از محیطشان وجود دارد انکار نمیکنند یا نادیده نمیگیرند بلکه پیوسته و فعالانه به آن اشاره میکنند. همانگونه که بیل گیتس به تازگی گفته است: «وقتی هنوز میلیونها نفر بیخود و بیجهت از اسهال خونی میمیرند رایانهها چه اهمیتی دارند؟»
شاید بخواهیم نامه شگفتانگیز مارکس به انگلس را که در ۱۸۷۰ نوشته شده است نقطه مقابل این فوریت دروغین بدانیم. در آن زمان برای برههیی کوتاه به نظر میرسید بار دیگر انقلاب به پشت دروازههای اروپا رسیده است.
نامه مارکس نشاندهنده هراس محض وی است: آیا انقلابیون نمیتوانستند چند سالی صبر کنند؟ او هنوز نوشتن سرمایه را به پایان نبرده بود.
تحلیل انتقادی وضعیت فعلی جهان- که هیچ راهحل روشنی، هیچگونه توصیه «عملی» در این باره که باید چه کرد، به دست نمیدهد و هیچ کورسویی هم در انتهای تونل به چشم نمیخورد و اگر هم به چشم بخورد به خوبی میدانیم که میتواند نور چراغ قطاری باشد که از روی ما خواهد گذشت- معمولا با سرزنش روبهرو میشود: «آیا منظورتان این است که باید هیچ کاری نکنیم؟ فقط بنشینیم و انتظار بکشیم؟» اینجاست که باید همه جراتمان را جمع کنیم و پاسخ دهیم: «بله، دقیقا همین».
وضعیتهایی هست که یگانه اقدام به راستی «علمی» این است که در برابر وسوسه درگیر شدن فوری مقاومت کنیم و با تکیه بر تحلیل انتقادی صبورانه «به انتظار بنشینیم و ببینیم چه پیش میآید». ظاهرا از همه طرف زیرفشاریم که درگیر شویم.
سارتر در عبارت معروفی از کتاب اگزیستانسیالیسم و اومانیسم خود وضعیت مرد جوانی را بازگو میکند که در فرانسه سال ۱۹۴۲ بر سر دو راهی قرار گرفته بود: آیا باید به مادر تنها و بیمارش کمک میکرد یا وارد جنبش مقاومت میشد و با آلمانیها میجنگید؟ قطعا حرف سارتر این است که برای این معما هیچگونه پاسخ پیشاتجربی و فرضیه بنیادی وجود ندارد. آن مرد جوان تنها باید با تکیه بر آزادی بیانتهای خودش تصمیمی بگیرد و مسوولیت کامل آن را هم بپذیرد.
سومین راه خروج از این بنبست که راهی شرمآور است این است که به آن مرد جوان توصیه کنیم به مادرش بگوید که میخواهد به جنبش مقاومت بپیوندد و به دوستانش در جنبش مقاومت هم بگوید که میخواهد از مادرش مراقبت کند ولی در واقع به کنجی جدا و دور از دیگران بخزد و سرگرم مطالعه شود….
این توصیه در دل خود آبستن چیزی بیش از مسخرهانگاری توخالی است. توصیه بالا ما را به یاد یکی از لطیفههای معروفی میاندازد که در شوروی درباره لنین میگفتند. در دوران سوسیالیسم، توصیه لنین به جوانانی که از او میپرسیدند چه کار باید بکنند این بود «آموختن، آموختن، آموختن». این توصیه همیشه در برابر چشمان همه بود و بر در و دیوار مدارس نقش بسته بود.
آیا این دقیقا همان کاری نیست که لنین پس از فاجعه ۱۹۱۴ کرد؟ او به گوشهیی تنها در سویس خزید و در آنجا با مطالعه منطق هگل «آموخت و آموخت و آموخت» و ما نیز امروزه وقتی خودمان را زیر رگبار تصویرهایی میبینیم که رسانهها از صحنههای خشونتبار ارائه میکنند باید همین کار را بکنیم. باید «بیاموزیم، بیاموزیم و بیاموزیم» که علت این خشونتها چیست.
کتاب «خشونت، پنج نگاه زیرچشمی» اثر اسلاوی ژیژک با ترجمه علیرضا پاکنهاد به زودی توسط نشر نی تجدید چاپ میشود. مطلب حاضر از سوی نشر نی در اختیار روزنامه اعتماد قرار گرفته است.
منبع: روزنامه ی اعتماد
*اسلاوی ژیژک (به اسلونیایی: Slavoj Žižek) (زادهٔ ۲۱ مارس ۱۹۴۹) فیلسوف، نظریهپرداز، جامعهشناس، منتقد فرهنگی و سیاستمدار اسلوونیایی است. او در لیوبلیانا به دنیا آمد و دکترای فلسفهاش را از دانشگاه لیوبلیانا دریافت کرد. او در سال ۱۹۹۰ به عنوان کاندیدای ریاست جمهوری از سوی حزب لیبرال دموکرات اسلوونی معرفی شد. ژیژک فیلسوف و نظریه پرداز انتقادی است که بخش عمده کارش در سنت فلسفی هگلی، مارکسیسم و نیز روانکاوی لاکانی است .او فعالیتهای چشمگیری در زمینه نظریه سیاسی، نظریه فیلم و روانکاوی نظری داشتهاست . شهرت ژیژک برای احیای روانکاوی ژاک لاکان برای یک خوانش جدید از فرهنگ عامه است. او رسالات گوناگونی دربارهٔ موضوعات گوناگون نگاشتهاست. موضوعاتی چون جنگ عراق، بنیادگرایی، سرمایهداری، رواداری، حقیقت سیاسی، جهانیسازی، سوبژکتیویته، حقوق انسانی، لنین، اسطوره، فضای مجازی، پسامدرنیسم، چندفرهنگگرایی، پست مارکسیسم، آلفرد هیچکاک و دیوید لینچ. او به شوخی در مصاحبه با یک نشریهٔ اسپانیایی خود را یک استالینیست لاکانی تندرو معرفی کردهاست.( منبع : ویکی پدیا)
آقای ژیژک! اگر بدانی چقدر عاشق دل خسته در ایران داری از خوشحالی میمیری! هیچکدامشان هم به درستی نمی فهمند تو چه مرگت است . تو هم یک “تب” هستی که چندسالی است وارد ایران شده است و عده ای عاشق جو گیر دارد و مثل بقیه تب ها چند وقت دیگر می رود . اما با عرض پوزش بنده ترجیح می دهم به جای خواند هذیان های حضرتعالی سراغ همان کتاب های شریعتی و مطهری بروم . بیشتر به درد دنیا و آخرتم می خورد و راستش را بخواهید هنوز تازگی دارد و به کوری چشم جماعت جوگیر روشنفکرزده هنوز بینش آدم را بالا می برد.
درود بر شریعتی برای نسل پرسشگری که تربیت کرد !! . آیا به راستی خود مرحوم شریعتی یکی از همین روشنفکران نبود که بعد از آشنایی با افکار سارتر و دیگر اگزیستانسیالیست های فرانسوی گرفتار تب شد ؟
واژه ی بینش در این پیام اقای دوستی حائز اهمیت است . به کوری چشم دنیا شریعتی علاقمندانی دارد که آنقدر بینش آنها بالاست که آراء دیگران را هذیان می نامند . آه ای ایران سربلند من چه عجایبی که در چنته نداری ! … آه ای مرز پر گهر ! …
از نگاه و لحن تان مشخص است که آدم پرمدعایی هستید . بعید است که ندانید شریعتی بیش و پیش از اینکه چیزی از سارتر یاد بگیرد تحت تاثیر عمیق محمد و علی و حسین و ابوذر بود و از معدن غنی و لایزال بومی اسلام و ایران در جهت پروژه فکری اش ( آگاهی ) استفاده کرد و البته خود را در برابر یافته های غرب ایزوله نکرد. بسیاری از روشنفکران وطنی اما خود را در برابر داشته های بومی ایزوله می کنند و همین راز ناکامی و عدم ماندگاری شان است. هذیان نامیدن تولیدات شبه روشنفکران و شبه مدعیان داخلی و خارجی یکی از مصادیق ادبیات نقد است و لزوما به معنای اهانت نیست .
پیچک محترم! بسیاری از افراد چه پرمدعا، چه بی ادعا ، چه عوام ، چه خواص ،چه تحصیلکرده ، چه بی سواد ، چه شهری و چه روستایی ، حرف که می زنند یا کامنت که می نویسند فقط هذیان تولید می کنند. بهتر است به برخی از کامنت های ذیل اخبار سیاسی میر ملاس بنگرید تا ببینید بعضی از دوستان با چه اعتماد به نفسی از عملکرد دولت های نهم و دهم دفاع می کنند . جز هذیان واژه مناسب تری برای این دسته از افراد سراغ دارید ؟ من هم قبول دارم که مرز پرگهر ما عجایب فراوانی دارد .کجایش را دیده اید؟ کسانی که خود را پیچک می نامند و بالا رفتن پیچک جنون و جوزدگی از سر و کول خود را می بینند و کیف می کنند از همین عجایب ایران زمینند
جناب دوستی با سلام ، شما و من جهان را به دو گونه ی متفاوت می بینیم .
من مطلقاً تحت تأثیر افکار شریعتی نبوده ام . ولی کتب کویر ، پدر مادر ما متهممیم ، نیایش و برخی دیگر از مقالات او را خوانده ام و از نثر زیبا و پر طنطنه و تأثیر گذار او بسیار آموخته ام .
اما از نظر شیوه دیدن قضایا ، منطق و اثبات گرایی شدید ، منتقد نگرش های گاه افراطی او هستم . ولی برای او ، شخصیتش ، نگرش هایش و حتی منطقش احترام فوق العاده قائلم . صدها سال باید بگذرد که انسان هایی چون او شوریده ، عاشق ، صادق و اصیل پیدا شود . ولی برادر من می دانی برخی دیگر از همان ها که تو به آثارشان می بالی با شریعتی چه کردند ؟ وقتی که زورشان به قدرت تحلیل بالای شریعتی نرسید به سیگاری بودن و بی قید بودن او گیر دادند . پس به نظرم دوستی عزیز ؛ تو نخست باید تناقضات ِجهان نگری خود را حل کنی .
ولی در باره ی ژیزک حق با توست ؛ من یکی وقتی تحلیلهای شگفت انگیز ژیژک در باره ی روانکاوی لاکانی را می خوانم سرم گیج می رود . ولی این به معنای آن نیست که او یاوه و طامات می بافد . او یکی از سازندگان افق های جهان ماست . پس برای او هم احترام قائلم و برای من مهم نیست که سیگار می کشد یا نمی کشد .
با تشکر از تو دوست عزیز به عنوان کسی که با تو دیالوگ کوتاهی داشت به شما پیشنهاد می کنم آدم ها را طبقه بندی نکنید تا مجبور نباشید کسی را که طرف بحث شماست ” پر مدعا ” و تلویحا ً ” جو زده ” بنامید . جو زدگی تبعیت بی چون و چرا و بدون تحقیق از رأی دیگران است و شما در همین گفتارهای کوتاه هم باید پی برده باشید که این حقیر آدمی نبوده ام که هر کلاهی را بدون تفکر مستقل بر روی سر بگذارم . موفق باشید .
پیچک محترم ! با سلام
لحن تند و ادبیات نسبتا پرخاش جویانه بنده پاسخی به ادبیات تخریبی شما در کامنت قبل بود.متاسفانه یا خوشبختانه ما هم گرفتار این روحیه ایم که ” کلوخ انداز را پاداش سنگ است”.کاملا درست تشخیص داده اید: بنده به “مطهری خوانی ” می بالم و خشنودم که جوانی خود را با شناخت ابعاد اسلام از دریچه نگاه او گره زده ام و اجازه نداده ام که این تصویر رسمی و حکومتی که از او در سال های پس از شهادتش ساخته شده و توسط رسانه های رسمی ترویج می شود غبار چهره اش شود و مانع نزدیک شدن ما به او. جسارتا حدس می زنم شما هم دچار چنین اشتباهی شده اید و به او ازطریق بوق های دولتی و جشنواره ها و مناسبات حکومتی یا از طریق تبلیغات خصمانه و ابلهانه اپوزیسیون نگاه می کنید. جناب پیچک ! هردوی این منابع غیرقابل اعتمادند. مطهری خیلی خیلی خیلی روشن تر، بصیرتر،آینده بین تر و مفیدتر از چیزی است که فکرش را بکنید. پیشنهاد می کنم سری به کتاب های او بزنید و آب را از سرچشمه بنوشید. مطهری را باید در آینه مطهری دید نه در آینه تبلیغات و مصادره های دولتی.
حدس دیگر اینکه شما اطلاعات دقیقی از مناسبات دو غول فکری و ایدئولوژیک ایران در دهه ۵۰ ( زنده یادان شریعتی و مطهری )ندارید و به شنیده ها استناد می کنید.مطهری هیچگاه شریعتی را بی قید نخواند وسیگار کشیدن او را محل مناقشه نکرد.اختلاف استاد شهید و معلم شهید در سال ۵۵ شکل گرفت و ریشه در مباحث فکری داشت نه حرف های خاله زنکی.و شما بهتر از من می دانید که که اختلاف علما رحمت است و منشا برکت برای علم. حضرتعالی بهتر از من می دانید که مطهری و شریعتی هردو از خطه خراسان برخاستند و مطهری که پیش از شریعتی مقیم تهران شده بود به عنوان یکی از پایه گذاران حسینیه ارشاد در بدو تاسیس این نهاد فرهنگی تاریخ ساز از شریعتی دعوت کرد تا بساط تحقیق و تدریس خود را به تهران و حسینیه ببرد و بدین ترتیب آرام آرام شریعتی، شریعتی شد. مطهری به واسطه سالها رفاقت با مرحوم استاد محمد تقی شریعتی،فرزند او را می شناخت و او را مستعد تبدیل شدن به یک متفکر غیور مسلمان می دید.بنده هرگز ادعا نمی کنم که مطهری در تربیت شریعتی نقش داشت اما بی تردید در کشف او بیشترین سهم متعلق به مرتضی مطهری است. بنابراین مشاهده می فرمایید که ماجرای استاد شهید و معلم شهید یک دعوای تکفیری و کینه توزانه نبوده. خداوند بر درجات هردو بیفزاید و ذره ای از معرفت ایشان را نصیب ما کند و همین طور برای” پیچک و ژیژک ” اجر جزیل منظور کند که بهانه این بحث را فراهم کردند.
پیچک عزیز! من آدم ها را طبقه بندی نکردم.این شما بودید که بنده را جزو عجایب مرز پرگهر و …دانستید و طعنه زنی و تکه پرانی را استارت زدید.اما با این وجود چشم ! دعا بفرمایید که همه بتوانیم تناقضات جهان نگری خود را حل کنیم.
سلام به دوستان.دو ستی و پیچک.هرچند معمولا ترجیح میدهم خواننده باشم و از نوشتن دیدگاه برای مطالب به دلایل خاصی می پرهیزم، اما بعد از خواندن بحث آغشته به طعنه و توهین شما بر خود واجب دیدم این سطور را بنویسم.
“در غیاب فلسفه هیچ آینده ای در کار نیست.”
فلسفه بنیان زندگی بشر است. چرا که اندیشه هر فرد جهان بینی او را می سازد.جهان بینی و نوع دید افراد به زندگی شیو هی زیستن آنها را تعیین میکند. انسانی که از فلسه دوری گزیند از اندیشه به دور مانده است.اندیشه و قوه ی ناطقه موضوع فصل انسان از حیوان بودنش است.حال می توان تصور کرد انسانی که از فلسفه و دغدغه مندی به دور است دگیر چه فاجعه ی بزرگی است.
یکی از مشکلات جامعه ایران اهمیت ندادن به فلسفه و مباحث نظری است.از دلایل اصلی آن این است که فلسفه منشا غربی دارد . کسانی که در این حوزه کار می کنند را می توان به به بی دینی یا حداقل غرب زدگی متهم کرد. از سوی دیگر برخی از اندیشمندان فعال در حوزه ی فلسفه استدلال هایی در باب موضوعیت نداشتن فلسفه های دینی بیان میکنند. اینجاست خواندن تاریخ فلسفه به کمک امان می آید. باید به یاد داشته باشیم که دکارت بر پایه فلسفه قرون وسطی(فلسفه مسیحیت ) به مفهوم سوبژه گی انسان رسید. -فلسفه ی دکارت آغاز دیدگاهی نو در فلسفه معاصر است.- فلسفه اسلامی-مخصوصن فیلسوفا مشایی- نیز بسیار وامدار سنت ارسطویی می باشند.مباحث نظری هر چند هم موضوعات جدیدی را بیان کنند بر شانه سنت های قبل از خود سوارند. به راحتی نمی توان آنها را از هم جدا کرد .یکی را به کل رد کرد و دیگری را دربست پذیرفت.
در مورد مطلبی که از ژیژک درج شده است : تحلیلی انتقادی از دلایل خشونت در جهان امروز است. که به نظر شخصی بنده-البته در سطح معلومات نا چیزم- بسیار هم عمیق و عالمانه به این موضوع پرداخته است.شاید به جرات بتوانم بگویم که از پر وزن ترین مطالبی بود که در مورد این موضوع خوانده ام.خشونت مسئله ای اجتماعی است که می توان از دیدگاه های مختلف به آن نگریست. حال خانم/آقای دوستی این موضوع چگونه پل زده ای به شریعتی و مطهری و اصلن وجه مقایسه چیست؟ این مطلب دیدگاهی است در کنار دیگر دیدگاهها در باب خشونت که مطمئنا خواندن و اطلاع داشتن از آن بر بسته نگه داشتن پنجره های ذهن ترجیح دارد.از گذشته تا کنون دین و فلسفه با هم در ارتباط بوده اند. اختلاف نظر هم همیشه وجود دارد.به صرف اینکه کسی غربی یا شرقی، مسلمان یا مسیحی است نمی توان نظریات مفیدش را در موضوعات مختلف نادیده گرفت.
.بهتر است با ذهن باز- نه پذیرنده صرف و نه متعصب- یه سراغ مطالب فلسفی برویم ، چرا که در غیر این صورت شرط اولیه ورود به فلسفه که آزاد انیشی است را رعایت نکرده ایم.
با عرض معذرت از طولانی شدن کامنت.
نیز تشکر از آقای دوست محمدی به خاطر درج این مطلب.
بحث مقایسه ژیژک با شریعتی و مطهری نیست. اصلا این مقایسه کاستن از شان و شرف مطهری و شریعتی است. بحث بر سر توجه و اهمیت دادن به داشته ها و سرمایه های بومی و بعد از آن مطالعه و حتی گرایش به مدعیانی از کشور چک است . جوانی که “ژیژک بازی “می کند و به احتمال فراوان چیزی هم دستگیرش نمی شوداول باید شریعتی و مطهری و طالقانی و بازرگان و سروش و ملکیان و حتی مصباح و جوادی آملی و رحیم پور ازغدی را شناخته باشد بعد برود سراغ اعلیحضرت اسلاوی ژیژک. جوانی که برای آلبرکامو و همینگوی و جومپا لاهیری و پاوولو کوییلو سینه می زند اول باید آل احمد و محمود دولت آبادی و نادر ابراهیمی و رضا امیرخانی را شناخته باشد. کسی تا نتواند سینمای بیضایی و مهرجویی و کیمیایی و میرکریمی و اصغر فرهادی را بفهمد و تحلیل کند چگونه می تواند خود را مدعی فهم سینمای تیم برتون و مشاییل هانکه بداند. جوانان دنبال عرفان هستند بسیار خب! چی بهتر از این ؟ اما عرفان در نزد کیست؟ در نزد میرزا جواد آقا ملکی تبریزی و آقامجتبی تهرانی یا دیوانه فاسدی به نام “اشو ” ؟ من طرفدار تمام ایرانی های مورد اشاره نیستم و مدعی برقراری پیوند بین آنها هم نیستم اما اینها در یک چیز مشترکند: ایرانی بودن . مخالف تمام خارجی های فوق الذکر هم نیستم و باب آشنای با اندیشه های مخالف و آزاداندیشی را هم بر خود نبسته ام . در کامنت های بالا عرض کردم ایزوله بودن چیز بدی است. ولی خودباختگی و الیناسیون هم چیز خوبی نیست اشکال ندارد یک ایرانی ژیژک بخواند ولی این اشکال دارد که داستان کوتاه یا مجموعه مقالات یک نویسنده جوان کوهدشتی یا ایرانی مدتی در قفسه ها خاک بخورد و بعد به دلیل شکست مالی خمیر شود. اشکالی ندارد شما برای گردش ، چند روزی به اروپا بروید ولی قبل از آن باید به شیرز و هومیان و کهمان و رباط رفته باشید. ما مرعوبیم آقای خوشنامی عزیز!
آقای دوستی شما چرا انقد اصرار دارین که کسایی که ژیژک می خونن، از نوشته هاش هیچی نمی فهمن؟! اینطور قضاوت کردن باعث سوتفاهم در مورد آگاه و دیدگاه های شما میشه. فکر می کنم باید برای انتقال منظورتون کمی در پرداخت نوشته ها تجدید نظر کنید. ژیژک چیز چندان دشواری نیست که نافهمیدنی باشه! ضمن اینکه خود ژیژک هم نوشته های بسیار خوب و تاثیر گذاری داره و اینکه فهمیدنش برای اکثر کسانی که به درک فلسفه ی مدرن و بالاتر نرسیدن سخته دلیل بر چرندنویسی این فیلسوف نمیشه. سعی کنین قبل از نقد یا گفتگو، نگاه تون رو به دنیا و اطرافتون و افراد مورد نقد و طرفین گفتگو مثبت و روشن کنین تا به یه نتیجه درست برسین..
عذرخواهی می کنم اگر صحبتهام مغایر تمایلات شما بود
سرافراز باشید
آقای خدایگان !
١- من اطمینان دارم که شما و مابقی دوستان حرف بنده و عمق منظورم را درک کرده اید… اطمینان کامل!
٢-ظاهر قضایا نشان می دهد که من باید از شما و سایر دوستان به خاطر طرح دیدگاه های “مغایر تمایلات”معذرت خواهی کنم . اطاعت! طلب عفو…
چیزی که من از منظور شما درک کرده ام اطمینان کاملی است از اینکه کسی نمی فهمد ژیژک چه می گوید! که البته بیشتر از این نمی توانم با شما که انقدر اطمینان دارید بحث کنم. فقط جسارتاً من یکی را می شناسم که یک چیزهایی از ژیژک می فهمد! (البته اگر شما صلاح بدانید؟)
آقای خدایگان عزیز !
ظاهرا خیلی ناراحتتان کردم . عفو بفرمایید
پیچک محترم ! با سلام
لحن تند و ادبیات نسبتا پرخاش جویانه بنده پاسخی به ادبیات تخریبی شما در کامنت قبل بود.متاسفانه یا خوشبختانه ما هم گرفتار این روحیه ایم که ” کلوخ انداز را پاداش سنگ است”.کاملا درست تشخیص داده اید: بنده به “مطهری خوانی ” می بالم و خشنودم که جوانی خود را با شناخت ابعاد اسلام از دریچه نگاه او گره زده ام و اجازه نداده ام که این تصویر رسمی و حکومتی که از او در سال های پس از شهادتش ساخته شده و توسط رسانه های رسمی ترویج می شود غبار چهره اش شود و مانع نزدیک شدن ما به او. جسارتا حدس می زنم شما هم دچار چنین اشتباهی شده اید و به او ازطریق بوق های دولتی و جشنواره ها و مناسبات حکومتی یا از طریق تبلیغت خصمانه و ابلهانه اپوزیسیون نگاه می کنید. جناب پیچک ! هردوی این منابع غیرقابل اعتمادند. مطهری خیلی خیلی خیلی روشن تر، بصیرتر،آینده بین تر و مفیدتر از چیزی است که فکرش را بکنید. پیشنهاد می کنم سری به کتای های او بزنید و آب را از سرچشمه بنوشید. مطهری را باید در آینه مطهری دید نه در آینه تبلیغات و مصادره های دولتی.
حدس دیگر اینکه شما اطلاعات دقیقی از مناسبات دو غول فکری و ایدئولوژیک ایران در دهه ۵۰ ( زنده یادان شریعتی و مطهری )ندارید و به شنیده ها استناد می کنید.مطهری هیچگاه شریعتی را بی قید نخواند وسیگار کشیدن او را محل مناقشه نکرد.اختلاف استاد شهید و معلم شهید در سال ۵۵ شکل گرفت و ریشه در مباحث فکری داشت نه حرف های خاله زنکی.و شما بهتر از من می دانید که که اختلاف علما رحمت است و منشا برکت برای علم. حضرتعالی بهتر از من می دانید که مطهری و شریعتی هردو از خطه خراسان برخاستند و مطهری که پیش از شریعتی مقیم تهران شده بود به عنوان یکی از پایه گذاران حسینیه ارشاد در بدو تاسیس این نهاد فرهنگی تاریخ ساز از شریعتی دعوت کرد تا بساط تحقیق و تدریس خود را به تهران و حسینیه ببرد و بدین ترتیب آرام آرام شریعتی، شریعتی شد. مطهری به واسطه سالها رفاقت با مرحوم استاد محمد تقی شریعتی،فرزند او را می شناخت و او را مستعد تبدیل شدن به یک متفکر غیور مسلمان می دید.بنده هرگز ادعا نمی کنم که مطهری در تربیت شریعتی نقش داشت اما بی تردید در کشف او بیشترین سهم متعلق به مرتضی مطهری است. بنابراین مشاهده می فرمایید که ماجرای استاد شهید و معلم شهید یک دعوای تکفیری و کینه توزانه نبوده. خداوند بر درجات هردو بیفزاید و ذره ای از معرفت ایشان را نصیب ما کند و همین طور برای” پیچک و ژیژک ” اجر جزیل منظور کند که بهانه این بحث را فراهم کردند.
پیچک عزیز! من آدم ها را طبقه بندی نکردم.این شما بودید که بنده را جزو عجایب مرز پرگهر دانستید و طعنه زنی و تکه پرانی را استارت زدید.اما با این وجود چشم ! دعا بفرمایید که همه بتوانیم تناقضات جهان نگری خود را حل کنیم.