- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

از ترانگی تا شعر

دکتر-مهدی-زاده [1]

از ترانگی تا شعر

به مناسبت سال مرگ فروغ فرخزاد

تفهیم دقیق هویت شاعری توفانی و پیشتاز، بی آنکه برآشفتگی انبوهی از آدمیان را به دنبال نداشته باشد، ممکن نیست؛ شاعری هم از آن دست که” صدای پایش از انکار راه برخاسته ” و “یأسش از صبوری روحش وسیع تر ” است.  به گمانم  بنا به طبیعت نوستیزی مان، تلاش کرده ایم تا سیطره­ ی عصیانی شاعر ترانه های “دیوار” و  “اسیر” و “عصیان” را از خود برانیم و با پناه بردن به سطح متعارف و معمول زبان، تجربه ی جدی شعر را به تعویق بیندازیم؛ تجربه ی شعری که خود را در چهارراه تمام  فصول فریاد می­کشد بی این که لحظه ای بایستد. شعری که آوردگاه جنون و سرافراز ی است و هیچ گاه موضوعیت عقل محتاط و دوراندیش را آنگونه که مدام در پی تجویز  است برنمی­تابد.  

فروغ، به اتفاق شعرش به امکاناتی از ذهن و زبان می رسد که در متن خیزابه های اجتماع وارفته ی خود به نام خود سکه می زند و در آستانه ی دهه ی چهارم زندگی بی رمق خود فاصله اش را با سران شعر معاصر به حد اقل می رساند و می رود. فروغ فرخزاد به ارتفاعی می­اندیشد که وامدار دامنه­ های پست نیست. نگاه فروغ تمامت آفتاب است بر پهنه­­ ی ذهنی که بایر نیست بلکه دایر است و دایره وار می اندیشد نه مسطح و خطی. دالان توبرتوی شعر پیش ­تاخته ی فروغ  نصیب آن­هایی ست که فهم درستی از فاصله­ ها دارند و همواره چونان فروغ  به  «آغاز فصل سرد» ایمان آورده اند و تولّد تازه را به فال نیک گرفته اند.   

شعر فروغ برآمده ی واقعیت زندگی است. زندگی لبالب از تهمت و دروغی که دوشادوش ساختارمندی زبان معاصر چهـــره می نمایاند. شعر فروغ آشکارگی تمنّای نسلی است که واقعیت ملموس زندگی را فدای وارونگی  مصلحت و پرده پوشی زنانه نکرده است. فروغ آن­گاه  که از چیستی «دستمال تیره ی قانون» ؛ همان دستمالی که «چشم­ های کودکانه ی عشق او را بسته اند» پرده برمی ­دارد، اولین اعلان فمنیستی خود را آشکارا  بر سردر  عمارت شعر می چسباند و پابه پای داعیه ­داران عدالت رجز می­ خواند. و همین فروغ است که  با سربرآوردن به هنگامِ وسعت دیدش -که خود نتیجه ی فروکاستن عشق و جوانی است – پرده از نیمرخ دیگر این چهره برمی دارد؛ نیم­رخی که تنها در آینه ی تمام قد شعر سربلندش نمایان است. نیمرخ غیر متعارفی که دستاورد ذهن پویای خود را در حوالی کج و پیچ لاله­ زار می­ جوید و هر بار تابوت به دوش و تکیده خود را در کلمات و واژه ها تلنبــار می­ کند به امیـــد روزنه ای از پس روزها و شاید سال­ هایی که او هرگز نرسید.  

شعر فروغ قربانی نقد اخلاقی و نگاه جزم اندیشِ مردسالارانه ای است که همواره در پی به دست دادن قشر و پوسته ای از واقعیت جامعه بوده است؛ نگاهی که در صدد لاپوشانی آشکارگی تبعیض و ایستادگی در برابر هویت نیمی از جامعه بوده است. شعر فروغ در مسیر بی پروایی خود به دنبال توانمند کردن جسارت بیان و ابراز احساسات زن امروز است و به همین نسبت از چشم ­اندازی کلّی تر نیز غافل نمانده است؛ چشم اندازی که افق بازتری – فراتر از جنسیت- را نشانه گرفته است و از اشتراک دردهایی سخن گفته است که بایستی فریاد شوند. به گواه سایه های سفید وسیاه  شعر فروغ که به اقتضای مساحت ذهنی هر نسلی تعبیر و خوانش خاصی می­ طلبد، انزوا و بی تابی هدایت گونه­ ی این شاعر موضوعی مبرهن و بلامنازع است؛ تنهایی محضی که در دو سویش  قارقار شوم «کلاغ­ های منفرد» و «دهان سرد مکنده» به تماشا ایستاده اند.

 شعر فروغ نه تنها بر پاشنه ی سقوط نمی چرخد، بلکه بر اندام تاخورده ی بانوی معاصر نگاهی از سر تأمل و از جنس تازه ها دارد؛ همان نگاهی که سال ها در بطن نسل ها  نطفه بسته بود  و جسارت برآمدن نداشت. فروغ شاعر بی بازگشتی است که بی هیچ توجیهی، ساده لوحی ذهن بشری را از قاطعیت مردسالاری می رهاند و  می ماند:

وقتی اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود

و در تمام شهر

قلب چراغهای مرا تکه تکه می کردند

وقتی که چشم های عاشقانه ی مرا

با دستمال تیره ی قانون می بستند

و از شقیقه های مضطرب آرزوی من

فواره های خون به بیرون می پاشید

وقتی که زندگی من دیگر

چیزی نبود، جز تیک تاک ساعت دیواری

دریافتم، باید. باید. باید.

باید دیوانه وار دوست بدارم

 دکتر بهروز مهدی زاده

درج شده در ماهنامه ی حافظ – شماره ی ۵۶