- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

خاطرات مردی از اهالی امروز – حشمت اله آزادبخت

seymare-236x300

————————————–

خاطرات مردی از اهالی امروز

حشمت اله آزادبخت

———————————

اورا از کودکی هایم می شناسم اما آن وقت ها دست های کوچک فهم من به بالای حرف هایش نمی رسید و گاه گداری که به واسطه ی دوستی سرشارش با عمویم به خانه ی کاهگلی ما می آمد فقط می دانم که حرف هایشان طعمی عجیب در دهان گوش من می ریخت و حالا که بزرگ تر شده ام باز همان است باهمان صمیمیت دوست داشتنی ولبخند همیشگی با این تفاوت که می دانم چرا حرف هایش به دل کوچکم می نشست . برای گفت و گویی کوتاه به خانه اش رفتم اما او آن قدر شیرین حرف می زند و خودش را روایت می کند که دل از هم صحبتی اش نمی توان کند و به چند سطر طبق معمول مصاحبه های بی حوصله ی این روزها بسنده کرد.وبازدور از طبق معمول گفت و گوهای رسانه ای ,خودم و پرسش هایم را کنار می گذارم و با چکیده ای از پاسخ های ایشان با شما به لذت می نشینم:

محمد حسین آزادبخت هستم. شناسنامه سال تولدم را ۱۳۳۳روایت می کند اما آن وقت ها مثل امروز ثبت احوالی وجود نداشت و سجل نویسان سیار گاهی می آمدند و برای کودکان شناسنامه صادر می کردند .یادم هست شش ساله بودم که برایم شناسنامه گرفتند .اهل روستای ” باوه کُلی ” که آن زمان هم نزدیک ترین روستا به شهر کوهدشت بود و به این خاطر هیچ وقت مدرسه ای برایش ساخته نشد و فاصله ی یک کیلومتری  باعث شد که برای درس خواندن به دبستان جامی کوهدشت بیایم.بعد از دوره ی ابتدایی دبیرستان شروع می شد و سه سال اول دبیرستان را سیکل می گفتند پس از آن پای تحصیل به مقطع متوسطه باز می شد.البته کوهدشت فاقد دوره ی متوسطه بود و برای ادامه ی تحصیل باید به شهرهای دیگری کوچ می کردیم.

اما جمله ی بلند انگیزه ی هنری من از دبستان شروع شد و کلاس چهارم ابتدایی در واقع نقطه ی آغازین روی آوردن من به هنر بود. یک سپاه دانش به نام مجتبی کاظم زاده ,اهل خرم آباد ,معلم کلاس چهارم ما شد که بعد از آن سال ها هیچ گاه ندیدمش ودیدن دوباره اش بر دل آرزوهایم ماند. او جوانی بسیار روشنفکر بود و بادنیای مدرن آشنا و شدیدا شیفته ی سینما.ایشان علاوه برتدریس کتاب های درسی , برنامه های فوق العاده ای داشت. فیلم هایی را که می دید با وسواس و جذابیتی خاص برای ما تعریف می کرد و یک سری فیلم های ترسناک در آن زمان روی بورس بود با قهرمانی به نام دراکولا .دراکولا در واقع هیولایی ساخته و پرداخته ی ذهن دنیای مدرن وتحت تاثیر تفکرات فلسفی خاص اروپا بود که آقای کاظم زاده با قدرت بیانی بسیار قوی , سریال وار به سکوت مطلق کلاس انتقال می داد.شخصیت دراکولا آن قدر برای بچه های کلاس آشنا شده بود که روی تمام میزها این واژه کنده کاری شده بود.دراکولا درواقع نماد انسان های خون آشامی بود که فقط شب ها می توانست بیرون برود چون اگر با نور برخورد می کرد تجزیه می شد. کسی را که دراکولا می بوسید با دندان نیشش خونش را می مکید . می خواهم بگویم که حیرت آور, شیفته ی روایت دراماتیک معلمم شده بودم و از ماجراهایش لذت می بردم .ایشان نقاشی های خوبی هم می کشید و با ما در این زمینه هم کار می کرد. با نقاشی های او بود که من احساس کردم خطوط می توانند معجزه کنند و می شود از طریق شکل دادن به فرم , ذهنیات را انتقال داد.یادم هست اولین نقاشی را از روی تصویر رستم و سهراب کتاب درسی ام کشیدم و با دست های شوق به آقامعلم نشان دادم که طبق معمول با تشویق های بی بدیلش موبرتن اشتیاقم سیخ شد. از طرفی یکی از دایی هایم که هیچ گاه مدرسه نرفته بود و خودش کتاب های برادرش را خوانده بود و به اصطلاح ملا شده بود, کتاب هایی نظیر داستان های منثور شاهنامه , امیرارسلان رومی و کتاب های دیگری را که خوانده بود را بسیار جذاب و باحوصله برایم تعریف می کرد و می خواند . این دوباعث شدند احساس کنم در لابه لای این اوراق دنیای دیگری نهفته است که من می توانم دل کوچکم را به آن بسپارم .کلاس پنجم هم گذشت و حالا من چیزهایی می نوشتم اما حسرت دیدار معلم و استاد نازنینم پابه پای کودکی هایم بزرگ شد.

خوب است از این خاطره رد نشوم که به اول دبیرستان یا همان کلاس هفتم پاگذاشته بودم که برنامه ای رادیویی بود با نام فرهنگ و هنر با مجری گری یکی از دوستان صادق هدایت با نام انجوی شیرازی که از مخاطبانش می خواست آداب و سنن خود را از هرگوشه از ایران برایش بفرستند تا او بانام نویسنده اش بخواند.گاهی چیزی می نوشتم وبرای آن برنامه پست می کردم.چند بار اسمم را آقای انجوی شیرازی خواند و نامه هایم را هم به دکان مشهدی سلگی که نشانی پستی سربه راست آبادی مان بود فرستاد.این ها همگی پنجره هایی شد تا ذهن مرا به دنیایی به موازات آموخته هایم باز کنند .همان طور که در مدرسه کارهایی روتینی انجام می دادم احساس می کردم می شود کارهایی فراتر از مدرسه هم انجام داد.باز به کلاس چهارم برگردم تا بگویم پنجاه سال پیش اولین ماکتم را ساختم و آن کاردستی سیاه چادری بود که روی یک تکه مقوا برپاکردم و به آقای کاظم زاده دادم که با تشویق فراموش نشدنی اش مواجه شدم.واین کاردستی درست همان بود که چند هفته ی پیش یعنی بعد از پنجاه سال واقعی اش را در نمایشگاه بین المللی تهران ودر جشنواره ی ملی صدای عشایرایران  برپاکردم.

اول دبیرستان بود که آقای عبدالرضا انصاری که بعدا هم قهرمان بوکس آسیا شد در مدرسه نقاشی سیاه قلم می کشید و اولین روزنامه دیواری مدرسه را او طراحی کرد و باعث شد من هم دومین اش را با نام گلبانگ طراحی کنم و با قسمت های مختلف شعرو داستان و نقاشی و…به سینه ی دیوار مدرسه هدیه کنم .همان سال ها بود که از نوشتن انشا لذت می بردم و با ترغیب دوستان بیشتر به نوشتن دست می بردم.معمولا نوشتن انشا برای برخی همکلاسی هایم سخت بود و مرا وادار می کردند انشای طولانی بنویسم تا نوبت خواندن به آن ها نرسد.یک بار برای موضوع انشایی با عنوان آشیانه داستانی طولانی از زندگی یک پرنده نوشتم که بسیار طول کشید وخطر خواندن از سربرخی دوستان گذشت.نمی دانم می خواستند تشویقم کنند یا واقعا نوشته هایم آنی داشتند که هروقت انشا می خواندم معلم های دیگر کلاس ها هم می آمدند و گوش می دادند.خیلی خوش شانس بودم که اینجا هم کسانی روبه رویم قرار گرفتند که به من اعتماد به نفس می دادند . یکی از دوستان به نام علی زمان جمشیدی از سرشوخی مرا ” لک جندن ” صدا می کرد.

سه سال اول دبیرستان (سیکل) تمام شد و می بایست برای ادامه ی تحصیل به خرم آباد برویم .جایی که فضای وسیع تری پیش رویمان باز شد و ما با افراد بیشتری آشنا شدیم.در آن جا دیدیم که نمایش ومسابقات هنری و فضای هنری بیشتری وجود دارد.با دوستانی که آن جا باهم درس می خواندیم مشاعره می کردیم. ناگفته نماند برنامه ای رادیویی هفته ای یک روزپخش می شد با نام مشاعره که مهدی سهیلی مجری اش بود که من شیفته ی این برنامه بودم.مهدی سهیلی کتابی با عنوان مشاعره هم منتشر کرده بود شامل تک بیت های تمام شاعران کلاسیک ایران که من تمام ابیاتش را حفظ کرده بودم و هنگام مشاعره بادوستان , همزمان با ده نفر مشاعره می کردم.همین چیزها پله هایی شد تا گام های مرا به برج رشته ی ادبیات سوق دهد. طبیعی , ریاضی و ادبیات تنها سه رشته ی موجود آن زمان بودند که من با پیشینه هایی که عشق به ادبیات را در من شعله ورساخته بود باعث شد با قلم شوق, این رشته را در دبیرستان ملک الشعرای بهارخرم آباد انتخاب کنم که متاسفانه دروس دبیرستانی چون عروض و قافیه و متون دیگر, ذهن جویای مرا سیراب نکرد و بیرون از دروس دبیرستان و مراودات با دوستان بود که بیشتر در زمینه ی ادبیات قانعم می کرد.از این نگذرم که همان زمان من و برخی دوستان شعرهای موج نو احمد رضا احمدی و فروغ و شاملو و نصرت رحمانی و اخوان و نیما را به خوبی می شناختیم و من به تاثیر از احمد رضا احمدی چند شعر سروده بودم که متاسفانه در حافظه ام نمانده اند.

در دوره ی متوسطه نیز با معلمی به نام آقای مبین پور برخوردم که دیدگاهی اعتراضی به حاکمیت داشت.وی اولین کسی بود که دغدغه ی مخالفت با حکومت را در دل ما نشاند.او معلم ریاضیات بود ولی درست مثل آقای کاظم زاده سرکلاس داستان تعریف می کرد.بعدها فهمیدیم داستان هایی که آقای مبین پور برای ما تعریف می کرد از نویسنده ای ست به نام صمدبهرنگی که به علت مخالفت با حکومت, به دست ساواک کشته شده است..داستان هایی چون بیست و چهارساعت خواب و بیداری, ماهی سیاه کوچولو,پسرک لبوفروش,کچل کفترباز و…که بعدا با آن ها آشناشدیم.بعدا با دنبال کردن کتاب هایی از محمد مسعود به نام ” تلاش برای معاش” و “گل هایی که در جهنم می رویند” که حکایت جوان های گلی بود که در جهنم این جامعه می رویند و …و کتاب هایی دیگر.همین کتاب ها حس مخالفت با حکومت و گرایش به مسایل سیاسی را در ما بیشتر تقویت می کرد.

فراموش کردم بگویم از کسانی که بعد از سیکل با او آشنا شدم ایرج رحمان پور بود.یادم هست از روی جلد مجله ای به نام ” فروغ ادبیات” که اشعار کسانی چون فریدون توللی و مشیری و دیگران را منتشرمی کرد ,نقاشی شمع و گل و پروانه و.. ای پای تخته کشیدم . ایرج به کلاس آمد وبا دیدن نقاشی, گفت ” یه کی کشیشه؟! ” . همین باعث شد با هم دوست شویم و فهمیدم که او هم اهل کتاب است و کتاب هایی را با هم رد و بدل کردیم. قبل از ما کلاس هایی به نام موسیقی دایر بود که زمان ما برچیده شده بود اما معلم های ما دوره ی موسیقی را سپری کرده بودند و زنگ هنر الفبای موسیقی را به دانش آموزان یاد می دادند.ایرج از کسانی بود که همان زمان مدرسه کشف شد وقتی زنگ هنربرای معلم ها می خواند به عنوان دانش آموز خوش صدا شناخته شده بود.

دبیرستان بهار دقیقا کنار پارک شهرو کتابخانه ی عمومی بزرگش قرار داشت . بسیاری از وقت های آزاد را به کتابخانه می رفتم و می خواندم.سینما آزیتا که بعدا به سینما استقلال تغییر نام داد از مراکز فرهنگی , هنری بزرگ خرم آبادبود. درآن جا بود که با ترانه های فرهاد و فریدون آشنا شدیم …درآن جا با محافل ادبی و هنری خاصی آشنا شدیم که به فعالیت های فرهنگی و هنری می پرداختند.پی بردیم که نویسنده های چون دولت آبادی و چوبک و هدایت ودرویشیان و…وجود دارند. همان سال ها بود که اولین داستانم را با نام ” دختران سرگیز ” به تاثیر از تفکرات هدایت نوشتم.وقتی ” اوسنه باباسبحان ” محمد دولت آبادی را با ساختار قوی روستایی اش خواندم تکان خوردم و احساس کردم با بقیه کتاب هایی که قبلاخوانده ام فرق دارد.داستان های نویسند ه هایی چون ارونقی کرمانی دنیایی تخیلی بود اما داستان های دولت آبادی دنیای واقعیتی بود که خود تجربه کرده بودیم.

 اما از همه مهم تر دوستی با سیروس کسراییان و خانواده اش بود که نقش بسیار تعیین کننده ای در زندگی من بودند.با سیروس در مسابقات نقاشی و داستان نویسی آشناشدم که به روابط خانوادگی ما منجرشد . باهم دیپلم گرفتیم و به سربازی رفتیم و معلم شدیم و هنوز هم پس از سال های سال یکی از صمیمی ترین دوستان من است و در حال حاضر در سوییس زندگی می کند.سیروس نقاشی آب رنگ می کشید و برادر بزرگ ترش , نصراله نقاشی می کشید و ماکت می ساخت اما عکاسی حرفه ای بود که بعدا یکی از عکاسان نامی جهان شد.نعمت قصه می نوشت و برادر دیگری داشتند که در زمینه ی نقاشی با رنگ و روغن کار می کرد.

دوران دبیرستان به این شکل گذشت تا به خدمت سربازی اعزم شدم. دوران سربازی سه مرحله داشت. هرکس مدرک با معدل بالاداشت درجه داروظیفه می شد هرکس متوسطه بود سپاه دانش و پایین تر ها به عنوان سرباز صفر خدمت می کردند.سیروس ومن در لباس درجه دار وظیفه باهم بودیم.آن جا هم با دنیای دیگر ودوستانی دیگر آشناشدم.آقایی به نام نوری زاده هم خدمتی مان بود که شعرسپید می گفت برادری هم داشت بانام عادل نوری زاده که به ما کمک کرد بتوانیم کتاب های بهتر و روابط بهترو نقد و بررسی شعرو نگاه تازه به ادبیات را تجربه کنیم.سربازی تمام شد و به عنوان معلم به کوهدشت بازگشتم.

سال ۵۳ بحث سینمای آزاد رشدکرده بود که در واقع یک سینمای آزمایشی و آماتوری بود. از سیاست های فرهنگ و هنر آن زمان این بود که جشنواره ی فیلم های هشت میلی متری را برگزارمی کرد. فیلم ها پس از ساخت به آلمان فرستاده می شد تا پس از مونتاژ و صداگذاری به نمایش دربیایند که آقای ناصرغلامرضایی در آن زمان ,دراین زمینه در ایران مطرح بود.به همین خاطر به سرپرستی سینمای آزاد لرستان منصوب شد.همین زمینه و بستری شد تا کسانی طرح های خود را در زمینه ی سینمای آزاد به ایشان تحویل دهند و با تنها دوربینی که وقتی به ما می رسید می گفتند خراب است کار فیلم برداری اش انجام می گرفت.من و ایرج رحمان پور خیلی به سینما علاقه داشتیم اما همیشه این شکوه را از آقای غلامرضایی دارم که کمتر میدان را در اختیار ما قرار داد. فیلمنامه ای بانام ” کژدم “را نوشتم که روایت دوره گردی یک چشم بود تا خواب ها و کابوس هایش را به تصویربکشم . و باز عقده های کودکی یک پا را درفیلمنامه ای به نام ” پرواز ” نوشتم . کودکی که بازی دیگر کودکان را برهم می زد و دست آخر عقده هایش را روی کبوتری خالی کرد که بال هایش را کنده بود تا پله پله روی پشت بام برود و او از دیدن این صحنه لذت ببرد .و فیلم نامه های دیگری که برای شرکت در جشنواره ی سینمای آزاد ارایه دادم اما متاسفانه هیچ وقت به اجرا درنیامدند.تمرین هایمان به این شکل بود که من از دریچه ی بین انگشتانم فیلم می گرفتم و ایرج بازی می کرد.یک روز آن قدر غرق بازی شده بود که از بلندای کوره ای پایین افتاد.فیلم هایی که نمایش داده می شدند را در بولتنی نقد می کردند. من هم فیلمی را نقد کردم که به سفارش آقای غلامرضایی کار نوشتن نقد فیلم ها را ادامه دادم.درهمان بهبوحه بود که فیلمنامه های ” قلمرو ممنوع ” و ” اسب ها و آدم ها ” را نوشتم.فیلم نامه ای دیگری نوشتم بانام ” مریم نخواب ” که جایزه ی اول جشنواره ی فیلمنامه ی ایران را گرفت که ماجرای زایمان نارس زنی روستایی بود.بعد از آن داستان ” یک مشک تمشک “…

 فیلمی با نام ” آدمک ” از سینمای آوانگارد ,ساخته ی خسرو هریتاش در من تاثیر زیادی نهاد.فیلم هایی هم بود از سینمای آبگوشتی چون گنج قارون و..ولی کارگردان هایی مثل ناصرتقوایی ,داریوش مهرجویی , امیرنادری و علی حاتمی تحولات جدیدی با خود به سینما آوردند .همان زمانی که بزرگ ترین سینماگران ایران ظهور کردند…

من خودم علاقه ای به بازی در نمایش نداشتم اما دوستانی چون ایرج رحمانپور و علی طولابی و علی ساکی بسیار مایل بودند که کارنمایشی انجام دادند . من هم با آن ها همکاری می کردم ولی هیچ گاه احساس نکردم توانایی روی سن رفتم را دارم.یادم هست این دوستان , داستان “چوب دست های ورزیل” غلامحسین ساعدی را تمرین کردند ولی متاسفانه به علت حساسیت هایی که روی ساعدی وجود داشت مجوز اجرا نگرفت.

چندسال پس از پوشیدن لباس معلمی, جو سیاسی برهمه چیز حاکم شد و من از دنیای هنر فاصله گرفتم و درگیر مسایل سیاسی شدم چراکه دنبال آرمان هایی بودم که در لابه لای کتاب ها یم وجود داشت و پس از سال ها متاسفم که کاش دنیای هنر را رها نمی کردم.ادبیات حاکم برجهان بسیار گیرا بود که جوان ها را متاثر از خود ساخته بود.ما هم تمایل داشتیم تحولاتی در جامعه به وجود بیاید و احساس می کردیم آرمان هایی که تفهیم شده بود قابل اجراست. و من جزء اولین کسانی بودم که به همراه دوستان دیگر بر علیه شاه تظاهرات کردیم و مردم را به مخالفت با وی تشویق می کردیم. حتی قبل از سقوط خیلی از شهرها, حاکمیت مطلق شهر به دست ما افتاد. یادم هست شب ها تقسیم می شدیم لاستیک ماشین آتش می زدیم و با چوب دستی و اگر تفنگی بود  می گشتیم و نگهبانی می دایم. بعد از پیروزی انقلاب مسایل سیاسی بیخ پیداکرد و در یک ارزیابی ناگهانی از سوی کسانی که باهم بزرگ شده بودیم و دوست بودیم به لبه ی تیغ اخراج سپرده شدیم.امروز اقرار می آورم که مامظلومانی بودیم که دچار تصمیمات اشتباهی شدیم و ما که در سرنگونی حکومت شاه نقش تعیین کننده ای داشتیم به خواسته هایمان توجهی نشد. این بود که برای امرار معاش به میدان های کارگری تهران رفتیم. اما آن جا بود که باز بن مایه های هنرو همان رنگ و فرمی که می شناختم به کمکم آمدند و به رویم لبخند زدند . چند سالی که تهران بودم را به کار مجسمه سازی و رنگ آمیزی مجسمه پرداختم .قبلا کار مجسمه سازی با گِل انجام داده بودم و با آناتومی و رنگ و مجسمه آشنایی داشتم.

پس از مدتی به واسطه ی دوتن از دوستان به نام علی محمدکاظمی و اردشیرقبادی که در صداسیمای کرمانشاه کارمی کردند به عنوان فیلمنامه نویس و کارگردان به آن جا وارد شدم.سه سال به صورت حق الزحمه آن جا مشغول بودم . دراین سه سال کارهای بسیاری چون پلاتو نویسی,کارهای پژوهشی و فیلم نامه نویسی و کارگردانی انجام دادم و چند فیلم ساخته ی من هم در آن مرکز پخش شد. صدا و سیما استخدام نداشت و از آنجا هم بیرون آمدم تا این که برای یکی از دوستان که کار سدسازی کهمان الشتررا انجام می داد ماکتی چوبی ساختم تا از روی آن کار قالب سازی حوضچه را انجام دهند.این بود که به سفارش کار از طرف پیمان کارن ومهندسان بسیاری به سمت ماکت سازی کشیده شدم.البته ماکت سازی من نیز ریشه در گذشته دارد . من ترکیب مواد و رنگ ها به خوبی یاد گرفته بودم .سال هفتاد بود که به سفارش میراث فرهنگی لرستان ماکت پل تاریخی پل دختر را برای حضور در نمایشگاه ساختم.آ ن ماکت را که به نظر خودم یکی از شاهکارهای ماکت سازی ایران بود باگچ ساختم و به دلیل بی اهمتی در جابجایی و رها شدن زیر باران و برف نابود شد.بعداز آن ماکت سد جگیران در قصرشیرین وکهمان و ریمله و دریاچه ی گهر و گرداب بردینه و ماکت شهر خرم آباد و زیرتنگ سیاب و پل رودبار و پل دوم پلدختر و…را ساختم .بعد از آن کارطراحی موزه ی مردم شناسی قلعه ی فلک الافلاک را انجام دادم که از نظر گستردگی و تنوع موضوعی , بزرگ ترین موزه ی مردم شناسی ایران است.موزه ی مردم شناسی قلعه ی والی و بخشی از موزه ی دفاع مقدس و موزه ی صنایع دستی کرمانشاه , موزه ی مردم شناسی نورآباد و کوهدشت و…از جمله کارهای دیگر من است.کاری هم درکشور دبی و به سفارش ایرانی های خارج از کشور انجام دادم  که تمام چین خوردگی های ایران را در دوازده متر مربع در قالب چند قطعه به دبی انتقال دام و نصب کردم. آخرین کاری که انجام دادم هم برپایی و طراحی فضایی بود برای جشنواره ی ملی صدای عشایر ایران که در این زمینه هم رتبه ی برتر جشنواره را کسب کردم.

بزرگ ترین سفره ی هفت سین جهان را در هزار متر مربع در دامنه ی بیستون ساختم اما همچنان که قبلا در مطلبی نوشتم از سوی متولیان فرهنگی کرمانشاه نادیده گرفته شدم و در مسایل ملی بسیار اذیت شدم و هنوز هم مقدار زیادی از دسترنجم پرداخت نشده است این بود که احساس کردم رنج های من و فرهاد در دامنه ی کوه بیستون به یغما رفت.

درپایان گفت و گو از کسانی که لطف کردند و در مورد من نوشتند صمیمانه قدردانی می کنم.

اما من ( حشمت اله آزادبخت) احساس می کنم خودم را با طرح چند پرسش به متن وارد کنم چون احساس می کنم جای چند پرسش و پاسخ درانتهای این خطوط ارزشمند خالی ست:

-ماکت سازهای بسیاری هستند اما چرا “محمدحسین آزادبخت ” ؟

احساس می کنم کسان دیگری شبیه به من هستند که به موقع باید از آن ها هم قدر دانی شود اما این که دوستان در مورد من نوشته اند  نشان می دهد هنرمندانی در کوهدشت وجود دارند که احساس می کنند پیش از مرگ  , باید به هنرمندان توجه شود ومن به خود می بالم که چنین دوستانی دارم.

-چقدر به کوهدشت و داشته های فرهنگی و تاریخی اش اعتقاد دارید؟

فرهنگ یک جامعه هیچ گاه شکل نمی گیرد مگردر کنشی تنگاتنگ بین شیوه ی زندگی انسان ها و در یک پروسه ی مداوم و پی گرد. به نظر من زمانی در یک سرزمین فرهنگ شکل می گیرد که تداوم داشته باشد. این فرهنگ پس از رشد اگر منقطع شود فراموش می شود . این ها ثابت می کند که در کوهدشت به خاطر موقعیت اقلیمی و معیشتی اش زندگی تداوم داشته است . اما متاسفانه دراین گونه فرهنگ ها , داشته ها شفاهی و غیرمکتوب منتقل می شوند. یکی از نشانه های رشد فرهنگی در جهان اشیای مفرغی ست که یکی از مراکز تولید آن همین سرزمینی ست که ما در آن زندگی می کنیم.یا در هیچ جای جهان نقاشی هایی چون میرملاس مربوط به انسان هایی که برای اولین بار خط و فرم و رنگ را شناخته اند, وجود ندارد.در هیچ جای جهان کتاب هنری نیست که نشانی از نقاشی ها و اشیای مفرغی کوهدشت در صفحات اولش نباشد.

-به عنوان یک مخاطب , محمدحسین آزادبخت را چگونه می بینید؟

 خوب , به عنوان کسی که از زاویه و دریچه ی هنر به دنیا نگریسته . کسی که آمیخته به رنگ و فرم و لذت زندگی کرده است اما دوستان در مورد من بیش از اندازه لطف دارندو امیدوارم بتوانم جبران کنم و از این که قدرم دانسته شده است آن هم از جانب انسان های فهمیده و فرهیخته , خوشحالم.

——————————————-