- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

دستان پیری که با آهن آشناست/ با رفتن من این حرفه تمام می شود

IMG12105035 [1]
دست هایش می لرزد اما عاشقانه و بی رعشه بر آهن تفدیده فرود می آید چرا که کودکی را در کنار کوره و آهن پیرکرده است.
به گزارش خبرنگار مهر، با وجود پشت سرگذاشتن زندگی سنتی و کسب و کارهای مربوط به آن و رفتن و آمدن شغل های لوکس، مردی مسن هنوز شغل سال های نوجوانی اش را رها نکرده و هر روز با دست های چروکیده اش درب مغازه اش را بالا می زند و در کوره ی سوزانش می دمد تا با کوبیدن یکریز چکشی سنگین بر آهن های سرخ شده از آتش، ابزار و آلات مربوط به کارکشاورزی و دامداری را با تبحری عجیب بسازد.

چکشی سنگین تر از توان این روزهای پیری اش که خستگی را در نگاهم می ریزد اما او با وجود قامت مسنش آن را یکریز بالا می برد و فرود می آورد تا داسی تیز بسازد یا پابند چهارپایی و زنجیرهای محکمی که به بر دیوار آویخته و نگاه را به سمت سال های دور و یوغ ها و قلعه ها می برد.

IMG12053761 [2]

او می گوید من زندگی ام را با این کار گذرانده ام و جز این کار شغل دیگری نمی دانم. از او می پرسم هنوز هم مشتری این ابزار پیدا می شود؟ چکشش را روی سندان می گذارد و با پیشبندش عرق پیشانی پاک می کند و می گوید: روزی دهنده کسی دیگر است اما مشتری های من از روستاهای دور برایم سفارش می آورند و هنوز در بعضی مناطق، کشاورزی و دامداری و زندگی به شکل ستنی از بین نرفته است، البته بعضی ابزارهایی هم که می سازم هنوز هم در شهر کاربرد دارند مثل بیل و کلنگ و ابزار ساختمانی.

از او می پرسم: خسته نمی شوی از اینکه پتک به این سنگینی را بلند می کنی؟ لبخندی را برلب می آویزد: نه! شما وقتی خودکار را بلند می کنی تا با آن بنویسی خسته می شوی؟ دست های من هم به این کار خوگرفته اند. کودک بوده ام که این کار را با شاگردی شروع کرده ام و حالا تقریبا پنجاه سال است که با این ابزار سروکار دارم و ضربه زدن با این پتک ساده ترین کاری ست که می توانم انجام دهم.

وقتی سوال می کنم فرزندانت به کمکت نمی آیند؟ جواب می دهد: نه، بچه های امروزی مال این کار نیستند. دنیا عوض شده و آن ها باید درس بخوانند و زندگی راحتی داشته باشند.

IMG12053867 [3]

می گویم بعد از شما کسی هست که این شغل را ادامه دهد؟ می گوید فکر نمی کنم! این کار با رفتن من تمام می شود چون کسی از جوان های امروز حاضر نیست تن به این گونه کارها بسپارد.

می پرسم: فکر می کنی تا کی بتوانی این کار را ادامه دهی؟ جواب می دهد: اگر یک روز به این چاردیواری سیاه نیایم می میرم و در حالی که دست هایش را آسمان بلند می کند، حرفهایش را ادامه می دهد که اگرخدا کمک کند تا زمانی که نفس می کشم.

گفتگو را کنار می گذارم و کناری می ایستم تا تماشاگر کارش باشم. آهن را در کوره فرو می کند و وقتی کاملا سرخ می شود آن را برسندان می گذارد و با پتک برآن ضربه می زند و کم کم داسی تیز شکل می گیرد و آن را در آب فرو می کند و بر سینه ی دیوار می آویزد تا پس از استراحتی کوتاه دسته ای چوبی بر آن نصب کند.

نگاهم را بر دیوارش می چرخانم و سال های دور زندگی ایلی در خاطرم زنده می شود. سال هایی که کمتر مصرف کننده ای بین مردم وجود داشت و هرچه بود ساخته ی دست مردم بود و نیازی به اجناس شکستنی آن سوی مرزها نبود.

7 [4]

سال هایی که دست های پرتلاش ایل از خانه ی سیاه خود که از موی بز می ساختند تا روغن و پشم و پارچه و کفش و لوازم زندگی و کشاورزی را خود می ساختند و زن و مرد و پیروجوان تولید کننده بودند.

این روزها آهنگری شغلی است فراموش شده و وقتی به وسایل کشاورزی و ابزار کار ساختمانی می نگریم شاید فراموش کرده ایم که آن ها را دستان پیری می سازند که هنوز هم در گوشه ای ناپیدا از شهر درحال تولید است.

مغازه ی آهنگری را جا می گذارم و میان ویترین ها و بوق ممتد ماشین ها گم می شوم.
****
گزارش و عکس: حشمت اله آزادبخت / مهر