- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

حدیث نفس – (قسمت ۱)

0099

 

——————————–

حدیث نفس (قسمت ۱)

ایرج رحمانپور  / میرملاس نیوز : 

——————————

نوشتن از محمد حسین آزادبخت برای من به نوعی حکایت حدیث نفس است و نیست. هست چرا که در روندی پنجاه ساله آنچنان در هم تنیده می شوی در هر عبور و گذر شاد یا غمگین به هم فشرده می شوی که او من می شود. من او می شوم ما منیم و اوییم و نیستیم. چرا که دو نفر دو تن و جان مستقل آزاد و رها در دغدغه های خویش. مرزی میان تو و دیگران، تفاوت فردی.خط های مرئی و نامرئی تو را چنان که هستی یعنی خودت، یعنی چیزی که باید باشی و دوست نمی داری هیچ چیز آن را از تو بگیرد. حتی نزدیک ترین دوست، یار، دیار و هر چیز دیگر برای همین است که او محمد حسین آزادبخت دوست فرهیخته و ارجمند، خودش است و من خودم. شاعرانگی، یکی بودن چیزی است و لذت استقلال خود بودن، تعریف مشخص از خود برای خود و برای دیگران به جا گذاشتن  چیز دیگر طنز تاریخ زندگی من و محمد خسین تکرار این یگانگی در گذشته ای بسیار دور است گویا تقدیری قرار بوده است به هرشکل ممکن ما را سر راه هم قرار دهد. برای همین وقتی در آن روز خاص برای مردمان کوهدشت، (عروسی نصرالله خان غضنفری) لحظاتی از جمع جدا شدم و مراسم را به قصد کنجکاوی در کار پدرم تنها در شهر پرسه زدم. خواستم بدانم آسفالت کوهدشت که پدرم یکی از افراد موثر آن است چگونه جای خاک و گل گذشته را می گیرد، دور شدم، رفتم و در میدانچه ای در حال کار جمع کثیری کارگر را دیدم که قلوه سنگ هایی را با چکش خورد می کردند و همزمان دسته ای دیگر آنها را هم سطح می کردند متوجه غیبت من می شوند چند نفری به دنبال من راهی می شوند. خشن ترین آنها در کوچه ای از شهر کوچک محمد حسین آزادبخت را به جای من عوضی می گیرد و با توپ و تشر در حال بردن اوست که بلاخره وی را قانع می کنند که عوضی گرفته است در پایان قائله من بدون اینکه بدانم چه بر سر آن پسرک موبور آمده که دارد دور می شود، توسط آن شخص کتف بسته تحویل پدر داده شدم. اولین آشنایی اولین یکی انگاشته شدن تا بعد تا وقتی که همه ی بچه های بخش وسیع طرهان همه ی آنها که حاضر بودند، بعد از ششم ابتدایی درس بخوانند، چون باریکه های آبی بازمانده از یک رگبار تند بهاری سر از مدرسه ششم بهمن، تنها دبیرستان همه بخش طرهان درمی آوردند. دو کلاس با تقریباً پنجاه نفر دانش آموز که تا وقتی به کلاس سوم برسند تبدیل به شش کلاس در مجموعه ی کوچک می شدند. دو کلاس اول دو کلاس دوم و دو کلاس سوم دبیرستان و یک دبیرستان دخترانه در گوشه ای دیگر با بیست دانش آموز.

غبار کودتا تازه  فرومی نشیند که ما با فاصله هایی کم پا به عرصه وجود می گذاریم. تکانه ای شدید گویی پرشیای حالا دیگر ایران شده ی ما، خواسته از سیاره زمین جدا شود و در بیکرانی دوردست سرگردان بماند که با هزار ترفند توسط خودی و بیگانه دوباره بر پیکر زمین با هزاران میخ و پرچ و چسب وصله می شویم با زخم هایی عمیق با استخوان هایی لای زخم و عفونت هایی جانکاه که در پیش است و بهبودی هایی که خیلی ساده دست نخواهد داد. درست در این شرایط برعکس همه کسانی که آغاز  دهه ی چهل خورشیدی کوچ آنها را به شهر ها رقم می زد، پدرم ما را به کوهدشت و بعد از آن به پاپل مادیان رود آورده بود و حالا در منظومه شمسی، کره زمین، آسیا نزدیکی های خط استوا ایران در غرب زاگرسش در استانی به نام لرستان در شهر کوچکی به نام کوهدشت من و بهترین دوستم در ماه های بعدی در کلاس اول دبیرستان ششم بهمن بعد از یک دعوای نه چندان جدی کنار تخته سیاهی که او رویش نوشته فروغ ادبیات به هم سلام می کنیم، چشم در چشم و این نگاه،نگاه نسلی در چشم هم نسلش است  در گستره ی سرزمین بزرگی به نام ایران، که حالا هر کس می خواهد بداند دوستش همینگوی را می شناسد، جک لندن خوانده است، می داند رمان چست. پولیسی خوانده یا نه، مجله چی؟ می خواند؟ تهران مصور می داند چیست؟ جوانان، اطلاعات هفتگی، روزنامه و …

چشم در چشم عبوری راز آلوده در جان یکدیگر پرس و جویی به سرعت یک خواب، به دست آوردن شناختی به سرعت برق در چشم بر هم زدنی که تو هم هستی و اینجا گویی تضمین داده شده بود توسط هزاران معتمد شناخته و ناشناخته که اینجا سالم ترین میعاد گاه و امن ترین مکان برای نشاء کردن نهال دوستی است.

جغرافیای من و محمد حسین آزادبخت علی رغم کوچکی و گمنامی در سطح کشور برای خودش کسی بود هر چند دور از چشم تاریخ ولی اینجا همانجاست که به سپاهیان دولت مرکزی، گوشت یابو خوراندند. صاحبان معبد خوشناموند، نقاشی های میرملاس و شهر تازه پیدا شده ی سرخ دم لکی بدون کوچکترین آشنایی با تاریخ مکتوب و یا توان به جا آوردن میراث گذشته ، خودشان را از اعقاب شاهان و سلاطین باستانی می دانند. نام های شاهنامه ای و مکان هایی با نام های باستانی، شاهنشینی بی بدیل که تا همین دیروز بر بیشتر استان حکم می راند، والی پشت کوه و پیش کوه اینجا پنجه در پنجه می انداختند و نظرعلی شاه به دل شیخ خزعل و رضا شاه به یک اندازه خوف می انداخت. دیروز پیش از انقلاب بیشتر مدیران و استانداران برخی از شهر های بزرگ ایران از چند خانواده کوهدشتی به بار می آمدند. تا بهمن ۱۳۵۷ با نفوذ ترین دیپلمات بین ایران و آمریکا از بچه های طرهانی است. جغرافیای بغرنج و پر از تناقضی از آئین های تازه و کهن، بر غروب هایش داوود با اسبی سپید حکم می راند و سپیده دمانش را طنین اذان هایی با لهجه ای بومی پر می کند که از مسجد تازه ساخته شده به آسمان بلند است و هنوز با احتیاط آب بر آتش می ریزند. آتش حرمت است. خورشید بزرگترین مقدس همه ی آسمان هاست ماه بر ترانه و احساس و عاطفه سلطانی بی رقیب است. از طرفی روحانی تقریباً آرامی که اهل اینجا نیست، ارتباطی پنهان را با مجتهدی تبعیدی در عراق مدیریت می کند. باز ماندگان حزب توده هنوز نیمچه نام و نشانی دارند و همزمان خبر پیروزی این ویا آن جوان کوهدشتی را در رسانه های آن روزگار میشد دنبال کرد.از یک طرف نفرتی عمیق و عشیره ای از دولت و مرکز و از سویی در همه ی جشن های شاهانه مانند چهارم آبان و ششم بهمن گرد می آیند و پای میکوبند. در این جغرافیای عجیب و غریب که رودخانه ای نه چندان پر آب دو نیمه اش کرده. حالا دارد اتفاقی می افتد. قرار است از این به بعد هر کس فرزند خودش باشد. قرار است تعلق به یکی از دو بلوک قدرت این یا آن سوی رودخانه، تعیین کننده ی هویت کسی نباشد.

محمد حسین آزادبخت که انشاء خوب می نویسد و کتاب خوانده است، یک سر و گردن بالاتر است از هر خان زاده ای. دوست تازه یافته ی من به سرعت از طرف دبیر های کنجکاو دبیرستان که شاخک های حسیشان به دنبال بچه های چیز بلد، این طرف وآن طرف سرک می کشید، دریافته بودند که در محمد حسین آزادبخت چیز های هست که در خیلی های دیگر یا کم است یا اصلاً وجود ندارد. آنها متوجه هوای تازه ای در کشور شده بودند. حالا دیگر ماهی سیاه کوچولو نوشته یک معلم مدرسه تبریزی بین همه دست به دست می شد. همین رمز آشنایی، کافی بود که داوطلبان فردایی که قرار است، عده ای از همه چیز خود بگذرند، کشف شود. از همین کوره راه بود که به سرعتی وصف ناپذیر محمد حسین و افرادی مثل او دیگر می دانستند، شاملویی هست. فروغ فرخزادی هست در پس زمینه ی همه اینها مردی شمالی تکیده و تاس به نام نیما هست که ادبیات را زیر و رو کرده است. حالا دیگر دانستیم که شب کنایه ای است به وضعیت موجود. بهار، گل، رهایی، کبوتر، سفیدی همه رمز واژگانی برای ترسیم آینده اند.

برای عبور از این قسمت دوستان را حواله می دهم به نوشته ی محمد حسین آزادبخت در مورد هوشنگ رئوف که می ترسم تکرار شونده بنویسم مثل نوشتن از روی دست محمد حسین ولی من و او علی رغم آشنایی با این عوالم تازه پیشینه ای مشترک داشتیم که از هزاران سال پیش چرا و چگونه؟ نسل به نسل مردمان این جغرافیا هر چه را که در رویا و واقع می ساختند و می پرداختند به نسل بعدی منتقل می کردند. حالا مادر بزرگ مقتدر محمد حسین در باباقلی و مادر بزرگ من در پاپل مادیان رود وارث تمدنی دور و دراز بودند که در عین نبودن عامل خواندن و نوشتن، می دانستند در قالب متل، داستان، پاچا، چیستان، دعا، چهل سرو، هوره، مور، چیز هایی را از زیبایی به ما منتقل کنند که در هیچ کدام از کتاب های بزرگی که هر یک برای ما غولی بودند، پیدا نمی شد.فرهنگ غنی سرشار از آرمان های انسانی، دوستانه ولی شفاهی و به همین جرم بزرگ از طرف کسانی که به زبان ملی ( بخوانید زبان قدرت) می خوانند، می نویسند و می سرایند، آن را فاقد هر گونه ارزش، بررسی و پژوهش می دانند. در حالی که خود آنها به همین جرم ( شهرستانی بودن) سال هاست که به دربار شاهان ادبیات ملی راه نیافته اند و هیچ یک عکس روی جلد یکی از جنگ های ادبی مرکز نشده اند. این درد بزرگ بخشی از روشن فکری ایرانی بوده و هست. مطلق نگری یا زنگی زنگ یا رومی روم، چیزی را دربست خواستن و چیزی را دربست نابود کردن و نخواستن. در حالی که من فکر می کنم، محمد حسین و کسانی چون او آموخته اند که هر پدیده ای را در ظرف زمان و مکان مشخصی با منطق حاکم بر آن پدیده، باید دید و شنید.

تا به خود بیاییم محمد حسین و من ،همراه خیل عظیم مهاجرین محصل به بزرگترین و زیبا ترین شهر روی زمین از چشم ما کوچ کردیم. در خانه های مجردی جا گرفتیم. حالا بزرگتر شده بودیم. دیگر بزرگتر از آن بودیم که دبیری، دوستی کتابی را دزدانه روی دستمان سر دهد و با نگاهی معنی دار یعنی مواظب باش. چه می دانستیم سال ها بعد، هزاران جلد کتاب را باید کول کنیم این طرف و آن طرف ببریم و آخر سر کمر به نابودی همه حاصل عمرمان ببندیم. شب ها و روز های طولانی آتش بلند در پستوی پرتی و برگ های سوخته که از دیوار ها بالا می رفت، با باد همراه می شد و بی مهابا راز برملا می گشت. حالا دیگر باید می رفتیم گویی قرار بود باریکه های آب سرازیر شده به دبیرستان ششم بهمن، به دست ها، چنگ ها و ناخن های جامعه کوچک خود تبدیل شود تا ما را به دیگر جغرافیاها و جریان پر شتاب پیش رو بیاویزد. طولی نمی کشد که نعمت بزرگ مستقل زیستن در نوجوانی چون توفیقی اجباری، نصیب بچه های کوهدشت می شد. با کوله باری از سوال و شوقی سرشار برای رفتن، برای دانستن و برای شدن .

علی رغم اختلاف رشته های مان او ادبیات و در دبیرستان بهار، من تجربی و در دبیرستان تازه تأسیس کورش بزرگ، زندگی با دو گروه متفاوت نمی توانستیم دور از هم باشیم. به زودی سر از وادی هایی در آوردیم که هر کسی رغبت رفتن بدان ها نداشت. فیلم خوب دیدن دیگر برایمان آیینی شده بود که برای به جا آوردنش اگر فیلم خوبی در ابر کوه هم اکران میشد با هم یا تنها  برای رفتن یک لحظه هم درنگ نمیکردیم. ساعت ها راجع به سینما که حالا دیگر، قیصر داشت، گاو داشت، تئاتری که ساعدی داشت و .. حرف می زدیم با افراد مختلف بزرگتر از خودمان، آدمک و دیدنش برای ما با صدای فریدون فروغی و آن اندوه عظیم گویی اتفاقی در زندگی شخصی مان باشد ما را تکان داد. برای همین بود که محمد حسین آزادبخت به یکی از فعال ترین اعضای حرکتی به نام تلاش فیلم تبدیل شد که فیلم های مطرح دنیا را در سینما های شهرستان ها از جمله سینما آزیتا در خرم آباد نمایش می دادند. شاید خرم آبادی ها ندانند یا نمی دانستند در لابلای آن آدم ها و آن روز ها ما دو نوجوان کوهدشتی هم می پلکیدیم. محمدحسین آزادبخت نقد فیلم می نوشت. فیلم می فهیمد و ما با هم یک ثاینه هم چیزی را هدر نمی دادیم. با لک لک ها به پرواز در می آمدیم مرغ مقلد برایمان دنیای جدیدی بود  دیگر میدانستیم آدمی هست که اسمش فدریکو فلینی است. سرباز، فیلم برجسته ای از نگاه سوسیالیسم شوروی به جنگ و به زندگی و جاده فلینی راهی برای شناختن روزنه هایی که ما را به جهان پیوند می دادند.

ناصر غلام رضایی فیلم ساز سال های بعد در برهه پنجاه اولین گزینه سینمای آزاد کشور برای مسئولیت سینمای آزاد لرستان بود. محمد حسین و من از اولین کسانی بودیم که به او پیوستیم هر چند هرگز فیلمی را جلوی دوربین نبردیم. ولی محمد حسین در آن زمان از مطرح ترین آدم های آن سینما بود ایده ها و نوشته هایش بر بسیاری از ساخته ها تأثیر گذاشت. باز هم کسانی که در سالن شیر و خورشید سرخ خرم آباد ،برای نمایش فیلم های هشت میلیمتری ایران جمع می شدند،این بار دیگر دو جوان کوهدشتی را در جمع خود می شناختند و خیلی از دوستی های ما با اهل قلم و اهل فرهنگ خرم آباد، همان جا شکل گرفت. بقیه ی قصه هایمان را آنجا دنبال کردیم و همانجا هم به میثاق ها ی نا نوشته سوق داده شدیم. آنجا بعضی اسامی تازه داشت گل می کرد. کیانوش عیاری، عبدالله باکیده، زاون قوکاسیان و بهترین اتفاق و خاطره شیرین آن سال ها تحلیل و نقد درست محمد حسین آزادبخت از فیلم زاوان قوکاسیان بود از مستندی شاعرانه ایشان در مورد مسیحیان اصفهان  .بعد از این اتفاق قوکاسیان برخاست و چشم های آزادبخت را بوسید و گفت این نزدیک ترین تحلیل به تفکری است که من در باره فیلمم داشته ام. فیلم بسیار کوتاهی که بهروز کسرائیان به نام هبوط ساخت و فیلم موفقی از آب در آمد بیشتر از هر چیز ساخت آن درمدرسه محل تدریس ما در رومشگان و تاثیر محمد حسین آزادبخت بر آن عامل موفق فیلم گردید.

هم کلاس شدن من با سیروس کسرائیان و حسن نقدی در دبیرستان کورش بزرگ و  آشنایی محمد حسین آزادبخت با این خانواده از راههای دیگر ما را به برادران خانواده ای دو مادره و پر جمعیت تبدیل کرد که از تأثیر گذارترین خانواده های لرستان در تاریخ این استان و کشور بودند به خاطر هنر و احساسی که توامان در این خانه موج می زد.

 این برادری بین محمد حسین و این خانواده را حتماً تا آنسوی پرچین دنبال کرده اید.

حالا دیگر از صمد بهرنگی عبور کرده بودیم. شعر آرش را از بر بودیم. سینمای آوانگارد کشور را مثل کف دستمان می شناختیم. از عقیل عقیل تا آوسنه ی بابا صبحان دولت آبادی را به تاخت آمده بودیم. حالا چیز هایی می شنیدیم از دور دست های پایتخت، قرار بود موتور کوچک موتور بزرگ را به حرکت در آورد. نعمت برادر بزرگتر آن خانه ی پر برادر که محمد حسین هم یکی از آنها شده بود، چیز هایی می دانست که هیچکس نمی دانست. حالا دیگر به اینجا رسیده بودیم. کاش همه ی مسلسل های پشت شیشه مال من بود. فرهاد را در حد شیدایی دوست داشتیم. لای صفحه ای که خوانده بود هزار بار دنبال پچ پچی می گشتیم که گویا کسانی می گویند عده ای را در سیاهکل کشته اند. هرچه بیشتر گوش می دادیم “کوچه ها باریک و دوکونا بستس” … “از صدا افتاده تار و کمونچه مرده می برن کوچه به کوچه”. آنقدر عقب و جلو می کردیم که بر صفحه خط  می افتاد و دوباره باید عوضش می کردیم ولی راست بود، عده ای را در سیاهکل کشته بودند.

آشنایی با آن خانه هنر آفرین که آن سالها نقاشی بیشترین رنگ را در آن داشت، باعث شد درست زمانی که خیلی از هم سن و سالهای ما به دنبال مزارع واقعی بودند و در زمین های کوهدشت، چاه می زدند محمد حسین و من در گندم زار ها و مزرعه ی آفتابگردان دنبال خوشه چینی تا بدانیم گوگن کیست ونگوک کیست و اتفاقا گوش ما همانجا بریده شد که ونگوک گوش فلک زده اش را سورپرایز معشوقش کرد. در سیب زمینی خورهای گوگن که نمی شد دنبال نان گشت. واما در سایه روشن رنگ های رامبراند تقدیر ما آرام آرام داشت شکل می گرفت و ما را به عالمی پرتاب می کرد که در کوتاه ترین مدت ممکن همراه با آتلیه ی ونگوک در سر بازارچه زید بن علی خرم آباد دود شویم و به هوا برویم. آنچه باقی ماند با قایقرانان رود ولگا قصد رسیدن به زمین نوآباد کرده بودند وآرامشی در زدن به سینه ی  دن آرام ،غافل از خوابی که تقدیر برای همه دیده بود.سرنوشت اجتناب ناپذیر نسل هایی که حاصل بیست و پنج سال پوست عوض کردن سرزمینی بودند که فاقد عنصری به نام آزادی، فاقد ارزشی به نام دمکراسی ،می خواست برود به اوج تمدن جهان، بالاخره خود گور خود را کند وگر نه هرگز تن نمی داد به ده شب گوته در تهران. همه ی شاعران آن ده شب سالها بود برادران بزرگترما شده بودند. به سرعت  دیپلم، سربازی دوسال هر کسی به دنیایی دیگر ودمخور با آدمیانی از جنسهای متفاوت که خیلی هم در دو جوان کوهدشتی بی تأثیر نبودند. هر یک در این دو سال دنبال تفاوت های فردی خودمان بودیم تا دوباره دبیرستانی های ششم بهمن کوهدشت به هم برسند هر یک در گوشه ای از این سرزمین با تقدیری جدا زندگی کرده بودند ولی عجیب سرنوشت ها شبیه و نزدیک به هم بود. همه کم یا زیاد دور یا نزدیک برادران تنی و نا تنی همان ها شده بودند که ما از دیرباز برادران بزرگتر خود می دانستیم. چقدر زود چند خانه ی مجردی بچه های ششم بهمن در کوهدشت جای تجمع اینها شد و جای شکل گیری تظاهرات ها و به همین دلیل کوهدشت سه ماه پیش تر از تهران به دست مردم افتاده بود. بچه های دبیرستان ششم بهمن همه بودند ته صف، جلو صف، کنار صف، در صفی دیگر ،ولی بودند و یکی از تأثیر گذار ترین این آدم ها محمد حسین آزادبخت بود. توی همین خانه های مجردی و توی همین مهمانی ها بود بر بام سبز بهار بابا کولی، والیبال، سر چشمه و بحث های داغ و پدری کم حرف که شعله ی نگاه نگرانش آتش دلمشغولی هولناکش را عیان میکرد.نگران فردای بچه هایی که به سختی درس خوانده بودند ،زحمت کشیده بودند و حالا باید برای خودشان کسی میشدند و سری میان سرها در می آوردند.ترسی غریب توام با اندوه آدمی دلسوز که عشق تا مرز پیشگوییش پیش برده است چشمش آب نمیخورد حتی زمانی که بچه ها شادمانه برای لطیف کم سن و سال کف میزدند که اسم سخت و پیچیده ی ماکسیم گورکی را کامل بیان میکرد.گویا این تقدیر تنها محمد حسین و ایرج را نشان نکرده است بلکه گویی قرار است همه ایمن نباشند. این دغدغه های مادر من هم بود در هم میریخت،غمگنانه به رویمان می آورد. چه می کنید؟ کجا می روید؟ این همه کتاب برای چیست؟او هر گاه سر در پستوی تنهای خانه مان مویه می کرد و فکر می کرد تنهاست، من می شنیدم که مرا مویه می کند و دوستانم را ، او در یقین مادرانه اش از همه ی رفتار ما به این نتیجه رسیده بود که مارا با این بیت مویه کند( ار میمانمی ها مه سر رات دی تو نموینم مر دسه برات) او هزار بار برای من و دوستانم در تنهایی های پر از رنج و دردش گیس بریده بود. ما بیش از اندازه در هم تنیده بودیم آهو مادربزرگم، مادرم، خاله ام در خرم آباد، عمویم که خیلی نماند، محمد حسین را گاه از من بیشتر حرمت می گذاشتند و مادر بزرگ او به یادگار عشقشان به من نام پسرکی که جان مادرش را گرفت ایرج گذاشت. گویی می دانستند ( بزرگتر ها خیلی چیز ها می دانند که ما نمی دانیم) . تقدیر مشترک ایرج آبباریکی و ایرج رحمانپور را در گرفتن جان مادرانشان .مادر ایرج کوچکتر با تولد او سر زا رفت ولی من باید از تولدم بیست و دو سال می گذشت تا مادرم را سر زا ببرم و این بچه های ششم بهمن و بیشتر از همه محمد حسین را آزرد. من دیدم که بیشتر بچه های ششم بهمن در مرگ مادرم دست کمی از من نداشتند.همه ی آنها که بی دعوت به عروسیم آمدند.آن دریای بیکران آدم که به یکباره چون کوهی بر ما آوار شد همه بودند هر چند قرار بود نیسان عمو هو را ببریم برای وسیله ها .شوگر، محمد حسین و خودم با رنوی بچه ها عروس را ببریم ولی هیچ چیز دست ما نماند و همه ی کوهدشت خودشان خودشان را دعوت کردند که هیچ کینه ای و هیچ خطی نمیتواند بین آنها فاصله بیاندازد.همه ی شهر آن شب خواهران و برادران من و همسرم شدند.   

هنوز مانده است تا از لطیف بپرسم آن شب های هراس که او نوجوان بود، سر راهش به بابا قلی بسته های بزرگ کتابی را ندید؟ که رهگذری در تاریکی با خود برد و در ناکجایی مبهم گم کرد؟ آخر خیلی از عکس های عروسی که محمد حسین گرفته بود ،عکس های بچگی و جوانیم در لای آن کتاب ها بود. خیلی دلم می خواهد یک بار دیگر آن عکس ها را ببینم. علیرضا، محمد حسین، خودم، همسرانمان، جوانی، نوجوانی، بچگی هر کدام در لای کتابی که یا بر باد رفت یا آب با خود برد یا سوخت. 

———————————-