۱
ای باد صبا! طرب فزا می آیی
از طوف کدامین کف پا می آیی؟
از کوی که برخاسته یی؟ راست بگو
ای گرد! به چشمم آشنا می آیی!
(آقا حسین خوانساری)
۲
دور از رخ تو که دور بادا ز نگاه
چاک است سراپای دل از خنجر آه
در لشکر مژگان همه شب خونریزی ست
با آنکه به هم نمی رسند این دو سپاه!
(طالب آملی)
۳
خون گشته مرا ز هجر یاران، دیده
زین غم شده چون ابر بهاران، دیده
گر دست به من زنند می ریزد اشک
مانند درخت های باران دیده!
(قپلان بیک)
۴
شوخی که گسسته بود پیمان از من
بنشست برم، کشیده دامان از من
چون بوی گلی که با صبا آمیزد
هم با من بود و هم گریزان از من!
(ابوالحسن فراهانی)
۵
می کرده ز اختلاط مردم سیرم
از غصه اگر می نخورم، می میرم
گیرد چو غم دهر گریبان مرا
من نیز گلوی شیشه را می گیرم!
(ضیاء قزوینی)
۶
دردا که فراق، ناتوان ساخت مرا
در بستر ناتوانی انداخت مرا
از ضعف چنان شدم که بر بالینم
صد بار اجل آمد و نشناخت مرا!
(شوقی ساوه یی)
۷
آنم که ضعیف و خسته تن می آیم
جان بسته به تار پیرهن می آیم
مانند غباری که بپیچد بر باد
پیچیده به آه خویشتن می آیم!
(محمدرضای خواجه)
…
با سپاس از شاعر خوب هم استانی، میثم محتشم [2]