- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

مادری هستی و از زایش خود بیزاری!!

[1]

 

زادمیعاد خزان شهرِ سراسر خواری
شهرِ این آمد و آن رفت و دریغ از کاری
شهرِ در نقشه نبینند نشانی از تو
جز همان نعش ورم کرده ی از بیکاری
درد تو درد بزرگی است خدا می داند
مادری هستی و از زایش خود بیزاری!
من همان لحظه که نام تو به گوشم برخورد
از دلم خنده فراری شد و آمد زاری
کودکی بودی از آغاز تولد خاموش
دایه ات گفت : عجب طفلک بی آزاری!
کاش می گفت بزرگی که بزرگی این نیست :
برنخیزی و بگویی که خدایی داری.

 

مهدی دوست محمدی