- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

عید ما

15huxtsqup9tf [1]

علی کولیوند زاده / میرملاس نیوز :

 عید ما

نمی دانم چرا همیشه سبزه های خاله خوب از آب در می آمد و سبزه های مادرم “گنم گرمسیر هر گله ار جائی” بود. شاید چند سالی طول کشید تا به این نتیجه برسیم که سبزه های عید ما را هم خاله بکارد. سبزه هایی که در جعبه های سوهان کاشته می شد، جعبه های سوهانی که خدا می داند پدرم چقدر عرق ریخته بود تا سر راهش از سوهانی های قم برایمان سوغات بیاورد. و ما کودکانی که سوهان, پابه پای بازگشتن پدر خوشحالمان می کرد.
روز شماری و لحظه شماری، تا عید بیاید و ما بعد از گذشت یک سال چشممان به جمال “شیرینی” روشن شود. شیرینی هایی که پدر از چند روز قبل از عید می خرید و مادر با هزار ترفند آن ها را دریخدون پنهان می کرد که مبادا قبل از آمدن عید اثری از آن ها نماند. غافل از این که برادر کوچک ترم با شمِ کارآگاهانه اش که هر سال چند روز قبل از عید گل می کرد، پیدایشان کرده و هر از چند گاهی دستبردی جانانه می زند و …
روز “علفه” یا عید مردگان که می شد عملاً شادی ما آغاز شده بود. از عصر این روز بدون هیچگونه ناراحتی از مرگ عزیزانی در گذشته همراه پدر راه میافتادیم و به خانه فامیل می رفتیم. چه غرور آمیز بود که پدر “سر فاتحه” بلد بود و اهل فامیل باید منتظرش می ماندند تا به نوبت بیاید و فاتحه خیراتی را بخواند که در واقع چند دقیقه بعد کودکان فاتحه اش را می خوانند. خیراتی که بیشتر از آنکه به مردگان برسد به کودکانی می رسید که “برینج و شیر” و “ترحلوا” نوید شب عید را برایشان به ارمغان می آورد.
تا یادم می آید شب عید، بوی “کاواوِ” ما و همه همسایه ها آسمان را هم مست می کرد مگر سال هایی که به خاطر مرگ فامیلی خبری از عید و عید دیدنی نبود. و چه کودکانه احساس ما از آن متوفی عزیز به تنفر نزدیک می شد. تنفر به این خاطر که او با مرگ بد موقعش باعث شده بود عیدی در کار نباشد. بگذریم از روزهایی بگوییم که عید داشتیم و به اصطلاح “عیدمونه نوم عیدل بی”: روز عید، صبح زود حتی زودتر از همه صبح های روستا بیدار می شدیم و خودمان را آماده می کردیم تا مبادا پسر فلانی و فلانی زودتر از ما خانه فلان فامیل بروند و عیدی ها را بگیرند. همیشه این روز باوری قدیمی آزارم می داد و آن هم این بود که اولین نفری که به خانه ای برای عید دیدنی می رود بر کل زندگی آن خانواده در سال جدید تاثیر مستقیم دارد، اگر آدم خوبی باشد و قدمش مبارک آن سال سال خوبی خواهد بود و اگر نه …
دلیل مخالفتم با این رسم یا از خرافه دانستن آن بود یا به این خاطر که باعث می شد به خاطر اعتقاد بیش از حد مادرم به این باور و ترس از اینکه فرزندانش را خدایی نکرده “بد قدم” بنامند، ما معمولاً اولین کسانی نباشیم که به خانه ای برای عید دیدنی می روند. خلاصه می رفتیم و همراه خودمان پلاستیک هایی داشتیم برای جمع آوری غنیمت هایی از سفره عید فامیل. آرزوی ما برای هم این بود که “عید تونه نوم عیدل بو” و آنقدر این آرزو انرژی مثبت در خودش داشت که ما را مطمئن می کرد باز سال دیگر عید و تمام خوشی هایش را خواهیم دید.
هر چند از روز دوم سال، روزها تکراری می شد و استرس حل نشدن “پیک شادی” و مشق های “از اول کتاب تا جایی که درس داده ایم” بر دل ما می نشست، ولی باز بهترین روزهایمان همان روزها بود. روزهایی که کودک بودیم و هیچ نمی دانستیم پدر چه می کشد تا این روزها را برای خانواده اش شیرین کند. روزهایی که از غصه های پدر و مادر و دلهره اشان از شرمنده نشدن پیش فرزندانشان بی خبر بودیم. روزهایی که هنوز نمی دانستیم معنی “هر سال دریغ از پارسال” چیست.