عاطفه بیرانوند / میرملاس نیوز :
از شین آباد تا شهر من
گناه بچه هایی که شاگرد کلاسهای نمور و بخاری های با شعلههای سرخ آتش چیست؟ حتما باید اتفاقی بیفتد تا مسوولان به فکر رفع مقطعی آن باشند!
کاش میشد دست اتفاق را گرفت که نیفتد و امکاناتی که حق این بچههاست خورده نشود. نمیدانم چه باید گفت فقط میدانم نگفتن از این همه محرومیت در استانم و نرساندن داد این بچهها از لرستان، به گوش مسوولان گناه است.
چند روزی سخت در تلاش بودم برای گرفتن مجوز در یکی از مدارس مناطق محروم استان خودمان، تا از نزدیک با بچههایی که با تمام آرزوهای کاغذیشان فراموش شدهاند آشنا شوم، چندین مرتبه برای درخواست مجوز اقدام کردم اما مانند تمام مجوزهای بیجواب، پاسخی جز … نگرفتم!
حرفهای وزیر مرا به فکر فرو برده است در واکنش به سوالی در خصوص درخواست استعفایش توسط برخی نمایندگان مجلس شورای اسلامی به دلیل حادثه آتشسوزی دبستان دخترانه با خنده گفت: خبرنگاران چی؟ خبرنگاران را برکنار کنیم یا نه؟ اگر به موقع خبر میدادید مواظب مدرسه شینآباد پیرانشهر باشید این اتفاق روی نمیداد!
اما با سماجت و پیگیریهایی که انجام دادم بالاخره به دبستان ادب در روستای سرخهلیزه در چهارده کیلومتری شهر خرمآباد، رفتم با خود گفتم آن ها که از قداست مسوولیت فقط بار مسوول بودن کلمات را به دوش کشیدهاند نه زمستانهای سرد و کلاس درس سوخته و گُرگرفته بچهها، نه میزهای کهنه، نه آرزوهای خاک خورده، و نه نه نه… .
داخل مدرسه میشوم هزارویک درد از فرسودگی در مدرسه گرفته تا کلاس تاریک و غمگینی که بچهها را در خود جمع کرده، نمایان است.
در گوشهای بخاری نفتی فضای کلاس را گرم میکند معلم کنار بخاری صندلی دارد و چند تا میز که بچهها به آن تکیه زدهاند نگاهم به لبخندهایی گره میخورد به کودکانی که محرومیت و کمبودها را فریاد میزنند و در میان میز ریاستها گم میشوند!
هنوز ساناز و سامان و بچههای مدرسه از بخاری نفتی برای گرمای کلاسشان استفاده میکنند و در سایه آرزوهایی از جنس وسایل ورزشی و حیاطی آسفالت برای مدرسه، نشستهاند.
اینک به دبستانی رفتم که دانشآموزان آن در آرزوی مدادرنگی بزرگ میشوند، به دبستانی که بخاری آن رنگ گاز ندارد، به دبستانی که بچههایش از کمبود امکانات رنج میبرند.
در گوشهای از حیاط سیمانی و خشک اتاقکی تاریک با دری آهنی که چند تا میز رنگ و رو رفته در آن بیتابی میکرد، معلم با بچههای آزاد و معصوم روستا در محرومیت مطلق حضور داشتند.
روی هر میزی دو تا از بچهها با همکلاسیهایشان نشسته بودند و آرزوهایشان را رنگ میکردند. معلم پنج نوبت را در شش ساعت پوشش میدهد! بیچاره بچهها که حتی به آخر سال نرسیده نمیتوانند یک فصل درست حسابی را یاد بگیرند، کتابهایی که ورق نخورده همانطور باقی میماند، بچهها شوق مدرسه را در کتاب فارسی میاندازند و خود را با خندههایشان، زنگ تفریح نیمهکارشان و میزهای کهنهی کلاسشان مشغول میکنند.
من میروم و کنار یکی از بچهها مینشینم، از او میخواهم خودش را معرفی کند، میگوید: ساناز رستمی، ۱۰سال دارم و ۳تا بچه هستیم خواهر بزرگترم چهارده سال دارد و اول دبیرستان است و خواهر کوچکترم چهار ساله است.
ساناز دربارهی علاقهاش به درس خواندن، گفت: مدرسه را خیلی دوست دارم و از این که درس میخوانم خوشحالم، خانهی ما به مدرسه نزدیکتر است و هر روز زودتر از بچهها به کلاس میآیم.
او گفت: کلاس چهارم هستم و پدرم گوسفنددارو تنها نانآور خانه است، اما کشاورزی هم داریم.
او از نحوهی گرمایش کلاس، میگوید: مدرسهی ما گازکشی نیست و کلاس با بخاری نفتی گرم میشود، باید نزدیک شد تا بخاری گرمت کند من سعی میکنم لباس گرم بپوشم که خیلی به بخاری نزدیک نشوم تا اتفاقی برایم نیفتد.
او دربارهی اتفاقی که برای بچهها در روستای شینآباد افتاد، عنوان کرد: موقعی که شنیدم برای دوستانم ناراحت شدم و از این که فوت شدن، میترسم چون کلاس ما هم هنوز با بخای نفتی گرم میشود و وقتی صدایش بلند است، ترس دارم.
ساناز از آرزوهایی که به اندازهی۱۰سالگیاش هیچکدام در این کلاس هنوز رنگ عملی شدن نگرفتهاند، سخن به میان میآورد و بیان کرد: از کلاس اول تا حالا که چهارم را در این مدرسه میگذرانم، هیچ کاری برای ما انجام نشده و فقط تخته سیاهمان تغییر کرده است، کلاس هم قبلا آنطرف حیاط و خیلی سیاه و کوچکتر بود اما حالا دفتر مدرسه را به ما دادهاند و کلاسمان کمی بزرگتر شده است!
با لبخندی که در صورتش میدرخشید از خوشبختیهای کودکانهاش، گفت: دلم میخواهد درسم را ادامه دهم و برای روستا و کشورم انسانی مفید و خوب باشم و بتوانم به روستا کمک کنم تا آباد شود.
او در ادامه میگوید: دوست دارم برایمان کلاس و مدرسه را تمیز و گازکشی کنند، وسایل ورزشی بیاورند و شیشه پنجرهها را عوض و حیاط مدرسه را آسفالت کنند، دوستش خیلی آرام به ساناز میگفت اما میز نقاشی داخل انباری که داریم!
او گفت: الان داخل مدرسه سیمانی است، کسی زمین میخورد دستش زخمی میشود، چون پارسال یه امیر نقدی داشتیم که زمین خورد و سرش سوراخ شد با چسب و دستمال به سرش زدند و خوب شد.
ساناز، ادامه میدهد: دلم میخواهد بزرگ که شدم و درسم تمام شد پلیس شوم.
زنگ کلاس زده شد و زنگ تفریح بود، من به سراغ یکی دیگر از بچهها رفتم، پسرک پاهایش را تند تند تکان میداد و دستپاچه شده بود فکر میکرد برایشان وسایل ورزشی آوردهام! از او خواستم خودش را معرفی کند: سامان نوری، کلاس پنجم هستم و ۱۱سال دارم، پنج سالِ مدرسه را همینجا گذراندهام و دوست دارم که درس خواندن را ادامه دهم.
او از خانوادهاش اینگونه، عنوان کرد: پدر ما را تشویق به درس خواندن میکند چون خودش از درس خواندن محروم بود و الان کشاورز است دلش میخواهد به جایی برسم تا سربلندش کنم، مادرم هم سوادش پایین است و برای آیندهی ما خیلی زحمت میکشد.
سامان دربارهی این که میخواهد چکاره شود، گفت: تا به حال به این که بزرگ شدم چکاره شوم فکر نکردهام اما حالا میگویم دوست دارم مهندس راه و ترابری باشم.
از او پرسیدم سامان دلت چه میخواهد، گفت: یک توپ برای مدرسهمان بیاورند تا بازی کنیم چون اصلا وسایل ورزشی نداریم.
او در ادامه از آرزوهایش، میگوید: آرزو دارم که پدر و مادرم سالم باشند و سایه آنها از سر ما کم نشود، دوستی هم دارم که الان در بیمارستان بستری است دعا میکنم زودتر خوب شود و پیش ما برگردد.
پرسیدم از دوستانی که کلاسشان آتش گرفت و سوخت، باخبرید، گفت: نه نمیدانم اما ما هم کلاسمان سوخته، دو هفته پیش بخاری ترکید و اینجا سیاه شد همه جا را دوده گرفته بود صبح که به کلاس آمدیم و در را باز کردیم، دیدیم همه جا سیاه شده و بخاری هم دودی شده بود.
سامان از مسوولان چه درخواستی، دارید: دوست داریم برایمان وسایل ورزشی بیاورند، کلاسمان را رنگ کنند، میز برایمان بگذارند و آبخوری را که تنها یک حوض کوچک است، درستش کنند، بخاریمان را عوض کنند چون بچهها از صدایش میترسند و برای محرومیتهایمان کاری کنند.
آقا معلم که در محرومترین منطقه کشور برای بچهها درس میدهد، گفت: امسال آخرین سال خدمتم در آموزش و پرورش است، سی سال در مدارس اینچنینی معلمی کردهام و بچهها را پرورش دادهام، فقط در روستا درس میدهم اما اینجا مانند روستاهای دیگر ولی به نسبت پایینترین امکانات را دارد، هیچکدام از روستاهایی که من در آنها تدریس کردهام گازکشی نبودهاند، هر زمان که بخاری سروصدا میکند بچهها را به بیرون میبرم.
او در مورد بحث آموزشی، عنوان کرد: ۵پایه را در اینجا تدریس میکنم که به تمام درسها نمیرسم، بعضی اوقات در دو نوبت درس میدهم چیزی هم به نام زنگ تفریح معنایی ندارد برای ۶ساعت درس دادن در ۵پایه مختلف.
او دربارهی مشکلات بچهها و بیسوادی اولیاء، اظهار کرد: سه نفر از بچههای مدرسه فرزند طلاق هستند پدر یکی از بچهها یکسال است بلاتکلیف او را رها کرده و رفته حتی دو تا از بچهها را سنجش تایید نکرده است.
معلم ضمن این که یکی از بچهها با دبهای آب وارد کلاس میشود، افزود: اینجا مشکل آب داریم، هر روز ۴لیتری پر از آب برای بچهها میآورم، اینجا روزی دو ساعت آب قطع میشود و در حال حاضر به جز مشکل گازکشی، مشکلات دیگری از جمله کمبود وقت، نیرو و وسایل کمک آموزشی برای بچهها وجود دارد،.
او ادامه میدهد: من در ۵پایه روزی ۲۵درس باید بدهم که هر دانشآموزی حتی ۵دقیقه هم وقتش نمیشود، با ابن که اینجا آخرین روستایی است که جزء شهر است اما هیچ امکاناتی ندارد و مسوولان هم هیچگونه رسیدگی برای رفع این کمبودها نمیکنند، نصف بیشتر سال گذشته است و از مدنی پنجم تنها یک درس دادهام.
او گفت: در روستا معلم همه کاره است از سرایدار گرفته تا مدیر، ناظم، معلم و کارهای خدماتی که به هیچ کدام نمیرسم. اما مهمتر این که چطور درس را یاد بگیرند، این بچهها عمرشان تلف میشود کلاس اول را یاد نگرفته دوم میآیند و هیچگونه رقابتی باقی نمیماند، گاهی کمسواد بالا میآیند، شوق درس خواندن در آنها زیاد است ولی هیچکس به آنها بهایی نمیدهد و ابتداییترین امکانات را برای آنها فراهم نمیکند، تنها کلاسی سیاه و تاریک نصیب این بچهها شده است.
معلم در مورد ترکیدن بخاری کلاس، یادآور شد: دو هفتهی پیش، صبح وقتی به کلاس وارد شدیم همه جا تاریک و سیاه بود احتمالا از سقف آشغالی داخل بخاری افتاده و بخاری آتش گرفته و منفجر شده است ما وقتی وارد کلاس شدیم همه چیز را دوده گرفته بود اما خدا را شکر کسی در کلاس نبود، با کمک بچهها کلاس را تمییز کردیم و دیوارها را دستمال کشیدیم تا کمی رنگ و رو به خود گرفت.
او از این که برای گازکشی اقدامی نشده، تاکید کرد: پول امتیاز گاز بالای ۴۰۰تا ۵۰۰ هزار تومان است که این پول امتیازش است و میگویند، بودجه نیست!
کلی با خودم فکر کردم این بچهها اگر در کلاس بودند یعنی به سرنوشت بچههای “دورودزن و شینآباد و… ” دچار میشدند، چه فاجعهای. دلم برای معصومیت کودکانهشان گرفت برای آرزوهای کاغذیشان، برای خندههای پر از سادگیشان، برای آن دستان کوچکی که مینویسد بابا آب داد برای بازی این کودکان با تمام کمبودها در حیاط مدرسه.
برای تمامی سیرانها و ساریناهای سرزمینم که آ مثل آب نیست مثل آتش است ب مثل بابا نیست مثل بخاری آتش گرفته و ن مثل نفت که بشکهاش چند دلار میارزد و تو را غرق میکند دلم سوخت، راستی زندگی چقدر میارزد؟! لبخندهای سوخته است که راحت این بچهها با آن فراموش میشوند میان قیمت ارزها، میان حرفهای مسوولان… از شینآباد تا شهر من!
تمام نقشه میسوزد و مرگ درس آخر است که این بچهها زودتر از همهی آرزوهایشان به ناچار میآموزند! ولی نه، خدا را شکر که در کلاس نبودید و قیمت زندگیتان همین مدرسهی سیمانی و بدون گازکشی است.
آیندهی این بچهها تنها درد سوختن و بخاری نیست اگر خدای ناکرده اتفاقی برایشان میافتاد که یک عمر با چه کنم و ندانم کاری و بار بیمسوولیتی میگذشت و حالا هم مدرسهای که تنها اتاقی در آن موجود است برای خاطر رفع انجام وظیفه و مسوولیت آموزش و پرورش!
بهتر نیست به جای حادثهی تلخ دیگری و اهمیت آیندهی این کودکان آستین همت را بالا زد و برای محرومیتشان کاری کرد؟
سوالاتی به ذهنم میرسد چرا این بچهها از تعداد معلمهای بیشتر و باکیفیت، محرومند؟ چرا کلاسهای رنگ و رو رفتهشان دیر به دیر رنگ و تعمیر میشود؟ چرا حتی تخته سیاهشان دیگر شبیه تخته سیاه نیست؟ با خودم میگویم سهم استعدادهای نشکفتهی بچههای این سامان کجای عدالت تعریف شده است؟
امیدوارم بعد از این گزارش کمی وجدانها راحتتر باشد، کاش آنقدر شهامت داشتیم تا به قصورمان اعتراف کنیم!.
وقتی سیران رفت و سارینا آرزوهای زمینی را جا گذاشت دیگر جای هیچگونه حکایت پردردی از بچههای روستا باقی نماند تا امانتی برای خدمت صادقانه بر مسوولیتهایی که تکیه زدهاند باقی بماند، اما مهم نیست!
بهای درس خواندن که نباید به اینگونه حوادث با ای کاشها پایان یابد، یادآور خاطرات تلخ همیشه سخت است اما باید گفت تا از یاد نرود، باید گفت شاید تکرار نشود.
همانطور که در اصل ۴۳ قانون اساسی آمده: برای تامین استقلال اقتصادی جامعه و ریشهکن کردن فقر و محرومیت و برآوردن نیازهای انسان در جریان رشد با حفظ آزادهگی و اقتصاد جمهوری اسلامی ایران بر اساس ضوابط زیر استوار است: تامین نیازهای اساسی مسکن، خوراک، پوشاک، بهداشت، درمان، آموزش و پرورش و امکانات لازم برای همه و طبق اصل ۱۹ قانون اساسی مردم از هر قوم و قبیلهای که باشند از حقوق اساسی برخوردارند و رنگ و نژاد و زبان مانند اینها سبب امتیاز نخواهد بود همچنین در اصل بیستم آمده که افراد ملت ایران اعم از زن و مرد یکسان در حمایت قانون قرار دارند و از همهی حقوق انسانی، سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی با رعایت موازین اسلام برخوردارند، حال آیا برای درس خواندن باید این همه سختی کشید؟!
سهم سیران و سارینا و بسیاری از بچهها از نفت تنها و تنها سوختن در میان شعلههای آتش است؟! اگر کاری نکنیم اینجا هم پر میشود از سیران و همکلاسیهایش…