پسته
کودک روانه از پی بود، نق نق کنان که: من پسته…
«پول از کجا بیاورم من؟» زن ناله کرد آهسته
کودک دوید در دکّان، پایی فشرد و عری زد
گوشش گرفت دکان دار، «کو صاحبت زبان بسته!»
مادر کشید دستش را: «دیدی که آبرومان رفت؟»
کودک سری تکان می داد، دانسته یا ندانسته
یک سیر پسته صد تومان! نوشابه،بستنی…سرسام!
اندیشه کرد زن با خود، از رنج زندگی خسته:
دیروز گردوی تازه ، دیده ست و چشم پوشیده ست
هر روز چشم پوشی هایش، با روز پیش پیوسته
کودک روانه از پی بود ، زن سوی او نگاه افکند
با دیده ای که خشمش را، باران اشک ها شسته
ناگاه جیب کودک را ، پر دید ــ«وای ! دزدیدی؟»
کودک چو پسته می خندید، با یک دهان پر از پسته
…
سیمین بهبهانی