پنجمین سالی است که برای آمدن بهار، چند خطی از جنس بهار برای شما مینویسم. امروز که این خطوط را برایتان مینوشتم، با پیرزنی خسته و به تنگ آمده از دنیایی غم و اندوه که همه را به زبان آورد و مرا ویران کرد؛ صحبت داشتم. آنقدر گفت و گفت که من لحظاتِ مقدسِ سالِ تحویل و بوسیدن عزیزان، رویش گل و گیاه و … همه و همه را فراموش کردم.
اگر انصاف بدهیم، همهی گفتار او به حق بود. ولی نمیدانم چه نیرویی در من به زبان آمد و به او گفت: تو چه خوش باشی و چه غمْبار، بهار میآید؛ به او گفتم: همین حالا بلند شوید از آنچه دارید سپاسگزار باشید و ذوق کنید. خانه تکانی کنید، خانهتکانی یعنی زدودنِ گرد و غبار غم و اندوه و زدودن نگرانی و ناامنی از جسم و جانتان. با امید و اشتیاق سبزه بگذارید و شاهد رویش پُر شوق زیستن هر دانه باشید. هردانه با بیزبانی درس حیات و بیمهابا زیستن را میآموزاند.
کمی اسفند دود کنید تا آتش به جانِ پدیدآورندگانِ غم و اندوهتان زده باشید. بوی آتش مشام و حالتان را مثل بهار که آتش به خانمان زمستان میزند، تغیر خواهد داد.
من هر وقت مینویسم، میخوانم، حرف میزنم و مینوازم، جز به امید و شوق زندگی کردن به چیز دیگری نمیاندیشم. تمام وجودم مثل مردمان ایلات که دار و ندارشان بار چند اسب و الاغ نیست، سراسر امید و شوق و زیستن و شعر و ترانه میگردد. آنچه پُرامید خواندهام و نواختهام، در شرایطی از زندگیم شکل گرفتهاند که زندگیم به مویی بند بود. زندگیم زیر آوار نداری و تهیدستی مثل بید مجنون خم شد ولی خدا را شکر نشکست؛ و من همه را مدیون روح بلند و پُرصلابت مردمان عشایر میدانم.
یادم میآید، در نزدیکی زادگاهم، ایستگاه راه آهن چمْسنگر، دِهی بود که در فصل کوچِ بهاری، مردمان آن دِه، بایستی از گذرگاهی باریک و صخرهای که هم جوی آب از آن میگذشت و هم گله و رمه و مردمانِ در حال کوچ.
یکسال به چشم خود دیدم اسبی سفید، با باروبُنه برای سفری پُرامید بر صخره گیر کرد و در درّه سقوط کرد. در چشم برهم زدنی درّه همه پُر شد از فریاد و شیون و طولی نکشید بار اسب تقسیم شد بین همسایگان، و دوباره کوچ بود و رفتنِ گله و رَمه و انسان؛ و پرتگاه و درّه و اسب سفید را، همه سکوت کوهستان در خود بلعید و تنها خاطرهای عبرتْانگیز از آن به جای ماند و بس.
من عبور مردمانمان را از این بحران، که زندگیشان را سخت تحتالشعاع قرار داده، به عبور دلیرانه و با روحیه مردم ایلات از گذرگاههای سخت و خطرناک زندگی شبیه میدانم.
ای مردم، در این بهار، دست یکدیگر را بگیرید، محکم و بیقید و شرط بگیرید تا مبادا کسی از پرتگاه نداری و درماندگی و پریشانی سقوط کند.
زمانه به یکْسان ندارد درنگ
گهی شهد و نوش است و گاهی شرنگ
که گر دو برادر نهند پشت به پشت
تن کوه را خاک ماند به پشت
فردوسی
مثل درختان که صخره را میشکافند و قد میکشند، برای زندگی مهیا شوید تا لااقل آبی را که مینوشید، به گوارایی از گلویتان پایین رود.
ای مردم بیایید گرانی، نداری و غم و اندوه و هرآنچه شما را آشفته و مضطرب کرده است در سینه نگهدارید و کمتر آنرا به زبان آورید، که این سَمّ مهلک، شنونده را هم از پای درمیآورد. مثل شکارچیِ گرسنه و صبور، کمین کنید و چشم به راه اندیشه و عملی که برای بهتر زیستن به سراغتان میآید بمانید.
ای مردم، تنها نداری و گرانی نیست که امید و شور و شوق را از شما میگیرد. این بحران اجتماعی است که روح و روان شما را پریشان میکند. وقتی شما پریشان و آشفته میشوید، راه مقابله و برونرفت از آن را هم نمیتوانید بیابید. این آشفتگی، فقیر و غنی و زن و مرد و پیر و جوان نمیشناسد؛ این پریشانی آفت مهر و دوستی و هوش و ذکاوت خانوادهها و همهی اقوام این سرزمین است.
بیدلیل نیست، خرمآبادیها را رو در روی بروجردیها، دزفولیها را رو در روی شوشتریها و همهی اقوام همْجوار را در سراسر ایران رو در روی یکدیگر میبینیم.
ای بزرگان، ای اندیشمندان و ای هنرآفرینان، نگذارید همبستگی، آزادگی و امید و نشاط، پیش چشمتان بیرحمانه درو شود.
بهار که میآید، بیقید و شرط، بیکینه و نفرت و بیهیچ برتری طلبی به گُل مینشیند. و شما شایستگی و لیاقت این موهبت الهی که از درونتان آماده شکفتن و به گُل نشستن است، به فراوانی دارا میباشید.
به شور و شوق کودکان در عید و بهار که مثل آواز پرندگان، شور و شوق و شادی آفرین هستند، گوش کنید و در شادمانی آنان سهیم شوید. ما امانتدار و فراهم آورنده شادمانیِ کودکان و جوانانیم، نگذارید پریشانی و آشفتگی این شور و شوق را که از آسمان بر روانِ انسان جاری میشود مُکدر کند.
بهارتان فرخنده و خجسته باد!
شبتان به روز روشن و درخشان و پر امید بدل شود!
مباد روزگارِ آشفتگی که گریهی پیرزنان و پیرمردان خیر و برکت را از زندگی میشوید؛
مباد اضطراب و هراس، مباد خوف و هراس که بهار درون و بهار کوهستان را میخشکاند!
مباد روزی که جای شعر و ترانه کمانچه و سُرنا را غم و اندوه و پریشانی بگیرد!
هفتسینتان پُر طراوت و خوش یُمن و مهمانپذیر باد!
نوزدهم اسفند ۹۱ تهران– لواسان، علی اکبر شکارچی
***
منبع: سیمره