- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

فکری به حال این همه پروانه کن …

[1]

فکری به حال این همه پروانه کن …

مهدی دوست محمدی :

سلام عزیز دلم ، می دانم که حال و روز خوبی نداری ، می دانم که در گیر و دار آن همه اندوه نامت را نیز فراموش کرده ای . حال مرا اگر پرسیده باشی ، ملالی ندارم جز یادآوری رنج فقری که در نگاهت نشسته و جسم و جانت را فرسوده است.
برادرم حق تو این نبود . حق تو این نبود که بهترین سالهای عمرت را در اضطراب و فکر نان شب خانواده ات تلف کنی ، حق تو این نبود که آن همه استعداد و ظرفیتت را بر سر چهارراه ها و در قلیانی ها به باد فنا بسپاری ، اما می دانم چاره ای نداشتی…هنرت را باید به کدام هنرکده می بردی؟ شورت را باید به کدام شورآباد می بردی؟ غمت را در کدام چاله باید مدفون می کردی؟ برادرم اگر انسان بوده باشم باید از عذاب تو در عذاب بوده باشم ، باید در نهایت خوشی ها و کامرانی ها دلم برای اضطراب تو در اضطراب بوده باشد.راستی آیا به فکرت خطور می کند که روزی سر و سامان بگیری و دمی آسوده بنشینی و به خود بگویی که :« من نیز هستم»؟ می دانم و می فهمم که خطور نمی کند! اصلاً می توانی دمی بنشینی و فکر کنی؟! نه نمی توانی. فکریدن فراغت بال می خواهد و دلی فراخ…
عزیز دلم ، برای تو چه باید بکنم ؟ فقط می توانم به قول دوست شاعری «زاگرس را بر سر بریزم» که « خاک شهر چنگی به دل نمی زند». چه ساعت ها که حسرت یک زندگی حداقلی با امکانات حداقلی را خوردی. ساعت هایی که میتوانستی در آنها به مطالعه بپردازی ، بگویی ، بخندی و هیچ کس را به حساب نیاوری! به واللهه کوه هم زیر بار این همه اندوه شانه خالی می کند.
اما ناراحت نباش! برای تسکین دلمان و نه درمان آن ، با هم بر سروکیل آینده ی این ملت می گرییم و می گوییم :
خانه ات آباد! انسان باش …
فکری به حال جوانان این شهر نه! این بیغوله کن ، که از فقر و بیکاری در منجلاب اعتیاد و ولنگاری دست و پا می زنند …
فکری به حال این همه پروانه کن که در منجلاب متعفن بی اعتنایی ها گرفتار آمده اند و یارای پرواز ندارند …
فکری به حال این خاک کن که از سترونی و نازایی در خود فرو می ریزد …
فکری به حال آبروی بر باد رفته و موجودیت از یادرفته ی این خاک کن …
فکری به حال خیابان های زخمی و بی صاحب این شهر کن …
فکری به حال تیترهای تأسف بار روزنامه ها کن که مظلومیت کارگران و مقنی هایمان را جار زدند…
فکری به حال پینه های دل های جوانانمان کن که هیچ دارویی التیامشان نمی بخشد …
فکری به حال دیوارهای خانه های شهر کن که میزبان سرنیزه ها و شیشه های شکسته شده اند …
فکری به حال سرانه ی مطالعه ی مردمانت کن …
فکری به حال دستگاههای خودپرداز این شهر کن …
فکری به حال … اما نه فقط :
فکری به حال خودت کن که منفور تاریخ و مردمانت نشوی …
فکری به حال من دیوانه کن!!!