حشمت اله آزادبخت / میرملاس :
دردسرهای مصیبت
قالی کهنهی خاکآلودی را که از سمساری وسط خیابان خریده بودم، برای شستوشو به خانهی پدرم بردم. خانهای که تازه اجاره کردهام گویا از کُرّگی حیاط نداشته. منظورم خانهای است که احتمالاً کلنگش را شهردار اسبق تختجمشید بر زمین زده باشد…
مادرم که چرخ زبانش در دستاندازِ مِن و مِنِ شدیدی افتاده بود گفت: «روله» خودت میدونی، داماد فلانی که هم فامیله هم همسایه، تازه فوت کرده. اگه قالی شسته شدهرو بالا دیوارمون ببینن تا آخر عمر ناراحت میشن… از هر پنجره و در و روزنهی به اصطلاح روشنفکریِ مدرن و پسامدرنی وارد شدم نتوانستم حریف رسمی بشوم که خدا میداند چند هزار سال است به ذهن پاک ایلیاتی مادر گره خوردهاست. مادرم حق داشت. اگر به راستی آن قالی، پاکیزه بر شانهی دیوار خانهی پدرم دیده میشد تمام رسنهای محکم چندین سالهی فامیلی به قیچی اخمها و قهرها و …ها پاره میگشت که تمام ریشسفیدان شهر و گره عذرخواهیها قادر به ترمیم نبودند. حتماً شنیدهاید که تا همین دهههای اخیر اگر در بعضی روستاهای ما آدم ترمز دررفتهای با سرعت به درهی باقی میشتافت، تا یک سال کسی حق نداشت روغن داغ بر دیگ برنج بریزد و صدای موسیقی ویژهاش را دربیاورد. یا هیچ زنی حق نداشت طی این مدت باردار شود یا دود کباب از چار دیواری کسی برنمیخاست چون ممکن بود به پر قبای جناب مرده علیالخصوص بازماندگان متعصبش بر بخورد…
خواهرزن عموی پدرم هنوز در شرمساری روزی به سر میبَرد که چند شب مانده به چهلم یکی از بستگان در رفتهی پدر زن عموی خالهام به آرایشگاه رفته بود و خواهرِ زن عموی دایی آن مرحوم، چهرهاش را یک لحظه از ذرهبین نگاه گذرانده بود… طولی نکشید که آن ها نیز به طرز بسیار فجیعتری قصاص کردند و با همدستی چند زن دیگر , تیغ کمان نازک ابروها را بیشرمانه! به او نشان داده بودند که هنوز سی و هشت روز بیشتر از درگذشت پسردایی خالهی مادرش نگذشته بود… البته من که این چیزها را قبلاً از رفتار دیگران آموزش دیده بودم تا چهل روز وسوسهی درو کردن دیم صورتم را به شهامتم راه نداده بودم, چون به براندازی رابطهی فامیلی اصلاً اعتقاد نداشته و اگر لازم باشد چند سال حمام را بر تنم حرام میگردانم و هفت سال خاک فرشهای کهنه قورت میدهم تا برادری فامیلی را به نحو احسن ثابت کردهباشم…
و مادرم هنوز در لهیب طعنهها و اخمهای یک سال پیش زن برادر عموی داییاش سنگ اخم می خورد که در بحبوحهی داغ مصیبت داماد دختر عمهی داییاش، به علت فشار شدید درد پا نتوانسته بود بیش از سه مرتبه در محل مراسم سوگ حاضر شود. و هنوز لکهی بر ملا شدن مسافرت چند روز تعطیلیِ نوروز بر شانهی بی چشم و روییِ من خشک نشدهاست که درست شصت و هفت روز پس از مرگ یکی از اقوام، اتفاق افتاده بود…
با خواندن هزار و یک شب اِله و بِله و چنین و چنان برای مادرم، بالاخره رودهی دراز خشک شیلنگ پس از دو هفته گوشهنشینی، پر از آب شد و بر تن خاکی قالی فرود آمد و صدای صلوات پیروزی من دور سر حیاط چرخید…
فرچهی فرششویی را باید طوری با مهارت بر پوست سینهی سوختهی فرش میکشیدیم که گوش کوچه متوجه جیــــغ آن نشود. بالاخره در نیمهشبی مهتابی، پس از چند ساعت، پروژهی شستن به پایان رسید…
لولهی سنگین خیس قالی را بر دوش گرفته و شبیه به یک سارق حرفهای پلهها را بالا بردم. متأسفانه میبایست از گلوگاه مقابل پنجرهی باز فامیل عزادار عبور میکردم…
زانوها را بی کفش، بر ریگهای پشتبام میکشیدم و پس از هر بار خراشی کوچک , یک متر از مسیر فتح میشد. بالاخره زانوهای خونآلود را به پشتبام دوازده خانه آنطرفتر رساندم که قبلاً صاحبش را در جریان کار قرار دادهبودم…
حالا یک شب از آن ماجرا گذشته است و من با زانوهای زخمی باد کرده، در فکر حلِ معمای دراز برگرداندن قالی از راه رفته به سر میبرم. در حالی که هنوز دهان باز پنجرهی همسایه خاموش نشدهاست…