- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

امروز جمعه است – فاطمه نیازی

http://homian.ir/wp-content/uploads/2013/06/niyazi1.thumbnail.jpg

امروز جمعه است. من به دوایر زیادی فکر می کنم. به دوایری که نمی دانم راه بیرونش کجاست؟ در این دوایر، هر چیزی سر جای خودش قرار دارد. هر چیزی سر جای خودش قرار
ندارد. هر نقطه ای از مرکزی افتاده است. من در این دوایر، گیر افتاده ام. من هیچ وقت گیر نبودم. سرم را که بالا می گیرم، دلم می افتد. من هرگز به حرف دلم گوش نکردم. دلم طاقچه بالا دارد. دلم را به زمین انداختم، حتا وقتی که می مرد، حتا وقتی که می خواست سرخ شود، حتا وقتی که در نذر افتاد تا گُل کند. دوایر، سفسطه بلدند. سفسطه مرا و دلم را در گرداب انداخت. هی چرخ خوردم، هی چرخ خوردم، هی چرخ خوردم. مولانا رفته بود از خاکش گندم بیاورد. گندمش به من نرسید، دست هایم کبوتر شد. شمس الشموس را طلب کرد. بارقه ها پُر بود. شلوغ بود. خادم داشت. من گم شدم. من کفش هایم جفت نشد. دستم را آهو نگرفت. من کلاغ بودم؟ دلم هزار تکه شد. هزار سال از من بالا رفت. مولانا بیت مستانه تقسیم می کرد.
در دستش دستار نبود. شور بود. نور بود. من ذره بودم. هر چه ضجه زدم، هر چه خراسان را زیارت کردم، هر چه عاشورا را چله بستم، دستم، دلم به خورشید، به نفس هایش گرم نشد. دلم یخ شد. گنبد، دورِ دلم چرخید. به باران افتادم، به چشم های پر از طلب. نمی دانم شمس الشموس دستم را غروب خواست؟ رئوف است. می دانم که هست. دلش برای دخیل ها می سوزد. در دامانش چنگ شدم. گریه های هزار ساله. من هیچ نداشتم. یک دل داشتم. دلی که شکسته بود. دلی که احتیاط، شکستش. چای می خورد. می گفت: نقطه در آغاز می آید. ساختارشکن بود. “شاندل” را دوست داشت. “یک تکه نان” را دوست داشت اما می گفت: سکه خوب است. کار خوب است. خودش را به خواب زد. من در غار افتادم. سیصد سال. دل همه چیز نیست؟ خادم ها زائرها را از پَِرهای رنگارنگ، پُر می کردند.
لبالب شدند. پرواز شدند. من آسمان نشدم. طلب ها را دور زدم. طلب ها گریه می کردند. دستم به گوشه رفت. سه بار لمس شدم. سه بار قند شدم. سه بار آب شدم. سه بار ضریح شدم.
طلب ها پشت سرم بودند. دلشان لمس می خواست. من دل نکندم. در دست هایم گم شدم. موهایم پیدا شد. چادرم زیر پا رفت. ضجه شدم. خادم گفت: خانم! داد نزن! من میدان نبودم. من دلم تنگ بود. دلم هرگز کج نشده بود. حرف داشت. شبیه حالا که حرف دارد، حرف دارد، حرف دارد. دلم تنگ است. حرف هایم را، دلم را می ریزم. حرف هایم خجالت می کشد. دختر است. کتاب گفت: أعوذ بالله. احساس بدی داشتم. در دوراهی افتادم. من گناه شده بودم؟ حد بر چراغ های من روا نیست. چراغ های من آب دارد. تب دارد. به سیاهی پشت کرده است. خودم را خاموش کردم. حرف هایم آمد و نیامد. آدم نشدم. در گندم مولانا بیهوش شدم. سرم به سنگ خورد. نشابور، قونیه از من دور بود. من دور خواستمش. صراطش مستقیم نبود. سه راه داشت. سه راهش یک پا داشت.
من نزدیک نشدم. از سماع ترسیدم، از هلهله های بی کوکب. من عجیب بودم. جهان عجیب است که دور من چرخ نمی خورد، که مرا شانه می خواهد.

حالا من خاموش می شوم. خودم را داغ می کنم . من در حرف هایم پرت می شوم. مرا کسی نمی شناسد.

فاطمه نیازی