هژبر میرتیموری: باران پاییزی تازه شروع کرده بود. برگ درختان، بهآرامی یکی پس از دیگری بهزمین میافتادند. کنارههای خیابان و کف پیادهروها را لایهای از برگهای قهوهای و زرد پوشانده بود. درحالیکه موهای سفیدش کاملن خیس شده بود، بیتوجه به باران، قدم برمیداشت. به چهارراه که رسید ایستاد. سرش را بهعقب برگرداند تا ببیند که هنوز دنبالش میکند؟
پشت سرش کسی نبود، تا چشم کار میکرد، برگهای خیس بود که سطح پیادهروها را پوشانده بود. کمی آنطرفتر تاکسی رنگ و رو رفتهای توقف کرد. زن جوانی درحالیکه با یک دست چادرش را زیر چانهاش محکم گرفته بود و با دست دیگرش دست دختربچهای را که پیراهن سفیدی با گُلهای قرمز بهتن داشت گرفته بود پیاده شد. دختر با تبسمی ملیح به او نگاه کرد. مادر همچنان دست دختر را گرفته بود تا بهآن طرف خیابان بروند، دختر که انگار باران او را خیس نمیکرد، مرتب برمیگشت و با تبسم نگاهش میکرد.
صدای خشخش پایی را شنید که روی برگها راه میرفت. سرش را برگرداند. مرد شنل سیاه را دید در حالیکه چتر باز نشدهای را بهدست دارد، چند قدم جلوتر از او میرود.
احساس کرد مدتهاست که او را با آن چشمان درشت و از حدقه درآمده و آن ابروان بلندش میشناسد. لحظهای ایستاد و با خودش گفت:
ـ چرا تعقیبم میکند؟
سرش را تکان داد: نه، نه، دلیلی ندارد که مرا تعقیب کند. تازه قیافهی این مرد هم بهاین حرفها نمیخورد.
قدمهایش را تند کرد تا از پشتِ سر به او نزدیک شود و ازش بپرسد:
ـ هی آقا، وایسا ببینم، شما تمام روز دارین منو تعقیب میکنین، ممکنه بپرسم چرا؟
موضوع کمکم برایش معما میشد. همچنان که تند و تند قدم برمیداشت، جلو بیمارستانی رسید. مرد شنل سیاه از مقابل در پهن و بزرگ بیمارستان گذشت و در این هنگام آمبولانسی بیآنکه آژیری بکشد، درحالیکه خون ازلای درز درهایش بهزمین میچکید و در پیاش چند زن سیاهپوش ماتمزده بهآرامی میرفتند وارد بیمارستان شد.
پس از عبور آمبولانس و زنان سیاهپوش، مرد شنلسیاه غیباش زد. بهاطراف نگاه کرد، اثری از او ندید. کمی آنطرفتر وارد کوچهی پهنی شد. در انتهای کوچه، از پس پردهی نازکی از باران، قُلهی ارغوانی کوه را دید که در هالهای از مه فرو رفته بود؛ طوری که گویی او را بهخودش میخواند. سالها بود که همین احساس را داشت. اما او نه اهل کوه بود و نه تاکنون پا بهآنجا گذاشته بود.
از پیچ کوچه گذشت. در انتهای کوچه مرد شنلسیاه را دید که همچنان میرفت. با عصبانیت قدمهایش را تند کرد. دید که در انتهای کوچه وارد مدرسهای شد.
ـ آها! پس معلم است.
بهمدرسه که رسید، دستگیرهی زنگزده و خیس در را گرفت و داخل حیاط شد. نه از آن آفتاب ولرم بهاری خبری بود و نه ازسایهی دلپذیر درخت چنار وسط حیاط. در آسمان خاکستری مدرسه هیچ پرستویی پرنمیزد. یادش آمد آن روز بهاری را که برای آوردن معصوم آمده بود؛ توی حیاط کنار چند بوتهی تازهی گُلِ صورتی، بهدیوار آجری تکیه داده بود و منتظر بهصدا درآمدن زنگ مدرسه بود. زنگ که بهصدا درآمد، سیلی از بچههای شیطان از دهانهی ورودی مدرسه بیرون آمدند و صدای قیل و قالشان سکوت را شکست و با آواز پرستوها درهم آمیخت. چهرهی آشنای معصوم را از میان آن همه کودک شناخت. درحالیکه با یک دست کیفش را و با دست دیگرش برگ رنگین کاغذی را در دست داشت، بهطرفش آمد و گفت:
ـ ببین چی کشیدم بابا؟
کاغذ نقاشی را از معصوم گرفت و گفت:
ـ وای چه گل قشنگی، خودت کشیدی؟
معصوم با آن تبسم کودکانهاش سری بهعنوان تأیید تکان داد.
پرسید: حالا برا کی کشیدی؟
– برا هرکی که یه بستنی برام بخره.
بعد هر دو خندیدن و درحالی که دستان کوچکش را در دست گرفته بود، بهاتفاق بهسوی بستنی فروشی سرکوچه راه افتادند.
ازحیاط مدرسه گذشت، ازچند پله سنگی بالا رفت و وارد راهروی ساختمان شد. توی راهرو پیرزنی را دید که با جاروی بلندی مشغول روفتن اسکلتی روی کف راهرو بود. پیرزن با دیدن او از جارو کردن ایستاد، سرش را بلند کرد و پرسید:
ـ بله، کاری دارید آقا؟
دستی بهموهای سفید و خیساش کشید و گفت:
ـ ببخشید، اون آقایی که همین الان اومد تو، معلم این مدرسه است؟
پیرزن دستاش را بهعنوان تعجب تکان داد و گفت:
ـ کدوم آقا؟ ما معلم مرد نداریم، ضمنن شما امروز اولین مردی هستین که وارد این مدرسه شده.
دستپاچه دستی بهریشاش کشید و با تأکید گفت:
ـ خانم، همین الان اومد تو، من خودم دیدم.
درحالیکه قصد داشت پیرزن را متقاعد کند، از پشت شیشه مرد شنل سیاه را دید که بهطرف درحیاط میرفت.
حرفش را قطع کرد و بهسرعت از راهرو مدرسه خارج شد. خیلی عصبی شده بود. هنوز از مدرسه دور نشده بود که دید مرد شنلسیاه توی خیابان پیچید. بعد راهش را بهطرف میدان کج کرد. با خودش گفت:
ـ حالا این منم که او رو تعقیب میکنم. تا گیرش نیارم دست از سرش برنمیدارم.
قدمهایش را تندتر کرد و بهدنبالش دوید. بهحاشیهی میدان رسید. مرد شنلسیاه را دید که آنطرف میدان مقابل ساختمان کلانتری سابق ایستاد.
ـ ها! پس مأموره!
باعجله بهطرفاش دوید. مرد همچنان ایستاده بود و با آن چشمان درشت بیرون زدهاش از آن فاصله او را نگاه میکرد. بعد دست توی جیباش کرد و کلیدی را درآورد و در قفل در چرخانید. داخل ساختمان شد و در را پشت سرش بست.
مقابل در که رسید انگشتاش را باعصبانیت روی زنگ فشرد. کسی باز نکرد. دوباره زنگ زد. بیفایده بود. چندبار با مشت بهدرکوبید. خبری نشد. دیگرحسابی از کوره دررفته بود.
ـ اینقدر اینجا میمانم تا بالاخره بیای بیرون.
همچنان که بهدر میکوبید دستی را روی شانهاش حس کرد. برگشت، دید که پیرمردی با صورتی پُف کرده و گونههای سرخ و چشمان قی کرده که دندانی توی دهانش نیست، با تبسمی گفت:
ـ کسی خونه نیس، مدتهاس که از اینجا رفتن و این ساختمون مخروبهاس جانم.
عصا زنان و لنگان لنگان در پیچ میدان گم شد. با رفتن پیرمرد احساس کرد که زانوانش میلرزد. آرام خودش را شُل کرد، نشست و بهدر رنگ و رو رفتهی ساختمان که حالا پُر بود از اعلامیههای تبلیغاتی تکیه داد. سرش را روی زانوانش گذاشت و چشمانش را بست.
یادش آمد که درست بیست سال پیش از همین مسیر و از همین در وارد شده بود و با راهنمایی نگهبان، بهاتاق محسنی رفته بود. وقتی داخل شده بود، آقای محسنی با احترام از جایش بلند شده بود و بهاو دست داده بود. بعد گفته بود تا برایش چای بیاورند و او بعد از آنکه چایاش را خورده بود، کیف پُری را روی میز محسنی گذاشته و گفته بود:
ـ حرامزادهها خیالاتی دارند.
آقای محسنی دو دستی کیف را گرفته بود و محتویاتش را روی میزخالی کرده بود. بعد دستی بهریش پُرپُشت و گِردش کشیده بود، آستینهایش را کمی بالا زده بود و با دستپاچگی گفته بود:
ـ خدا از شما راضی باشد برادر، خوب حالا چند نفری هستند؟
ـ با این نمک بهحرام خودم سه نفرحاج آقا.
ـ میشناسیشون؟
ـ بله حاج آقا، توی کوچه خودمون میشینن.
حاجآقا درحالی که قلم و کاغذ را جلویش گذاشته بود تا اطلاعات را یاد داشت کند گفته بود:
ـ هیچ چیز رو از قلم نندازین، ممکنه مهم باشه.
بعد از آنکه همه چیز را گفته بود، بیآنکه کسی بدرقهاش کند از همین در خارج شده بود.
بارها نیمههای شب صدای جیغهای معصوم از خواب بیدارش کرده بود.
سرش را از روی زانوانش برداشت. بهاطراف نگاهی انداخت. دلش میخواست تا با تمام قدرت معصوم را صدا بزند. اما بغض راه گلویش را بسته بود. بلند شد و بیاختیار بهراه افتاد. از پیچ میدان گذشت و در امتداد خیابان شهدا که انتهایش بهقلهی رفیع کوه ارغوانی منتهی میشد بهراه افتاد.
ـ آه اگر آنروز لعنتی نرفته بودم! اگر بهحرف مادرش گوش کرده بودم! اکنون حتمن، حتمن، معصوم من…
حالا بیآنکه خودش بداند، بهدامنهی جنگلی ارغوانکوه رسیده بود. فضای خیس جنگل را سراسر سکوت گرفته بود و تنها صدای باران بود که برشاخ و برگ درختان نیمه عریان میبارید.
خشخش پای کسی را که انگار روی برگها راه میرود از پشت سرش شنید. سرش را برگرداند، از پس تنهی خیس چند درخت، مرد شنلسیاه را دید که بهسوی دامنهی کوه میرفت. بهطرفش دوید. از جنگل خارج شد و بهصخرههای کوه رسید. او را دید که با فاصلهی کمی از سنگهای خیس بالا میرفت.
باران همچنان میبارید اما او نه بهباران توجهی میکرد و نه بهتیزی صخرهها.
حالا دیگر تقریبن بهبالای کوه رسیده بودند. مرد شنلسیاه ایستاد و از آن بالا با تبسمی مرموز، او را نگاه کرد که با چه زحمتی خودش را از صخرهها بالا میکشید. با خودش گفت:
ـ دیگه راه فراری نداره.
درحالیکه نفس نفس میزد، از تخته سنگ بزرگی که مرد شنلسیاه رویش ایستاده بود، بالا آمد.
ـ بالاخره گیرت آوردم.
مرد شنلسیاه چیزی نگفت. همچنان که تبسمی در چهره داشت، نگاهش را از او گرفت و بهچشمانداز شهر که در آن پایین، در پردهای از باران فرو رفته بود خیره شد.
در حالیکه نفس نفس میزد، روی تخته سنگ نشست. سرش را بلند کرد و پرسید:
ـ تو کی هستی؟ چرا امروز منو تعقیب میکردی؟
مرد شنلسیاه بیتوجه بهسؤال او نگاهش کرد و بهآرامی گفت:
ـ میبیبنم که حسابی خیس شدهای!
دستانش را بهتخته سنگ تکیه داد و برخاست. روبهروی مرد ایستاد و در چشمان درشتاش زُل زد و پرسید:
ـ چرا جواب منو نمیدی؟ گفتم تو کی هستی، چرا منو تعقیب میکنی؟
دستاش را بهآرامی از جیب شنلاش درآورد و دست او را گرفت و تا مقابل صورتش بالا آورد. دید که دستانش خونی است. با حیرت بهتخته سنگ زیر پایش نگاه کرد، جای دستهایش روی سنگها را دیدکه خونآلود بود. درحالی که چشمانش از ترس گشاد شده بود، دستان خونآلودش را بهصورتش نزدیک کرد و لحظهای همچنان بهآنها نگاه کرد بعد یقهی مرد شنلسیاه را گرفت و با صدای بلند پرسید:
ـ توکی هستی؟ یه جادوگر؟ بگو از جون من چی میخوای؟ این خون از کجا اومد؟
مرد شنلسیاه بیآنکه جوابی بدهد بهبالا قُله نگاه کرد. او هم سرش را بهآن طرف برگرداند. لای صخرههای خیس دخترکی با لباس سفید در غباری از مه گم شد.