تاریخ : شنبه, ۱ اردیبهشت , ۱۴۰۳
5

بوی عید

  • کد خبر : 2847
  • 23 اسفند 1390 - 22:39

بوی عید حشمت اله آزادبخت : چقدرانتظاربرگشتن پدررامی کشیدیم که تاعید نیامده،ازتهران برگردد.زیپدهان ساکِ شکم گنده اش راکه بازمی کرد،پربودازلباس های بزرگ وکوچکی که منبودم.آستین کوتاه سفید بامرد عینکی روی سینه اش که تا رنگ باخت،خندهازلبش نپرید.کوچک وبزرگ نداشت و همه لباس می خریدند وپلک انتظاربرهم میزدند تابهارشمع تولدش رافوت کند و رادیوتوپ اعلامش راشلیک […]

بوی عید

حشمت اله آزادبخت :

چقدرانتظاربرگشتن پدررامی کشیدیم که تاعید نیامده،ازتهران برگردد.زیپ
دهان ساکِ شکم گنده اش راکه بازمی کرد،پربودازلباس های بزرگ وکوچکی که من
بودم.آستین کوتاه سفید بامرد عینکی روی سینه اش که تا رنگ باخت،خنده
ازلبش نپرید.کوچک وبزرگ نداشت و همه لباس می خریدند وپلک انتظاربرهم می
زدند تابهارشمع تولدش رافوت کند و رادیوتوپ اعلامش راشلیک کند ولباس های
نوبرتن لبخندها پوشیده شوند.پدردستش نمی لرزید وبرای همه لباس می خرید
ولرزیدن عادت زندگی اش نبود.
این جابمانید تا من عقربه ی زمان راکمی جلوتربکشم که ازترس بمب باران به
روستارفته بودیم.دلم میان میل های شلوارکبریتی عیدم جامانده بود.دودهای
سیاه بلندی مثل کارخانه های انشاالله ، ازسینه ی سوخته ی شهربالا آمد
وپدر ومن نفس نفس هایمان رابه کوچه رساندیم.خانه امان رفته بودهوا
وگودالی بزرگ سرجایش دهان بازکرده بود.یک لنگ ازشلوار کبریتی ام روی طناب
سیم برق کوچه می سوخت وداغ داغ گریه می کرد…آن سال هم یکی ازفامیل های
روستایی مان فوت کرد ودایی هایم فرش ورخت وپخت هایشان رابرشانه ی پشت بام
وزیرنورخورشیدپهن نکردند…
من وگوسفندی که پدربرای کباب شب عید ، پایش رابه پای محکم درخت وسط حیاط
بسته بود- که چندخط پیش جایش را گودالی دهان بازکرد-خیلی باهم صمیمی شده
بودیم.هنوزچندساعت به مرگ زمستان مانده بود که پدربادست های مهربانش،
چاقو برسینه ی زیراستکان کشید وخونش راپیش پای آمدن بهار برزمین ریخت.به
پشت بام رفتم ویواشکی سیردلم گریه اش کردم.عموها باد می زدندومی گفتند
هربچه ای … ی گوسفندبخورد بابایش می میرد.بابای بزرگ ترها مرده بود
وباخیال راحت مقابل آب دهان ما دندان می جویدند ولی ما پینه های دست پدر
رابیشتر از…ی گوسفند دوست داشتیم.
سال تحویل می شد ودست پدر و مادر رامی بوسیدیم وزیرچشمی عیدی های مچاله
رادید می زدیم.سفره ی هفت سین وتا دل کودکی اتان بخواهد ،آجیل ها وشیرینی
ها و…ازکاسه های مسی وبرنجی بالا می زد.دسته جمعی کفش های عیدمبارکی
رامی پوشیدیم وبه سمت خانه ی همسایه ها وفامیل های دور و نزدیک . مشهدی
براتعلی سرخیابان خاکی،کاسه ی پراز سکه اش رابین بچه هاتقسیم می
کرد.باجرینگ جرینگ جیب ها شیرمی شدیم وبه خط خاکی کوچه می زدیم وسکه ها
را بین دلهره ی خط یا شیرها کم وزیادمی کردیم.لانه را خالی می کردیم وبه
جنگ تخم مرغ می رفتیم.یک روزکله ی سرسخت تخم مرغ من جمجمه ی سی تخم مرغ
را ترکاند وهیچ کس جرات نمی کرد تخم مرغش را باپهلوان سفید کوچک دست من
دهن به دهن کند…
قلک سفالی راپس ازچندماه ،با دودست اشتیاق وسط اتاق ریزریز می کردیم
وازترس کم شدن بیشتر ازیک بارنمی شمردیم.به سرعت ،عجله ی جیب ها را به
ترقه های مرحوم فرهنگ می رساندیم.گلوله های بی خطر را به سینه ی دیوار می
کوبیدیم و ازبوی کاهگل وباروت مست می شدیم.
اجازه بدهیدعقربه ی خاطرات را کمی عقب بکشیم که همسایه ها پای شلوارهای
همکاری را تامی کردند وپاهای پتی را به کمک پدر می آوردند و روی دایره ی
گل وکاه یک ساعت تمام راه می رفتند.پاها یکی یکی ازپله های چوبی بالا می
رفت وپدرشانه هارالبه ی دیوارخالی می کرد و پشت بام راماله می کشید
و”بارگلون” سنگی را بازورکف پاها برگرده ی سقف می غلتاندند تا باران
نتواند ازسوراخ پشت بام پایین بپرد وخودش رادرشکم قابلمه ای که درست
سرراهش دهان باز کرده بود برساند وصدای چک چک اش با خواب سرداتاق شریک
شود.پدرقسم می خورد که نمی گذارد نهار رااز خانه اش بروند.پشت بام خانه ی
ما هنوز، شاخه ی آنتنی رویش سایه نینداخته بود وتمام محله درخانه ی مشهدی
عزیزجمع می شدیم وکلید قفل تلویزیون چهاردر می چرخید که روی چهار پا
ایستاده بود وما ازحرکات کمدی آدم های سیاه وسفید نگاه قهقهه برنمی
داشتیم.
زمستان به گیس بلندانتظارگره شده بود چله ی کوچک ،بلند بود وطاقت کوچک
دست های ما راحت،به آن سوی زمستان نمی رسید.زمستان سرد بود وپربرف .آدم
برفی ها زیا دبودند وهویج ها به دماغ همه اشان نمی رسید اما زغال ها برای
دکمه ی پیراهنشان زیادمی آمد ودانه دانه جلوی پای سفیدشان نقطه می
انداخت.نگاه های کودکی راه رفته ی پدر را پلک می زدند واتاق دور از چشم
پدر چکه می کرد…
حالا بزرگ شده ام ونمی دانم چرا عید دیگر بوی عید نمی دهد!!

لینک کوتاه : https://www.mirmalas.com/?p=2847

برچسب ها

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 8در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۸
  1. قلک سفالی راپس ازچندماه ،با دودست اشتیاق وسط اتاق ریزریز می کردیم
    وازترس کم شدن بیشتر ازیک بارنمی شمردیم.به سرعت ،عجله ی جیب ها را به
    ترقه های مرحوم فرهنگ می رساندیم.گلوله های بی خطر را به سینه ی دیوار می
    کوبیدیم و ازبوی کاهگل وباروت مست می شدیم.
    ..
    ..
    ..
    حالا بزرگ شده ام و می بینم چقدر این نوشته توی دل من جا پر کرده بود!
    ..
    ..
    دست مریزاد حشمت

  2. فکر کنم خودت تایپش نکردی؟ یه کم ویراستاری نیاز داره حشمت جان..

  3. برادر و استاد عزیز واقعا زبان شیوا و رسایی داری امیدوارم در پناه حق سال جدید پر از موفقیت وسلامتی برای خود و خانواده تان باشد

  4. جناب اقای حشمت الله ازاذبخت سری برومشگان وجهادکشاورزی اش بزن ازمردم خسته که ازاول دی ماه تاکنوی درصف کودهستند ودل هردلداریرا به مویع وزاری میاورند سری بزن وحقایق دردناکشان را بنویس وثابت کن نویسنده بیطرف ودورازترسی هستی

  5. انصافا قشنگ نوشته. حقیقته

  6. خاطره دوران کودکی مان تازه شد.

  7. جناب اقای ازادبخت متشکرم…جالب بود کشیدن سرکی به کودکی” پاگذاشتن بر جای پای گذشته سقراط میگه “یک زندگی مطالعه نشده ارزش زیستن ندارد” ولی جای خالی ” پیام انروزهای کودکی برای امروز چیست؟ رو احساس کردم البته اشاره کردی: عید دیگر بوی عید نمیدهد ولی چرا دیگر بوی عید نمیدهد!؟ منتظر نوشته های بعدی شما هستم قربان شما…

  8. استاد واقعا تحت تاثیر قرار گرفتیم.براتون آرزوی موفقیت میکنیم.
    حالا میخوام بگم : کاش همیشه در کودکی می ماندیم تا بجای دلهایمان سر زانوهایمان زخمی میشد …

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.