تاریخ : پنج شنبه, ۹ فروردین , ۱۴۰۳
6

دلاور الشتری که با هزاران جراحتش به پایان خط رسید

  • کد خبر : 28972
  • 14 تیر 1392 - 0:51

  معلم که می‌دانست پدرش جانباز جنگ است، سعی کرد حرف‌هایی بگوید تا آرامش کند و به او دلداری بدهد. حرف‌های معلم ناتمام ماند وقتی دختربچه به او گفت «خوش‌بحال بچه‌های شهید! آخر آنها ناراحتی پدرشان را ندیده‌اند». به گزارش “میرملاس نیوز ”، یادش می‌آید که وقتی به مدرسه می‌رفت، یکبار وقتی معلمش علت نگرانی […]

13920411000677_PhotoA

 

معلم که می‌دانست پدرش جانباز جنگ است، سعی کرد حرف‌هایی بگوید تا آرامش کند و به او دلداری بدهد. حرف‌های معلم ناتمام ماند وقتی دختربچه به او گفت «خوش‌بحال بچه‌های شهید! آخر آنها ناراحتی پدرشان را ندیده‌اند».

به گزارش “میرملاس نیوز ”، یادش می‌آید که وقتی به مدرسه می‌رفت، یکبار وقتی معلمش علت نگرانی و ناراحتی‌اش را پرسیده بود، به او گفته بود وضعیت پدرش را و اینکه او بسیار بیمار است…

معلم که می‌دانست پدرش جانباز جنگ است، سعی کرد حرف‌هایی بگوید تا آرام‌اش کند و به او دلداری بدهد. حرفهای معلم ناتمام ماند وقتی دختر بچه به او گفت: «خوش‌بحال بچه‌های شهید! آخر آنها ناراحتی پدرشان را ندیده‌اند…».

«جانباز شهید خداکرم صادقی» یکی از این پدرهاست. فرزندانش قریب به ۳۰ سال و شاید از زمانی‌که پدر را شناخته‌اند، او را با دردهایش دیده‌اند، جراحت‌های یک قهرمان ۷۰ درصد. دلاور مردی از لرستان، شهرستان الشتر که از پایگاه مقاومت مقداد تهران وقتی ۳۶ ساله بود به منطقه سومار اعزام شد. چند ماه بعد در شب عملیات مسلم بن عقیل که با رمز «یا ابالفضل العباس(ع)» آغاز شد، بر اثر انفجار خمپاره دچار موج ‌گرفتگی و اصابت ترکش از ناحیه کمر و پا شد.

این روزها، نخستین سالگرد سفر این دلاور مرد بسیجی است. آن هم در ماهی که مقتدایش ابالفضل العباس(ع) در آن متولد شده است.

آنچه در ادامه می‌آید، خاطراتی کوتاه از این جانباز شهید به روایت فرزندانش است.

 

 

وقتی جانباز شد، خانواده تا چند ماه از او خبر نداشتند. مدتی بعد به بیمارستان نمازی شیراز منتقل شد. به‌ دلیل ترکش‌های فراوان، پاهایش وضعیت بسیار نامناسبی داشت. پزشکان تصمیم گرفتند پاهایش را قطع کنند که با مخالف او روبرو شد. هرچند بعدها این موضوع برایش مشکلات فراوانی بوجود آورد. بعد از ۲-۳ ماه از شیراز به بیمارستان شهید مصطفی خمینی تهران منتقل شد. در آنجا یکی از آشنایان بطور اتفاقی او را دیده و به خانوده خبر می‌دهد.

سال ۶۱ بعد از مجروحیت، وقتی از بیمارستان مرخص شد، قصد داشت دوباره به جبهه برود! همه خانواده مخالف بودند. راضی نمی‌شد. ناچار شدند کیف و لوازمش را پنهان کنند تا نتواند برود. صبح روز بعد دیدند لباس‌های خیسش را از روی بند حیاط برداشته و به جبهه رفته است! هرچند به دلیل مجروحیتش اجازه ندادند زیاد در آنجا بماند و بعد از چند روز به خانه برگشت.

بعد از چند سال ترکش‌های پا و کمرش، موجب خشک‌شدن رگ‌هایش شد که به گوشت و استخوان پایش آسیب شدید رساند. می‌گفتند دچار فلج سیاتیک شده است. با تصمیم بنیاد شهید و امور ایثارگران، کمیسیون پزشکی تشکیل شد. نتیجه آن اجماع، اعزام به آلمان بود. نپذیرفت! می‌گفت: «ترجیح می‌دهم در ایران درمان شوم».

پزشکان هم تنها راه چاره را قطع هر دو پا تشخیص دادند. پای چپ را از ران قطع کردند اما راضی نشد پای راست را که آن هم به‌خاطر ترکش‌های فراوان کارآیی نداشت، قطع کنند. نمی‌خواست کاملاً زمین‌گیر شود. تصور می‌کرد شاید بتواند چند قدمی با عصا راه برود.

 

 

در طی ۳۰ سال مجروحیت بیش از ۳۰ بار زیر تیغ عمل جراحی رفت. بدنش کلکسیون انواع دردها و بیماری‌ها بود. به دلیل موج انفجار، چشم‌، دندان‌ها وگوش‌هایش آسیب فراوانی دیده بود، طوری‌که دندان‌هایش را از دست داده بود و چند بار چشم‌هایش را عمل کرد. شنوایی گوش‌هایش هم ضعیف شده بود و از سمعک استفاده می‌کرد. استفاده زیاد از  قرص و دارو موجب رسوب داروها در بدنش و خصوصاً سنگ کلیه شد. بارها کلیه و قلب و کمرش تحت جراحی قرار گرفت. گاه پیش‌ می‌آمد در یک روز چند جراحی متوالی انجام دهد. اصلاٌ بیمارستان خانه دوم او شده بود…

سال ۸۷ اوضاع جسمی‌اش روز به روز وخیم‌تر شد. پزشکان متوجه مشکل تازه‌ای در بدن او شدند. بر اثر تزریق خون‌های آلوده‌ای که در زمان جنگ از خارج کشور وارد می‌شد، دچار بیماری سیروز کبدی شده بود و کبدش هم از کار افتاد! به دلیل وضعیت جسمانی و قلب ضعیفش، امکان پیوند کبد مقدور نبود و در ۳ سال آخر عمرش هرماه به بدنش خون ترزیق می‌کردند.

محبت زیاد او به خانواده و فرزندانش زبانزد اقوام و آشنایان بود. به‌ عنوان مثال با وجود اینکه توانایی راه رفتن نداشت، همیشه خودش به مدرسه فرزندانش می‌رفت و کارهای مدرسه‌شان را انجام می‌داد. اجازه نمی‌داد کس دیگری این کار را انجام دهد. معلمان مدرسه با دیدن وضعیت جسمی او، شرمنده می‌شدند و می‌گفتند «از شما انتظار نداریم به مدرسه بیایید» با این ‌وجود باز هم خودش می‌رفت.

اگر یکی از اعضای خانواده به یک بیماری جزئی مثل سرماخوردگی مبتلا می‌شد با وجود اینکه خودش با داروهای آرام‌بخش دردهایش را تسکین می‌داد و نیاز به پرستاری داشت، تا صبح خودش از فرزند مریضش پرستاری می‌کرد و خودش عصازنان آب و دیگر وسایل مورد نیاز بیمار را فراهم می‌کرد.

غیرت و شجاعتش بین اقوام لرستان مشهور بود، آن هم به اعتراف دوستان و خویشاوندان. می‌گفتند حتی قبل از انقلاب اگر بین اقوام لرستان مشکلی پیش می‌آمد با شجاعت و بدون هیچ ترسی به کمک می‌رفت. این روحیه حتی در دوران مجروحیتش هم با اینکه خانه‌نشین شده بود ادامه داشت حتی اگر نمی‌توانست کاری انجام دهد و تنها باید به احوالپرسی از او راضی می‌شد.

اعتقاد و ارزش بسیار  زیادی برای انقلاب اسلامی و بالاخص ولایت فقیه قائل بود. به حضرت آقا، امام خامنه‌ای علاقه داشت که هر وقت تمثال مبارک ایشان را در تلویزیون می‌دید، اشک شوق در چشمانش حلقه می‌زد و برای سلامتی‌شان دعا می‌کرد.

با اینکه اغلب روزهای زندگی‌اش سرشار از درد و رنج و بیماری بود، همچنان با اراده و مصمم از انقلاب و آرمان‌های امام (ره) دفاع می‌کرد. می‌گفت: «اگر باز هم در موقعیت جنگ قرار بگیرم، دوباره به جبهه می‌روم». با تمام وجود اعتقاد داشت که این انقلاب دنباله‌رو اهداف امامان و پیشوایان دینی ماست و باید با تمام وجود و تا آخرین لحظه عمرمان از آن دفاع کنیم.

 

 

اهمیت ویژه‌ای برای انتخابات قائل بود. معتقد بود باید به افرادی رأی بدهیم که به ولایت فقیه اعتقاد کامل داشته باشند و طبق فرموده امام خامنه‌ای، به هیچ کانون قدرت و ثروتی متصل نباشند. مدافع اصول‌گرایی در مقام عمل و نه فقط لفظ و حرف بود. به هیچ‌وجه نمی‌توانست افرادی را که نسبت به انتخابات بی‌تفاوت بودند، تحمل کند. روزهای منتهی به انتخابات بخشی از منزل را برای جلسات انتخاباتی در نظر می‌گرفت و با همراهی اعضای خانواده برای کاندیدایی که به اصلح‌تر بودن آن پی می‌بردند، جلسات انتخاباتی برگزار کرده و تبلیغ می‌کردند. روز رأی‌گیری هم با وجود ناتوانی جسمی‌اش جزء نخستین کسانی بودند که پای صندوق اخذ رای حاضر می‌شد.

روزهای آخر، اوضاع جسمی‌اش روز به روز وخیم‌تر می‌شد؛ آن قدر لاغر و ضعیف شده بود که حتی قادر به نشستن نبود و تنها غذایش سرم. از شدت درد مدام ذکر «یا علی» و «یا حسین» را زمزمه می‌کرد و به اطرافیانش می‌گفت: «برای شفا و ماندم در دنیا دعا نکنید… دعا کنید خداوند مرا از این  دنیا ببرد…».

 

 

قسمتی از وصیت‌نامه‌ شهید که از زمان جنگ از او یادگار مانده:

بسم الله الرحمن الرحیم «من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی احبنی و من احبنی عشقنی و من عشقنی عشقه و من عشقه قتله و من قتله فعلی دیته و من علی دیته فانا دیته»

آن‌کس که مرا طلب کند مرا می‌یابد وآن‌کس که مرا یافت, می‌شناسد وآن‌کس که مرا شناخت دوستم می‌دارد وآن‌کس که دوستم داشت به من عشق می‌ورزد. آن‌کس که به من عشق ورزید من نیز به او عشق می‌ورزم وآن‌کس که به او عشق ورزیدم, می‌کشم او را و آن‌کس که من او را بکشم, خون‌بهایش بر من واجب است وآن‌کس که خون‌بهایش بر من واجب است من خود خون‌بهایش هستم.

خدایا؛ آنکس که تو را شناخت جان را چه کند, فرزند وعیال وخانمان را چه کند

دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی، دیوانه تو هر تو جهان را چه کند

 

 

لینک کوتاه : https://www.mirmalas.com/?p=28972

برچسب ها

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 5در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۵
  1. روح این دلاورمرد الشتری شاد وحمد وصلواتی تقدیمش می کنیم

  2. درود خدا بر شما شهید راه عشق
    لحظه لحظه زندگی ما مدیون ایثار شماست

  3. کجائید ای شهیدان خدایی یاد و خاطرات رشادتهای شما تا ابد ماندگار است

  4. جانم فدایت این هم رزم ابوالفضل عباس حیف که این دردانه را بعد از نهان شدن در صدف به مردم معرفی میکنند . بعد از شهدا ما چه کردیم . و حال بعد از شما ما چه خواهیم کرد راهتان راه حسین است و تا ابد الدهر مستقیم و بدون لغزش است ای شهیدان راه خدایی.

  5. روحش شاد

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.