حشمتاله آزادبخت/ سیمره : پای گوسفندی را سفت چسبیده است و نمیگذارد تکان بخورد و میخواهد آن را از گیرهی چنگ فرد میانسالی درآورد که گردنش را سفت گرفته است و میکشد. بالاخره جدال با دخالت پیرمردی که سر و روی خود را پشت پارچهای دراز پنهان کرده به سود مرد میانسال تمام میشود و حسن گره دست امید از پای گوسفند رها میکند و همراه آهی دم کرده گوشهای مینشیند تا نفسش را درهوای غبارآلود میدان دلالها تازه کند تا باز به شانس نبرد دیگری تن دردهد. چندگوسفند از ماشین وانتی پیاده نشدهاند هنوز که در غبار تقلا گم میشوند: مال خودمن …نخیر این آقا فامیلمه واسه من آورده …به حضرت عباس منم باید شریک شم…
حسن دستْمالی را از جیب بیرون میآورد و درعرق تیرپیشانی میآویزد. نیمخیز میشود اما لرزههای شرم اینبار شوق رفتنش را فرومیریزد و قدمهایش را برمیگرداند و اینبار ابر دستمال را روی خورشید سوختهی صورتش میگذارد و سرش را پایین میاندازد.
باهم دریک دانشگاه درس خواندهایم. سالهاست ندیدهامش و امروز اتفاقی در میدان دلالها یا همان بُزگیرها با شلواری جافی و پیراهنی از گردوغبار میدان و صورتی آفتاب سوخته میبینمش. وقتی با هم مشاعره میکردیم بیشتر وقتها کم میآوردم و چنان بیتها را آهسته و زیبا میخواند که بردنش را هم لذت میبردی. همیشه میگفت دوست دارد دکتر ادبیات شود و درحالی که سادگیاش را پشت ژستی مصنوعی پنهان میکرد و چاقوی انگشتش را به سمت شکمم میگرفت، میگفت: میخواهم جراح ادبیات بشم…
سالها از آن زمان گذشته است و پای عاقبت حسن را زمانه به میدانی کشانده که دنیاها با ادبیات فاصله دارد. دنیایی که دست جبر زمانه نه پیحشمت و جاه که برای گیرآوردن لقمهای نان و فرار از دیو مرگ جای صورت سرخ شده از شرمش شده است. با لبخندی ساختگی بالای خستگیاش کج میشوم و دست برشانهاش میگذارم: چطوری جراح بیچاقوی ادبیات؟ فنر پاهای حسن چنان از جا درمیروند که گویی میخواهد آسمان بدبختی بالای سرش را سوراخ کند: خودش را به سالها پیش میبرد اما اینبار چاقوی دوانگشتش را به سمت شکم فرورفتهی خودش میگیرد: شکمم مرض گرسنگی سختی گرفته و نمیتونم درمانش کنم…
چشمهای خیسم را پشت شانهاش قایم میکنم و همان شوخی دوستانهی سالهاپیش را درگوش مهربانیاش پچپچ میکنم. شانههای خیس را عقب میکشیم و گوشهای زیر آفتاب داغ تیرمیدان کنار خاطراتمان مینشینیم. بد نیست بگویم که اینجا میدان بُزگیری شهر من است که در زمینی کشاورزی دور از شهر بدون سایبان و ابتداییترین سرویسهای بهداشتی زیر پای دلالان پهن شدهاست تا با هرحرکت کوچک پای آدمی یا گوسفندی چندنفر درغبار گم شوند و اگر انسانی نخواهد خودش را خیس کند باید چندمتر از میدان دورشود و ..
حسن از دردهایش میگوید و این که بعداز تمام کردن دانشگاه به در هر ادارهای کوبید به قفل سنگین جناح بسته بود و جیبهای خالی بیکاریاش اجازهی ادامهی تحصیل را از اشتیاقش گرفتتند و به اجبارِ آدم بودنش ازدواج کرد و حالا بچهی کوچکی هم از سروکول زندگیاش بالارفته است و مجبور است پاهای حرفهی پدرش را به دنبال قرص دوندهی نانی دنبال کند شاید بتواند شکم گرسنهی زن و بچهاش را از مرگ حتمی نجات دهد. او میگوید: وقتی میبیند عدهای برای تصاحب گوسفندی به روی هم چوب حرفهای ناجور میکشند پای شرمش اجازه نمیدهد قاطی شود و بیشتر اوقات جیبهای خالی پر از غبارش را به خانه برمیگرداند. از همسرش میگوید و آهی بلند از چاه سینهاش بیرون میکشد: بیچاره همسرم که با نان و شعر سیر نمیشود! دلم میخواهد خوشبختش کنم اما دست فقرم به جایی قد نمیدهد.
دست به جیب ذهن میشوم و بیتی را مقابل حافظهاش میگیرم هنوز قافیهام تمام نشده که بغض بیتی گلویم را طنابی میشود:
«سرآن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیالها گذرکرد و گذر نکرد خوابی»…خودم را قورت میدهم و دستهای تسلیم را بالا میگیرم …
میدان را باغبار وحشیاش پشت سراندوهم جا میگذارم و قدمهای خستگی را به کوچه میرسانم. درپیچ کوچههای فکر جاری شدهام که دستی محکم شانهام را پتک میشود: سلام! میتونی سفارش کنی یه دیپلم واسه من درس کنن؟…توی صدا و سیمای تهران استخدام شدهام حالا گفتن دیپلم بیار …دوساله استخدام شدم و قراره این دوسالو هم به جای سربازیم حساب کنن………………