شاید سقایی به یادوارههایی که برایش میگیرند، دیگر احتیاجی نداشته باشد، اما من و شما به حضور در چنین برنامههای محتاجیم تا عیار معرفت و قدرشناسیمان را محک بزنیم!
عصر روز پنجشنبه سوم مردادماه، دوستداران هنر و هنرمند، از ساعت ۱۷ و ۳۰ دقیقه بر مزار “مرد حنجرهطلایی قوم لر” حضور مییابند. ما هم اطلاعرسانی کردیم بلکه آنان که مرد عملند، آگاه باشند که مراسم سومین سالروز این بزرگمرد، همچون مراسم دومین سالروز درگذشتش، غریبانه برگزار نشود…
و اما یادی از هنرمند مهربان دیارم:
آن روزها ۶ یا ۷ سال داشتم … دست کوچکم در دست پرمهر پدر است. مردی خموده، آرام آرام از سمت مقابل به ما نزدیک میشود. راه رفتنش به واسطهی دامنهی حرکتی دستهایش منحصربهفرد است.
پدر دستهای کوچکم را به عنوان تذکر در دست میفشارد و میگوید: سلام کن! سپس خودش با آن مرد سلام و احوالپرسی نموده و مرا به او معرفی میکند:
– پسرم رضا است!
– عامو خویی؟
گونههایم از خجالت سرخ میشود! پا پس میکشم و به پشت پاهای پدرم میخزم. به سمت منزل رهسپار میشویم. بابا میپرسد: چرا سلام نکردی؟
در کودکی از غریبهها میترسیدم، لذا پاسخی ندادم.
– میپرسم: این آقا کی بود؟
– میگوید: رضا سقایی! از خوانندههای بزرگ و خوشصدای لرستان است که همه جا آهنگهای او را گوش میدهند! این نام را به خاطر میسپارم و زیر لب میگویم: رضا سقایی …
چند سال بعد که بزرگتر میشوم، آقا رضا را بعضاً در خیابان شهید مطهری خرمآباد میبینم. معمولاً پاتوق او مغازه ساندویچی آقا محسن اسدی است. آقا محسن از آن پرسپولیسیهای دو آتشه است. آقا رضا هم همینطور!
چه وجه اشتراکی از این بهتر برای گذراندن ساعات بیهوده، عبث و ملالآور زندگی و بهانهای برای کلکل نمودن بر سر قرمز و آبی؟!
آقا رضا از دنیای موسیقی به دنیای ورزش پناه آورده و چند سالی است که پس از خاموشی آوایش به خاطر آن عمل جراحی لعنتی و ترکشی که بعدها نصیبش شد، خود را به جای دایهدایه، با آبی و قرمز مشغول میکند!
به سفارش پدر و به اعتبار هنرش، همیشه از دور به او سلام میکنم: آقا سلام!
– سِلام روله! خوت خویی؟ آقات خوئه؟
– ممنون. سلام میرسونه!
– سِلام برسو.
– چشم. خداحافظ …
آقارضا، انسانی بیآزار، خاکی و دوستداشتنی است و با همه بُر میخورد! نسل من که نه، نسلهای قبلی با آوای او خاطرهها داشتهاند! از نسل ما هم کمابیش، هنوز کسانی هستند که نوارهای آقا رضا را آرشیو کنند، اما دوران خوش حنجرهی طلایی لرستان، سالهاست که سپری شده است …
روزی او را در مغازه فروش محصولات فرهنگی سوری در ابتدای خیابان مطهری میبینم. یکی از خانمهای همشهری که گویا سالهاست ساکن دیار غربت شده، برای خرید جدیدترین کاستهای منتشر شده از هنرمندان لرستانی وارد مغازه میشود. چشمش به آقا رضا میافتد و باور نمیکند چه کسی را دیده است!
«خدای من، آقای سقایی! چقدر پیر شدهاید!» رو به صاحب مغازه میکند و میگوید: «لطفاً قلم و کاغذی بدهید تا از استاد امضا بگیرم!» آقا رضا بنده خدا جا میخورد! مدتهاست که کسی در دیارش چنین او را تحویل نگرفته است.
چه میتوان گفت؟! بازی روزگار است. آنجا که مولا علی(ع) فرمود: «دنیا دو روز است. یک روز با تو و یک روز بر تو». اینک سالهاست که روزهای با رضا بودن به روزهای بر رضا بودن تغییر یافته است.
چند سال دیگر نیز میگذرد و من باز هم بزرگتر میشوم! سال ۱۳۷۵ است. به ورزشگاه تختی خرمآباد میروم تا بازی تیمهای فجر خرمآباد و بهپاک بهشهر را ببینم. امروز خیلیها به عشق دیدن ناصر ابراهیمی مربی سابق تیمهای ملی و دستیار علی پروین در پرسپولیس به ورزشگاه آمدهاند که هدایت تیم بهپاک را بر عهده دارد.
چند هفتهای است که آقارضا هم مشتری بازیهای فجر شده است. وقتی از هنر و کارت دور باشی به کارهای دیگر برای سرگرم شدن دست میزنی! پرسپولیس تهران نشد، فجر خرمآباد که میشود. مرحبا به غیرتت که هوادار تیمها و ورزشکاران شهرت و دیارت هستی.
رضا برای روحیه دادن به ورزشکاران لرستانی، قبل و بعد از انقلاب همراه تیمها به این شهر و آن شهر هم میرفت و برایشان آوازهای حماسی لری میخواند.
اگر چه سالهاست دستش خالی است اما قلبش لبریز از عشق و شاید دلش مالامال از درد و جفا! اما آقا رضای مهربان ما از این ناملایمات، هرگز خم به ابرو نمیآورد …
کجا بودم؟! آهان! آقا رضا به هواداری تیم فجر به ورزشگاه شهرش آمده بود:
“مشهدی کرمعلی” نگهبان ورزشگاه، با نوای رضا بزرگ شده، درب زمین چمن را برای آقا رضا میگشاید تا داخل برود. پادشاه آواز لرستان، مستمندانه از جلوی تماشاگران همشهریاش عبور میکند! هنوز خیلیها چهرهی او را به خوبی میشناسند و با زدن به پهلوی هم یکدیگر میگویند: «هَه سه رضا سقایی»
آقا رضا از کنار نیمکت تیم فجر خرمآباد عبور میکند. چند بازیکن ذخیره روی نیمکت و کنار آن به حالتی ناخوشایند ولو شدهاند! آقا رضا سلامشان میکند و آنها فقط دستی به علامت جواب سلام برایش تکان میدهند! سقایی به سمت نیمکت بهشهریها روانه میشود.
ناصر ابراهیمی مشغول فریاد زدن بر سر بازیکنان تیمش است. آقا رضا به حدود ۲۰ متری نیمکت بهپاک میرسد. چشم ناصرخان به او میافتد. درحالیکه با سرعت به سوی آقا رضا حرکت میکند، چشمغرهای به بازیکنان نیمکت ذخیره تیمش میدهد و نهیب میزند: به پا خیزید! بازیکنان نوشهری نمیدانند چه شده و کسی را که آمده نشناختند، اما به دستور استادشان سریع بلند میشوند و متوجه حضور سقایی میگردند.
ابراهیمی با آقا رضا دیدهبوسی کردد و برای لحظاتی، بازی به آن مهمی را فراموش کرد! به ابراهیمی به اتفاق آقا رضا به سمت نیمکتنشینان تیمش میرود و سقایی بزرگ را به آنها معرفی میکند و آنها به احترام حضور آقا رضا، تا لحظهای که او از آنجا نرفته، هیچکدام نمینشینند!
با خود میاندیشم: «غریبهها خیلی بهتر از ما احترام بزرگان و سرمایههای ما را نگه میدارند»!
۱۷ شهریور ۸۸، در شب ضربت خوردن امیرالمؤمنین حضرت علی(ع) به اتفاق گروهی از پیشکسوتان ورزش و بچههای اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی، به زیارتش رفته و استاد ناصر میرزایی را نیز همراه بردیم. آقا رضا و ناصر میرزایی در کنار هم، وه! چه ابهتی! اما تُف به صورت بیسیرتِ روزگار که آن دو اسطوره را در چه حال و هوایی کنار هم قرار داده بود!
نگاه کمسو و بیفروغ آقا رضا، بغضم را میشکند و صدای نحیفش که: «خوت خویی؟ آقات خوئه؟»
اشک در چشمانم حلقه میبندد و یاد روزهای کودکی میافتم: ما همه خوبیم آقا رضا، اما خراب تو هستیم. رضا جان! چه باید میکردیم؟!
«آنکه میگوید دوستت دارم، خُنیاگر غمگینی است که آوازش را از دست داده است»
شرمندهایم بزرگوار، رویمان سیاه! به خدا چند بار برای مصاحبه و رساندن فریاد مظلومیت تو و ناصر میرزایی اقدام کردیم، اما چه کسی باید پاسخگو میبود و اقدام میکرد؟…
آری! آقا رضا باید احترام را از غریبهها یا هماستانیهای ساکن غربتش میدید. تشییع پیکر پاک او نشان داد که جایگاه محبوبیتش تا چه حد است و هنرمندان برای همیشه با آثارشان ماندگار خواهند شد.
استاد “حسین پرنیا” در مراسم تشییعاش چه خوش گفت: «یا سقایی اهل خرمآباد نبود یا این شهر متعلق به سقایی نبود!»
“محمدرضا سقایی” معروف به “رضا سقایی” فرزند “ابوالقاسم” فرزند “تیمور” فرزند “علیدوست” از تیرهی سلاحورزیهای خرمآباد، سال ۱۳۱۷ در کوچه “رییس یاور” محله “پشتبازار” خرمآباد متولد شد. بعدها بنا بر دلائلی تاریخ تولدش را به ۱۳۲۹ تغییر دادند.
رضا از جوانی هنر خیاطی را آموخت و به این حرفه مشغول بود تا زمانی که حنجرهی طلاییاش، بر چرخهای چرخ خیاطی چربید تا رضای دوزنده، رضا باز کنندهی قلوب گردد. آری! آقا رضا دل مردم لرستان را به صدایش دوخت و تلخ و شیرین زندگی لرها، با نوای سقایی عجین شد.
آلبومهای ماندگار “تفنگ، قدمخیر و موتورچی”، رضا را به خانهی علاقهمندان موسیقی لرستان فرستاد تا جایگاه او، دل و جان مردم دیارش باشد.
بنا بر آنچه اشاره شد، شوربختی و پارهای ناملایمات در اواخر دههی چهارم زندگی گریبانش را گرفت و او را به سمت انزوا و گوشهنشینی سوق داد.
پس از سالها کار فرهنگی و هنری، خانهای قدیمی در ابتدای خیابان سیروس واقع در منطقه اسدآبادی خرمآباد داشت. دار و ندارش حقوقی مختصر بود…
در طول ۷۲ سال زندگی، هرگز یار و همسری اختیار نکرد. شکست در این عرصه را به تمام معنا میشد از سیمای مظلومش مشاهده نمود.
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
در حقیقت همسر رضا صدایش بود و فرزندانش “دالکه و تفنگ”. دست تقدیر، سرنوشت بدتری برای او رقم زد و سال ۱۳۸۵ دچار سکتهی مغزی شد. خانهنشینی و انیس شدن با تخت و بستری ناخواسته، کالبد نحیفش را روز به روز ضعیفتر کرد، تا در ستیز با بیتوجهی و بیماری، بیش از این دوام نیاورد.
سرانجام حدود ساعت ۱۰ و ۳۰ دقیقه صبح یکشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۹ پس از ۱۲ روز بستری شدن در بخش ICU بیمارستان ساسان تهران، روح پلندپروازش، زمین و زمینیان بیوفا را به سوی معبود یکتا ترک کرد، بلکه از درگاه او مددی جوید!
پیکرش را صبح روز شنبه دوم مرداد ۱۳۸۹، به عنوان اولین هنرمند خرمآبادی، در قطعه نامآوران و هنرمندان آرامستان صالحین خرمآباد به خاک سپردند.
در مراسم تشییع وی که ساعت ۸ صبح از مقابل اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان واقع در میدان کیو(۲۲ بهمن) آغاز شد، سیدحسین صابری استاندار لرستان (در آخرین روز مأموریت و حضورش در لرستان)، حسن شریعتنژاد فرماندار وقت خرمآباد، فتاح کمری مدیر کل صدا و سیمای مرکز لرستان، امین کمالوندی معاون اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان، منصور احمدی رییس وقت اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی خرمآباد و جمع کثیری از مردم، هنرمندان و ورزشکاران دیارش حضور یافتند.
ار بونمسی میری دئه نمیایی/ بار و بونت مینیام هر چی که هایی
یعنی (اگر میدانستم که میروی و دیگر بر نمیگردی، درون کولهبارت هر چه دوست داشتی برایت مینهادم)
روحش شاد و یادش گرامی باد