- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

کودکیِ من در سی ام تیرماه ۶۱

IMAGE634676625796093750

 

خاطره ای از کودکی فرزند شهید اسدالله بیرانوندی از روستای سراب حمام شهید بیرانوند از توابع شهرستان پلدختر که برای میرملاس نیوز ارسال شده است :

خانواده ما ۷نفر بودیم،پدر،مادر،سه برادر و دو خواهر. برادر بزرگم ۱۴ سال،خواهرم ۱۱ سال ،من ۹ ،برادر کوچکتر از من ۷سال و کوچکترین عضو خانواده ،خواهرم ۳سال داشت.چیزی که از پدرم  بیاد دارم مهربانی و محبت او نسبت به ما بود .در میان اقوام و آشنایان همه او را دوست داشتند  چون انسانی با محبت و مهربان بود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی عازم جبهه شد و یک بار از ناحیه مچ دست و انگشتان دست مجروح شد.ولی دوباره می خواست به کمک همرزمانش برود.در آن زمان من ۹سال داشتم.کلاس دوم ابتدایی را قبول شده بودم.روزی که قرار بود کاروان رزمنده ها به جبهه اعزام شوند همه ی
 ما به سپاه رفته بودیم تا شاید با دیدن ما که همه بچه بودیم ،از رفتن منصرف شود.هیچ وقت یادم نمی رود آخرین نگاهش را که از پنجره ی مینی بوس نگاهمان میکرد و به مادر م می گفت بچه را به خانه ببر (ما در روستا زندگی می کردیم). نمیدانم چه روزی بود یا چه ماهی بود .یک روز یکی از همرزمانش به پلدختر آمده بود  .در منزل پدربزرگم بود و آمده بود خبر سلامتی پدرم را به ما بدهد .انسان مهربانی بود .ایشان نیز به شهادت رسیدند ،روحش شاد. نمیدانستم چند روز از رفتن بابا به جبهه گذشته بود فقط این را میدانم که نمی خواستم او را از دست بدهم .شرایط سنی ام  در آن زمان اقتضاء
 می کرد که دوست داشتم بابا همیشه کنارم باشد،مثل بقیه همسالانم که دستشان در دست بابایشان بود .یک روز یکی از عمه هایم که از همه کوچکتر بود مرا صدا زد و گفت بیا این نامه را برایم بخوان .نامه بابا بود که از جبهه فرستاده بود.نامه را به دستم داد.نوشته بود:بسم الله الرحمن ارحیم”اگر این جنگ بیست سال هم طول بکشد ما ایستاده ایم” ومن به شدت شروع کردم به گریه کردن .بچه بودم خیال کردم بابا میخواهد تا بیست سال  دیگر دور از من باشد. بقیه نامه را نخواندم و رفتم .در آن زمان تا چند روز فقط به فکر آن نامه و بیست سال جنگ بودم.مدتها گذشت ،تابستان بود  و یک روز
 صبح با صدای گریه و زاری زنان و مردان زیادی که در حیاط منزلمان بودند از خواب بیدار شدم.همه گریه می کردند .من هم شروع کردم به گریه کردن چون میدانستم چه اتفاقی افتاده است.میدانستم که دیگر بابا نیست و من باید عمری به انتظار آمدنش باشم.همه ی فامیل به طرف پلدختر حرکت کردن . به طرف مسجد جامع رفتیم .آنروز پیکر مطهرچهار شهید آورده بودند و بابای من یکی از آن شهدا بود . باور کنید  من نمیدانم چطور به پلدختر رفته بودم و نمیدانستم جنازه ی بابام در کدام تابوت است ،فقط این را میدانم که من به دنبال هر چهار تابوت می دویدم هر جا که جمعیت سد راه می شد دنبال
 تابوت دیگری می رفتم .نمیدانستم بابای مهربان من در کدام تابوت خوابیده است.من کودک ۹ساله حیران و گریان بدنبال بابا میدویدم . بخدا خیلی دوست داشتم جنازه اش را ببینم و باهاش حرف بزنم و دستانش را ببوسم،صورتش را ببوسم  واز او بخواهم که ما را تنها نگذارد،ولی نشد.وقتی به غسالخنه رسیدیم سعی می کردم داخل غسالخانه شوم اما مرا به داخل راه نمی دادند،خیلی تلاش کردم تا خودم رابه پنجره های غسالخانه برسانم ولی حیف دستم نمی رسید و من ماندم و یک دنیا بیکسی .من رفتن همیشگی بابا را باور نمی کردم .از آن روز ببعد هر وقت صدای موتور سیکلتی می آمد ما همه به
 همدیگر نگاه میکردم و یک لحظه سکوت فضای خانه را می گرفت.میدانستم که بقیه خواهر و برادرهایم  مانند من همین حس را داشتند.روزها گذشت،ماهها گذشت و سالها گذشت،جنگ تمام شد و خبر آمدن اسرا اعلام شد و دوباره غم و غصه تمام وجودم را فرا گرفت.من که خود جنازه ی بابا را ندیده بودم حالا با آمدن اسرا دعا می کردم بابا در بین اسرا باشدو همین موضوع را از مادر پرسیدم،”چه کسی جنازه ی بابا را غسل داده؟مطمئنید که جنازه خود بابا بوده؟”ولی مادر در حالیکه گریه می کرد ،گفت:بابا شهید شده “.و من دوباره دلنگران و پریشان به عالم رویای خود رفتم و به امید روزی ماندم تا
 دوباره  روزی بابای مهربانم را ببینم.
روی سنگ مزار بابا نوشته ،محل شهادت “شلمچه ” این لغت “شلمچه” جگر مرا می سوزاند.چون تمام هستی و خاطرات ۹ساله ام در آنجا به دیدار معبودش رفت و مرا با یاد و خاطراتی هرچند اندک تنها گذاشت. حالا من  درتعطیلات عید نوروز به دیدار بهشت شهدای شلمچه میروم  و در آنَجا به روح ملکوتی شهدای کربلای ایران،آن سرافرازان و آن سربازان خمینی کبیر درود می فرستم .
پدر،گرچه نیستی ولی یاد و خاطره ات همیشه در قلب من است.
مشتاق دیدار عزیزان سفر کرده ا م..