- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

روایت حاج حمید از شهادت دکتر شهید محمدعلیم ( شهرام ) عباسی

روایت زنده یاد سردار حاج حمید قبادی از شهادت دکتر شهید محمدعلیم ( شهرام ) عباسی

C080~1 [1]

شهید محمدعلیم عباسی

چهاردهمین روز عملیات کربلای ۵ بود تعدادی از مسئولین استان و نماینده شهرمان آقای اسفندیاری و دوست عزیزم دکتر محمدعلیم (شهرام) عباسی را دیدم ،از دیدن شهرام خیلی خوشحال شدم او در بیمارستان صحرایی مأموریت درمان مجروحین را داشت .

آن شب شهرام با روحیه شاد خود ،بچه ها را به صحبت کشید.فردا صبح باید به خط مقدم می رفتم ،شهرام به طرف من آمد و گفت:با فرمانده لشکر هماهنگی کرده ام که با شما به خط مقدم بیایم .من نپذیرفتم و به او گفتم: برادرعزیز ! تو یک پزشک هستی ، آمدن شما به خط مقدم ضرورتی ندارد ،شما بهتر است در اورژانس منطقه عملیاتی به مجروحین کمک کنی. شهرام گفت: حمید تو را به خدا این حرف را نزن ، خسته شده ام ،بیست روز است که در اورژانس و داخل زیررمین ها هستم مأموریتم هم آنجا تمام شده ،مسئولین خود را راضی کرده ام که به یکی از یگانهای رزم بیایم،مطمئن باشید اگر همراه شما نیایم ،خودم به تنهایی به خط مقدم می روم .

بااصرار او و سفارش مجدد فرماندهان لشکر پذیرفتم او را با خود ببرم. با مرکب تریل قرمز رنگ حرکت کردیم .در بین راه سرش را روی کتفم گذاشت وشروع به خواندن کرد،حال عجیبی داشت .گفتم دکتر چه می خوانی ؟ جواب داد : حمید اینقدر به من دکتر نگو، از این اصطلاحات بیزارم ،دلم از این دنیا گرفته ،عنوان های ظاهری ،دکتر ،زن ، بچه، مال و منال را نمی خواهم ،به خدا دنیا را طلاق داده ام .

آن روز تا غروب گذشت به سمت قرارگاه لشکر در پنج ظلعی رفتیم نماز مغرب را به امامت شهید حاج کردی اقامه کردیم در بین نماز شهرام شروع به خواندن دعا کرد حال عجیبی داشت ،گریه می کرد و می خواند،شهید حاج کردی که شدیداً تحت تأثیر شهرام قرار گرفته بود از او خواست نماز عشاء را ایشان اقامه کنند ،اما شهرام قبول نکرد.

بعد از نماز شام خوردیم و برای اینکه فردا زودتر از خواب بیدار شویم قصد کردیم بخوابیم .با شهرام برای تجدید وضو از سنگر خارج شدم ،آفتابه را برداشتم و از گرفتگی پشت دژ آن را پر کردم، شهرام مشغول به گرفتن وضو شد،در حال کشیدن مسح سر بود که ناگهان با صدای انفجار شدیدی کور و کر شدم ،یک لحظه خود را در حال غلطیدن به پایین دژ دیدم ،ترکش به صورت و گوشم اصابت کرده بود،در همان حال تمام فکرم پیش شهرام بود ،صدای او را شنیدم ،دو بار فریاد کشید « یا خدا ، یا خدا » .

من هم بشدت زخمی شده بودم تا چند روزی بعد هم امید به بهبودی شهرام داشتم اما غافل ازاینکه ملائک بال و پر خود را برای انتقال او به بهشت موعود گشوده  بودند.

 

 04

 

 

Image0075 [2]

نشسته ردیف جلو سمت چپ شهید دکتر محمدعلیم عباسی

 

11261789808079930627 [3]

 

از کتاب هم مرز با آتش ( نویسنده حمید قبادی )