تاریخ : پنج شنبه, ۹ فروردین , ۱۴۰۳
5

گزارش تصویری / جشن شکوفه ها و بازگشایی مدارس در خرم آباد

  • کد خبر : 34471
  • 01 مهر 1392 - 20:27

عکاس : امین آزادبخت / خبرگزاری جمهوری اسلامی

0 (8)

 

 

0 (1)

 

 

0 (2)

 

0 (3)

 

0 (4)

 

 

0 (5)

 

0 (6)

 

 

0 (7)

 

 

0 (9)

 

 

0 (13)

 

 

0 (14)

 

 

0 (16)

 

 

0 (15)

 

 

0 (18)

 

 

0 (17)

 

 

0 (11)

 

 

0 (10)

 

 

0 (12)

 

عکاس : امین آزادبخت  / خبرگزاری جمهوری اسلامی

 

 

لینک کوتاه : https://www.mirmalas.com/?p=34471

برچسب ها

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 13در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۱۳
  1. درود بر روحانی نورانی جناب آقای مبلغی عزیز .

  2. برادر امین آزادبخت واقعا خسته نباشید تصاویر زیبا وفوق العاده قشنگ می باشند ودرودبر حاج اقا مبلغی عزیز

  3. سلام خدا بر مبلغی که از تبار دوستان روحانی و آگاهی است که انسان با دیدنش به راستی احساس آرامش و امنیت می کند .سلام خدا بر کسانی که دین را به دنیا نفروختند .

  4. خدمت جناب آزادبخت عرض ادب و ارادت داریم . تصویر آقای کلانتری رو بعد حدود ۲۳ دیدم . واسم خیلی جالب بود . تغییر محسوسی نکرده . ایشان دهه ی هفتاد دبیر اقتصاد در دبیرستان شهید رجایی کوهدشت بودن . با منصب و شغل الان ایشان کاری ندارم ولی انصافاً از انسانهای بسیار با شخصیت ، مومن و دوست داشتنی بودن . توضیح اینکه جز معدود دبیرانی غیر بومی بود که چهره و نام ش از ذهنم پاک نشده . برای حضرتعالی و جناب آقای کلانتری آرزوی موفقیت و تندرستی دارم .

  5. آقای مبلغی خسته نباشید خدا قوت

  6. جناب آقای مبلغی خدا قوت مثل همیشه پرتلاش و پر توان
    خسته نباشی

  7. لطفا بخونین

    معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا ….. !

    دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟

    معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟

    فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم )

    دخترک چانه لرزانش را جمع کرد… بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :

    خانوم… مادرم مریضه… اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن… اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد… اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه… اونوقت… اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم…! اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم …!

    معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا… و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد

    • منظورتو نفهمیدم ساناخانوم
      فقط خواستی منو به گریه بندازی ،حقیقتا بغض گلویم رو گرفت نه میشد( بزنم زیرگریه )چون ساعت ۳بعدظهره بچه هاخواب بودن ونه میشد گریه نکنم چون سردردشدیدی گرفتم لکن مجبورشدم برم بالای پشت بوم خودمو خالی کنم
      اماهستن دانش آموزان اینچنینی والبته همکاران معلم آنچنانی
      بدنیست درهمین راستا داستان آن پدرکوهدشتی روبرای خوانندگان عزیز عرض کنم:
      دخترک صبح زودبنیّت رفتن به مدرسه توسط پدرازخواب بیدارمی شود،صبحونه که نمیخوردهیچ ازپدربرای خریدخوراکی مدرسه اش درخواست پول میکند،امّاپدربیچاره نمیتوانددرخواستش رو بجابیارد
      دختر که ازخونه روانه مدرسه می شود پدرهم درکناربخاری خونه سکته می کندوالبته جان بجان تسلیم

      • چرا اینها را در فضای مجازی می نویسید . برای مسئولینی که فقط کارشان عوض و بدل است بنویسید که به جای گفتن درد به انها و ما مردم دنبال درمان بروند .

  8. بارها این رو خوندم اما هر بار تازگی داره برام
    تکان دهنده اس…
    جالب بود

  9. سلام ودرودبرمردخدایی حاج اقامبلغی خداقوت..

  10. شاید اونا هم بخوانند آدم بشن

  11. درود خدا بر حاج آقا مبلغی خسته نباشید

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.