دانشجوی پزشک شهید اسماعیل هادیان :
یکبار رفتیم روستا نزدیک غروب بود به اسماعیل گفتم بریم قدم بزنیم ، اسماعیل گفت دیره ،گفتم بریم هوا خوبه .
از روستا رفتیم بیرون من شروع به صحبت کردم،گفتم میخوای چکار کنی؟ می خوای برگردی جبهه ؟
گفت همون موقع که گفتی بریم قدم بزنیم تو ذهنم گفتم چرا اینو میگه و متوجه هدفت شدم . گفتم حاجی خیلی نگرانه ، تو پزشک آینده هستی اگه بمونی و درست رو بخونی بهتر میتونی به جامعه خدمت کنی .
گفت من از بابات خیلی انتظار ندارم ، بلاخره سنی ازشون گذشته ، ولی تو نباید این حرفها رو بزنی ،خود تو برا چی رفتی جبهه؟ گفتم ما همه وظیفه مونه ولی تو ممکنه صلاح نباشه بری جبهه .
گفت ندای هل من ناصر ینصرنی الان بلنده ، پزشک و غیر پزشک ، باسواد و بی سواد همه باید از این کشور دفاع کنیم ، اگه قسمت نبود و شهید نشدم که به مردم خدمت میکنم . خلاصه می خواست منو متقاعد کنه با هم برگردیم منطقه و هرچه من حرف زدم قانع نشد .
همون شب می خواست بره اندیمشک. حاجی به من زنگ زد و گفت راضیش کردی ؟ منم گفتم هر کاری کردم قانع نشد . حاجی هم به اسماعیل گفته بود که فردا صبح آماده باش که خودم با ماشین ببرمت . اسماعیل گفته بود خودم تا سه راهی زانوگه میرم از اونجا هم ماشین زیاده. اونموقع ماشین نیسان آبی داشتند .
خلاصه روز بعد پدر من و حاج ابراهیم اسماعیل رو تا پلدختر برده بودند و از اونجا سوار ماشین های اندیمشک کرده بودند و برگشتند .پدرم گفت وقتی که اسماعیل را سوار کردیم و برگشتیم حاج ابراهیم گفت خدایا ان امانتی بود که به دست من دادی و الان دادمش دست خودت . بعد هم که اسماعیل شهید شد من جبهه بودم موقع تشیع جنازه اش که می خواستند دفنش کنند پدرم که توی قبر بوده ، میشنوه حاج ابراهیم میگه خدایا این امانتی بود، که من تا حالا ازش نگهداری کردم. حالا تحویل خودت میدمش . همون روز موقع برگشتن به خونه میگه روزی که بردیمش پلدختر میدونستم اسماعیل شهید میشه.
خاطره از ” مجید ایام “
پیکر مطهر شهید والامقام دکتر اسماعیل هادیان
منبع : وبلاگ http://www.hadian45.blogfa.com/