- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

خاطره حاج حسن باقری از سردار شهید حسن رضا یوسف زاده

 خوشحالم از اینکه در سرزمین غریب و غریب به سر می برم و از این خوشحالم که در خطه ای محروم و در میان مردم مستضعف که در دستهایشان از شدت کار پینه بسته است و مهمترین مسله ای که به  قول شهید دستغیب در زیر آسمان کبود  هیچ خدمتی بالاتر از خدمت در کردستان نیست و به حقیقت راست می گوید زیرا که در کردستان دو جهاد وجود دارد ، جهاد  اکبر و جهاد اصغر همه کسیی نمی تواند باور کند مگر کسانی که در کردستان خدمت کرده باشند.

فرازی از وصیت نامه شهید حسن رضا یوسف زاده

 

حمیدرضا یوسف زاده5 [1]

 

سردار شهید حسن رضا یوسف زاده

(فرمانده دلاور گردان علی ابن ابیطالب بوکان)

 

خاطره حاج حسن باقری از سردار شهید حسن رضا یوسف زاده

 

یوسف زاده تو خانوادش تک بود. دلاوری فوق العاده بود. مرمدار بود.مردم اون خطه یعنی بوکان عاشق یوسف زاده بودند.بچه های کرد حاضر بودند که خودشونو فداش کنند.

سال ۶۴یا۶۵برای اولین بار که منو بعنوان فرمانده تیپ بوکان معرفی کردند، وقتی رفتم بوکان، اولین کسی روکه دیدم حسن رضا یوسف زاده بود که فرمانده گردان امام علی واز بچه های کوهدشت بود.خیلی خوشحال شدم، احساس کردم دیوار محکمی پشت سرمه، تکیه گاه بسیار خوبی برای من بود.

ترس از یوسف زاده میترسید.از ساعت۱۲.۵تا۵ صبح تحت محاصره حزب دموکرات بود.تا صبح ما با هم در تماس بودیم.می خندید و می جنگید.وقتی یکیشون رو میزدند با خنده می گفت: دان یکی اژن مو.

یکی از خصوصیات فوق العاده یوسف زاده، تواضع و فروتنی اش در مقابل نیروهای خودی ومردم بود.اونجا کردها در مقابلش تعظیم میکردند.فرمانده کل منطقه بود و کل منطقه تو دستش بود.با مردم و نیروهای زیر دستش بسیار متواضع بود.محبوب بود طوری که اگر کسی شکایتی داشت می اومد و به یوسف زاده می گفت. حتی اگر فرمانده مقری مشکل ایجاد کرده بود مردم اینقدر با یوسف زاده راحت بودند که می اومدند پیش یوسف زاده وشکایت می کردند.

یه گروهان داشت به نام گروهان ضربت گردان. یعنی گردان استقرار داشت و یه گروهان سیار بود.مثلا اگر فلان پایگاه درگیر بود این گروهان برای کمک می رفت.

 نیروهای ما در ارتفاعات حسین آباد درگیر شده بودند و بچه های استخوانداری از ما رفته بودند وشهید داده بودیم و تلفات داده بودیم.یوسف زاده برای نجات یکی دونفر از بچه ها میره پایین، البته ارتباط بیسیمی ما هم قطع شده بود وما هرچی صدا می زدیم موفق نمی شدیم. حزب عمدا اومده بود روی شبکه و روی شاسی هایprc فشار می داد و زوزه می کشید و نمی ذاشت صداهای ما به همدیگه برسه.

یوسف زاده توی ارتفاعات حسین آباد شهید شد.ارتفاعات حسین آباد ارتفاعی بود که ما برای سومین مرتبه به آنجا نیرو می فرستادیم.

وقتی یوسف زاده برای نجات بچه ها رفت از پشت محاصره شد.اونجا یه پسری بود، که جزو بچه های خوب و در حد معاون یوسف زاده و فرمانده گروهان ضربت بود. اسمش سالار بود. بچه بوکان بود وسنی بود. لباس سفید پوشیده بود .من دیدمش و خندیدم و گفتم سالار این چه وصفیه؟ تو با این شکل به استقبال شهادت میری؟ خندید و گفت من بابام یا بابابزرگم ماموستا (روحانی)بوده، منم امشب شدم ماموستا.سالار کسی بود که میشه گفت پیش مرگ یوسف زاده شد.یوسف زاده و سالار خیلی به هم وابسته بودند.بچه های کرد اصرار می کردند که یوسف زاده بیاد عقب،(چون درگیری شدید شده بود)و اونها بمونند و مقاومت کنند ولی یوسف زاده قبول نمی کنه و میگه که باید کنار شما باشم.حتی وقتی سه تا از بچه ها می رن برای گشت و محاصره می شن و درگیری میشه.بخاطر نجات اونها یوسف زاده ، تپه ای رو پیشروی میکنه و در نهایت اونها میان بالای سرش و یوسف زاده رو می زنند.

یوسف زاده ماندگار بود.قبل از من اومده بود و اگر شهید نمی شد بعد از من هم می موند.اومده بود کار انجام بده،تکلیف انجام بده.

فرمانده عملیاتی داشتیم به اسم آقای رنجبران که اون رو جز به خنده ندیده بودم. اگه می گفتند بابات مرد، می گفت مرد که مرد، بریم فلان کار رو انجام بدیم. اگر تلفات می دادیم یا تلفات می گرفتیم شادابی و نشاطش بود و عصرها هم میرفتیم به غذا خوری و غذا   می خوردیم.

همین رنجبران وقتی که یوسف زاده شهید شد، برای یوسف زاده گریه کرد. حاج رشید که معاون بود بهش عصبانی شد و گفت جلوی بچه ها این کار رو نکن.

رنجبران که برای باباش هم گریه نکرد و نمی ترسید وقتی پیکر یوسف زاده رو دید تو دلش خالی شد.رنجبرانی که زندگیش رو گذاشت،همه چی شو گذاشت و رفت شهید نشد، برای یوسف زاده گریه کرد.

1837697kakc003 [2]

از چپ نفر اول ” سردار شهید حسن رضا یوسف زاده

 2013-09-21 10.13.40 [3]

سردار حاج حسن باقری

Image0139 [4]

سمت راست ” سردار حاج حسن باقری