- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

حکایت من وچاه “حاجی میرزا آقاسی”

 81775401625517501918

 

عباس دارایی / میرملاس نیوز :

حکایت من وچاه “حاجی میرزاآقاسی”

من آدمی دارای بخت واقبال فراوان هستم که همای سعادت برروی شانه ام نشست وسالهاست به قول خودمان لرهاآدمی آخرخیرشده ام ،بعدازتولدروزگارخوبی نداشتم چون اصولانمی دانستم خوشی ورستگاری چیه،کلاس اول که رفتم تامد تهانمی توانستم الفباراتلفظ کرده ویاروی کاغذسیاه مشق کنم تااینکه موقع امتحان فراررسیدوازهمان خشت اول دردرس املاتجدیدشدم ونتوانستم درخوان اول درهمان خردادفارغ شوم وباهزاردردسروسختی ومشقت دربیست روزمانده به خزان املاراتک ماده کرده وبه کلاس دوم رفتم خلاصه ،تاپنجم همین روال ادامه داشت تااینکه درکلاس پنجم مردودشدم وشاگرداول سال بعددرهمان کلاسی شدم که پسرهمسایه کوچیکترازخودم هم قرارداشت ،من که دراملا وحساب وریاضی سابقه خوبی نداشتم دوران نفسگیرراهنمایی رادرپنج سال گذراندم ،دبیرستان نگوجهنم،هم کلاسیهایم درفکرتغیروتحول ودانش بوده ومن همچنان دلبسته مشگ ومالاربودم ،به شهادت شاهدان عینی که خوشبختانه هنوزدرقیدحیات هستنددردوران دبیرستان نه یکبارکه بارهاخودرابه سپرتویوتاکه درآن ایام ماشینی لوکس به حساب می اومداویزان کرده وبه جای درس خوندن ولذت ازحساب واملا ازاین کارفیض بردم.
وقتی که صبح می شدهمیشه ناراحت بودم کیلومترهاراه طی می کردم تابه مدرسه بروم وقتی بعدازظهرهامدرسه تعطیل می شدبابچه هابه خانه بازمی گشتیم بچه هامعمولابایک نان ساجی”تابه ایی”که مقداری کره محلی روی آن مالیده بودندبیرون می آمدندتادورهم بنشینیم نان وکره رابخوریم وشروع به بازی کنیم امامن مقداری روغن نباتی روی نان می مالیدم وبیرون می آمدم وباملچه ایی که می کردم قصددق دادن به آنهاراداشتم وسالهابعدفهمیدم که من ازفرط نداری نمی توانستم مثل آنهاباشم وآن سالهافکرمیکردم نوجوانی فخرفروشم امازهی باطل که فخری نبودکه به آنهافروخته باشم بعدهاباهزارخواهش وتمناو..توانستم دیپلم بگیرم وازآنجاکه دانش آموزی تنبل وبی بهره ازهوش بودم نتوانستم درکنکورسراسری قبول شوم راهی سربازی شدم پس ازسربازی مدتهادرخیابان سراسری یخ فروشی کردم بازی روزگاربخت مراطوری دیگررقم زدروزی روزگاری من که ازآبدارچی شدن واهمه ایی نداشتم به عنوان آبدارچی دریکی ازادارات مشغول شدم ،عصرهاکه می شدقندوچای و..راازاداره جابجاکرده وبه خانه می بردم البته اختلاس م کجا واختلاس سه هزارمیلیاردی کجا!
روزگارهمچنان چرخیدوچرخیدوچرخیدمن هرکس که کاره ایی می شدعادت داشتم که خلاصه یه جورایی باهاش اراتباطی می گرفتم ،باچپ ،چپ بودم باراست، راست،عقده میزمدیریت ورفتارهای مدیران که پشت سرهم می آمدندومی رفتندمن رابه موجودی سرکش وعقده ایی تبدیل کرده بودهمچنان روزشماری می کردم که روزی خواهدآمدکه من هم رسمی شده ودرردیف کارمندان قرارخواهم گرفت ،هرگزفکرش راهم نمی کردم که درنسل من واولادمن فردی همای سعادت برروی شانه اش بنشیندومدیرشودامابنده ی خداجاه طلب ترازهرکسی است وبه اصطلاح قدیم ندیم هاهم خدارامی خواهدهم خرمارا.
فکربدبه ذهنتان خطورنکندروزی مدیرکل به شهرماآمدظاهرامی خواست ازشهرماعبورکندامادربین راه سرزده به اداره ماهم سری زده وخلاصه شهرت من ازاآن روزاستانی شدومن اقبالم گل کرده وچطوری بگم ورودمدیرکل هماناوپروازمن به عالم رویاهمانا،مدیرماآن روزاداره نبودکارمندان هم چون مدیررفته بوداداره رارهاکرده وبه خانه هایشان رفته بودندمن بودم ومردی باکت وشلوارشیک وپژوی یشمی ویک همراه اخموکه بادوکیلوعسل هم نمی شداونوخورد،مدیرکل نامم راجویاشدمن خلاصه باهزارفیس وافتخارازدیدن مدیرکل ازنزدیک خودم رامعرفی کردم پرسیدرئیس کجاست؟جواب دادم قربان رئیس اصلا هروقت دوست داشته باشه میره میادو..تادلتون بخوادازرئیس بدگویی کردم یواشکی منوکنارکشید وگفت توآدم خوبی به نظرمیرسی این شماره من رویاداشت کن وهرچی تواداره شمااتفاق افتادبهم گزارش بده ،چشام ازخوشحالی داشت ازحدقه بیرون می زد،دست روزگارطوری رقم خوردکه من به یکی ازافرادنزدیک مدیرکل تبدیل شدم روزها وماههاگذشت تااینکه بادسیسه های من رئیس اداره عزل شدوکم کم من به نیرویی تاثیرگذارتبدیل شدم اماهمچنان ازتبدیل وضعیت من خبری نبودآرام آرا م موسم انتخابات مجلس فراررسیدبه این نتیجه رسیدم که بایدبرخلاف نظرریس به کاندیدایی رای بدهم که درتقابل بارئیس باشدامابیم داشتم که نکندمن ناکام شوم ،سکوت کرده وبه هنگام اعلام نتایج انتخابات هوراکشیدم که کاندیدمن برنده شداماچه فایده دست قضامن راداشت به جایی می کشاندکه بانان خودبازی کرده بودم انتخابات داشت ابطال می شدشب هنگام به اردوگاه رقیب رفته وگفتم من باشمابوده ام اماچه فایده داشت آنهامی دانستندکه من دروغ می گویم چیزی نگذشت که به فاصله چندساعت ازشب تاصبح انتخابات تاییدشده ومن بازشادمان بیرون آمده وندای پیروزی سردادم مردم احساسی وباهیجان یکی یکی مدیران گذشته رامی دیدندکه عزل می شدندمدیرماهم عزل شدوبه سرنوشت بقیه گرفتار،من ناغافل وبدون آمادگی شدم رئیس اداره ،اصلاانتظاراین رویدادتاریخی ورویایی رونداشتم داشتم خواب می دیدم امانه خواب نبودواقعیت بودومن هم مدیرشدم ودیگرازاستکانهای چای وگذشته تاریک خبری نبودمن تامی توانستم شهنازی میکردم یک روزباخودم کلنجاررفتم که خدایامن کجابودم وبه کجارسیدم امایک نکته رانبایدپنهان کنم که آدمی مثل من اهل قدرشناسی نیست اگرقدرشناس بودم گذشته خودم یادم می آمدوحداقل جوردیگری برخوردمیکردم دوسه سال گذشت وبازانتخابات شدومن فکرمیکردم فردی که باعث ارتقای من شدوخداوکیلی باعث تحول درمسیرزندگی ام شداکنون دیگربه سان همان رئیس اداره مان بایدفراموشش کنم ،آری انتخابات فرارسیدومن رودرروی همان فردقرارگرفتم وازبدحادثه شکست خوردم انواع تهمت رادرایام انتخابات به اوزدم،شب نامه که هیچ روزنامه هم برعلیه اش ترتیب دادم،آدم اجیرکرده وچه کارهایی که به سرش نیاوردم،پنداشتم که درموردکارهایم اطلاعی نداردامااوباهوش ترازاین حرفهابودومی دانست ولی سکوت کرد ،انگاروجدانم خوابیده بودباخودفکرکردم که شایدزورش به من نمی رسدعزلم کندامادرخلوت خویش واقعیت رانمی شدانکارکنم آری من ناتوان ترازآن بودم که فکرمیکردم امانمی دانم چراوچگونه این حرکات راانجام دادم ،داستان چاه حاج میرزاآقاسی راکه حتماشنیده ایدآنجاکه آن نسخه تاریخی راپیچیدوبه کارگران ناامیدازدستیابی به آب گفت شماچاهتان رابکنیداگربرای من آب نداشته باشدبرای شماکه نان دارد!!
آری چه عجیب شبیه است قصه من باقصه چاه حاج میرزاآقاسی،من همان چاه کن بودم که دراین وادی خیروبرکتی برای صاحب خوان نداشتم اماباکرامت وبزرگی اوصاحب نان شدم نانی که مدیون اونبوده وبهرحفرچاهی عمیق برای گرفتارکردنش تلاشهاکردم وکردیم اماخدابااوبودگرچه برای اوهرگزآبی نداشت.