- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

در مسیر خاطرات – بخش اول خاطرات جانباز سرافراز حاج کوروش ابراهیمی

 

Image1856 [1]

 

   سال ۱۳۶۵همزمان با اجرای عملیات کربلای ۵ که تعداد زیادی از رزمندگان همشهری ما در این عملیات به شهادت رسیدند ، شهرستان کوهدشت هم یکی از شدیدترین بمبارانهای تاریخ خود را شاهد بود.
  شهادت جمعی از دوستان عزیزمان و بمبارانهای مکرر زادگاه توسط هواپیما های دشمن بعثی ، صبر ما را لبریز کرده بود لذا با جمعی از دوستان ( عزت الله مرادی –دکتر فرزاد حاتمیان – منصور قاسمی – داریوش گراوند – نصرت الله ابراهیمی  و شهید والامقام حمید رضا محمدی) تصمیم به حضور در مناطق عملیاتی گرفتیم .

 بصورت انفرادی به شهر بوکان ، یکی از شهرستان‌های کرد نشین استان آذر بایجان غربی اعزام شدیم . چرا بوکان؟شاید به خاطر حضور سردار باقری به عنوان فرمانده سپاه آن شهر .

ما را به گردان جندالله مأمور کردند. وظیفه ما ایجاد کمین برای مقابله و غافل گیر کردن ضد انقلاب بود، مدتی این مأموریت را بعهده داشتیم تا اینکه  پس از چند روز، حدود ۲۰ نفر از نیروهای این گردان که اغلب مان کوهدشتی بودیم را برای اعزام به منطقه عملیاتی در بانه فرستادند . شبانه با خودرویی به منطقه اعزام شدیم. پس از پیاده شدن  بقیه مسیر سخت و سنگلاخی راه رادر دل شب با گذر از دو رودخانه تا رسیدن به منطقه مورد نظر طی کردیم. در نزدیکی منطقه عملیاتی شهید والامقام پرویز پرویز پور که از نیروهای اطلاعات لشکر ۵۷ ابوالفضل بودند و برخی دیگر از برادران همشهری ازجمله شکربگ شکربیگی و مهندس دارابی (برادر احمد دارابی)نیز با ما همراه شدند. تقریباً ۲۴ ساعت بود که هیچ غذایی نخورده بودیم ،و چون هیچ آذوقه ای همراه نداشتیم از شدت گرسنگی بسمت سنگر های فتح شده عراقی ها رفتیم و از نان خشک وغذاهایی که از آنان برجای مانده بود ،می خوردیم .

 

منطقه به تازگی از دست نیروهای عراقی آزاد شده بود و تنها یک پایگاه از آنان هنوز بر روی تپه ای در مقابل ما مقاومت می کردند که شهید والامقام پرویزپور با شلیک گلوله آرپی جی ۷ به سمت این پایگاه سبب شد که نیروهای عراقی  آن پایگاه نیز، مقر خود را تخلیه و پا به فرار گذاشتند . پعد از اینکه در این پایگاه مستقر شدیم متوجه شدم که “شکربگ شکر بیگی” در بین ما حضور ندارد از دیگر برادران احوال او را پرسیدم ، یکی از دوستان گفت : پایین تپه من یک لحظه صدای او را شنیدم . منصور قاسمی ، فرزاد حاتمیان، دارابی  و من برای پیگیری وضعیت برادر شکربیگی به سمت پایین تپه رفتیم ، در پایین تپه آقای شکر بیگی را مشاهده کردیم که گلوله ای به نزدیکی نخاعش اصابت کرده بود ومجروح شده بود .

 وسیله ای جهت انتقال ایشان نداشتیم به همین جهت مجبور شدیم از تجربه عشایری خود استفاده کنیم و با دو عدد چوب و پتو، برانکارد (ترم) برای انتقال او درست کردیم . متأسفانه مسیر حرکت برای انتقال برادر شکربیگی را اشتباهی به سمت عراقی رفتیم وعلت آن هم خطای یکی از دوستان بود که اصرار زیادی داشتند که مسیر را درست می روند .از طرفی شکر بیگی هم گاهی نگاهی با معنا به ما می انداخت وماهم او را مطمئن می کردیم که تنهایش نخواهیم گذاشت .

دارابی که به لحاظ سنی از همه ما کوچکتر بود مأمور حمل سلاح های ما شد. برانکارد را برداشته و حرکت کردیم.در مسیرمان به یک مرداب برخورد کردیم . از داخل مرداب صدای مشکوکی را شنیدیم ، منصور قاسمی با صدای بلند گفتند«ایست»، در یک لحظه چهار نفر از نیروهای گشتی عراقی جلو ما حاضر شدند. ما مبهوت یکدیگر را نگاه می کردیم ( هم برای ما وهم برای عراقی ها این موضوع غیره منتظره بود والبته برای ما بیشتر ،چرا که ما می خواستیم به سمت نیروهای خودی برویم اما مسیر را اشتباه رفته بودیم ). فاصله ما با عراقی ها کمتر از ۲۰ متر بود و ما بخاطر حمل برانکارد هیچکدام سلاحی در دست نداشتیم. تمام اسلحه هایمان بر دوش “دارابی” بود که از ما فاصله گرفته بود. یک لحظه احساس کردیم که قصد دارند به ما حمله فیزیکی نمایند . منصور دست خود را به شکل سلاح کمری در آورده وعراقی ها را نشانه گرفت این حرکت سبب شد عراقی فکر کنند ما مسلح هستیم و در جای خود میخکوب شوند وفکر هرگونه اقدام را از سرشان بیرون کنند . دارابی  که از بچه ها فاصله داشت با زیرکی خاصی به طرف ما برگشت وفوری همه مسلح شدیم . چهار نفرعراقی که – از نیروهای گشتی، شناسایی دشمن بودند و برای بررسی وشناسایی مواضع ما آمده بودند-  از نگاهشان مشخص بود به خاطر سن و سال کم ما ،قصد تحرکاتی را دارند لذا با رعایت احتیاط آنها را بازرسی بدنی وخلع سلاح نمودیم. منصور قاسمی گفت : برای اطمینان از اینکه اقدامی علیه ما انجام ندهند بند پوتین های آنها را به هم ببندیم و اینکار را انجام دادیم و عراقی ها را به اسارت گرفتیم.در این حال عراقی ها که دیگر از هرگونه اقدامی علیه ما نا امید شده بودند ، تصاویر اعضای خانواده خود را بیرون آوردند تا به آنها آسیبی نرسانیم . ناگفته نماند ما که به شدت گرسنه بودیم پس از خلع سلاح نیروهای عراقی ، مواد خوراکی آنها را گرفته ودلی از عزا در آوردیم 

 من (ابراهیمی ) وفرزاد حاتمیان مأمورشدیم اسرا را نزد برادرانی که در پایگاه بودند ببریم . در بین راه از رفتار و نوع حرکت کردن عراقی ها متوجه شدیم که بخاطر کم سن و سال بودن ما وسوسه شده اند که به ما حمله کنند، لذا با فاصله گرفتن از آنها توطئه شان را خنثی کردیم و  چهار اسیر عراقی را به پایگاه بردیم . سه نفر دیگر از برادران بامنصور قاسمی ودارابی نیز برادر شکر بیگی را به عقب منتقل کردند .

image484 [2]

شهید والامقام حمید ابراهیمی (فرمانده قهرمان گردان عاشورا )

و جانباز سرافراز حاج کوروش ابراهیمی

 

ادامه خاطرات در بخش دوم

 منبع : گردان محبین