- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

در مسیر خاطرات – بخش دوم – خاطرات جانباز سرافراز حاج کوروش ابراهیمی

Image1856 [1]

 

بخش دوم خاطرات جانباز سرافراز حاج کوروش ابراهیمی

 

بعد از پیدا کردن برادر شکربیگی واسارت چهار افسر اطلاعاتی عراقی ، ما آن شب توانستیم به خوبی استراحت کنیم . فردا به ما گفتند تپه مقابل شما عراقی ها بر روی آن مستقر هستند واین تپه باید امروز از دست عراقی ها آزاد شود.ارتفاع تپه مقابل خیلی بلندتر از تپه ای که ما بر روی آن استقرار داشتیم بود.

قبل از ظهر بود ،حول و حوش۱۱ ظهر، که دستور حرکت صادر شد وما به سمت ارتفاعی که در دست عراقی ها بود حرکت کردیم . غافل از اینکه تعداد زیادی از نیروهای عراقی بر روی این تپه مستقر وکوچک ترین تحرکات ما را زیر نظر داشتند. تک تیراندازهای آنها قدرت مانور ما را کم کرده بودند واجازه نمی دادند به راحتی به  سمت جلو حرکت نماییم . مجبور بودیم لحظه به لحظه جای خود را تغییر دهیم ، تقریبا متر به متر جای خود را عوض می کردیم .تک تیر اندازها و یک قبضه دوشکا از بالای تپه  بشدت حرکت ما را کند کرده بودند . ما هم مصمم بودیم به هر قیمتی تپه مورد نظر که یک تپه استراتژیک بود، را به تصرف خود درآوریم اما هر چه ما بالاتر می رفتیم شدت و دقت آتش عراقی ها هم بیشتر می شد .

 در اوج درگیری بودیم که یک فروند هلی کوپتر ایرانی یک محموله پشتیبانی را برای ما از ارتفاع بالا رها کرد ، محموله تقریبا در فاصله دو کیلومتری ما فرود آمد . ما هم که گرسنه بودیم و تمام غذایمان  فقط چند عدد شکلاتی بود که از اسرای عراقی  شب قبل گرفته بودیم باید به محموله دسترسی پیدا می کردیم.برای آوردن محموله من وعزت مرادی به سختی از تپه پایین آمدیم وخود را به محموله پشتیبانی که هلی کوپتر پایین انداخته بود رساندیم ، مقداری بیسکویت وچند عدد کمپوت را با خود بردیم . به سختی به هرکدام از برادران چند عدد بیسکویت وکمپوت  رساندیم ، یکی از برادران که کمپوت گیلاس می خواست به ما گفت: کمپوت گیلاس نبود که بیاورید ؟ عزت مرادی به او پاسخ داد :ببخشید سوپرمارکت تعطیل بود که برای شما کمپوت گیلاس بیاوریم ، خلاصه این موضوع سوژه ای برای ما شده بود در گیرو دار آتش باران عراقی ها .

بعد از تجدید قوا دوباره به سمت بالای ارتفاع حرکت کردیم ، تک تیراندازهای عراقی همچنان تحرکات ما را زیر نظر داشتند ، ما عزم خود را جزم کرده که این ارتفاع را به تصرف خود در آوریم . احساس می کردم یکی از تک تیراندازهای عراقی تحرکاتم  را با دقت تحت نظر دارد ، چرا که لحظه به لحظه گلوله به سمتم شلیک می شد . یک تخته سنگ را نشان کرده بودم که به پشت آن بروم ، خیز برداشتم که که پشت آن تخته  سنگ بپرم، هنوز پشت تخته سنگ نرسیده بودم که گلوله تک تیر انداز به شانه راستم اصابت واز شانه چپم خارج شد . درست هماهنگ  با حرکت من تک تیراندازعراقی هم شلیک کرده بود و گلوله به من اصابت کرد ناگهان دیگر گلوله ای شلیک نمی شد و سکوت همه جا را فرا گرفت . دیگر دوستان هم که نظاره گر مجروحیت من بودند نمی توانستند به طرف من بیایند ، تا اینکه بسیجی نوجوانی که از لهجه او مشخص بود از اصفهان است به سختی با گذر از تخته سنگ ها به بالای سرم آمد وبا همان لهجه اصفهانی مرا دلداری داد و گفت: داداش چیزی نشده ، فقط کتف شما یه خورده زخمی  شده ، نگران نباش .

دلداری بسیجی جوان را که شنیدم تصمیم گرفتم بلند شوم. روی دستانم تکیه کردم که بلند شوم ، متوجه شدم کمرم یاری ام نمیکند و نمی توانم پاهایم را تکان دهم .  متوجه  اوضاع خود شدم . یکی از برادران رزمنده اهل الشتربالای سرم آمد ، به او گفتم: دوستم ،عزت را صدا کن ! عزت مرادی آمد . اوهم مرا دلداری می داد ولی من متوجه بی حسی پاهام و قطع نخاع شدن بودم . همان لحظه یاد حرف پدرم افتادم که قبل از اعزام می گفت : کوروش قطع نخاع می شود. عزت مرادی مرا بر روی دوش خود گرفت ولی از شدت خونریزی ودرد نمی توانستم تحمل کنم ، عزت دوباره مرا بروی زمین گذاشت . تیراندازی عراقی ها مجدداً شروع شد ودوستان مجبور شدند بدنم را بر روی زمین بکشند وکشان ،کشان زیر شلیک آتش گلوله تا پایین تپه مرا آوردند که بخاطر این وضعیت انتقالم به پایین تپه ، علاوه بر درد گلوله، درد برخورد با سنگ های کوچک و بزرگ نیز آزارم می داد. لحظه به لحظه ضعف وناتوانی ام بیشتر می شد ، هرلحظه منتظر بودم که دوباره مورد هدف عراقی ها قرار گیرم و پایین تپه بالاخره برانکاردی را آوردند بر روی برانکارد دیگر توانی برایم باقی نمانده بود نمی توانستم هیچ عکس العملی نشان دهم ، گاهی هم بی هوش می شدم وفقط صدای برادران را می شنیدم که می گفتند : تمام کرده و برانکارد را زمین گذاشته بودند، حتی توان باز کردند چشمانم را هم نداشتم ، برای لحظه ای به خود آمدم وبه یکی از آنها گفتم : تمام نکرده ام ، دوباره برانکارد را برداشتند وبه سمت جاده آمدند . هوا بارانی بود وجاده هم بعلت اینکه جاده عملیاتی بود خودرو به سختی در آن تردد می کرددند و حتی برخی خودرو ها هم در گل، گرفتار شده بوند .
خودرو تویوتایی آمد ومرا عقب تویوتا روی گونی هایی که داخل آنها کمپوت بود ، گذاشتند .با این وضعیت و در آن سرما  تا نزدیکی بانه آمدیم و به بیمارستان صحرایی رسیدیم ، در بیمارستان صحرایی پس از رسیدگی موقت با هلی کوپتر مرا به کرمانشاه منتقل کردند .البته در هلی کوپتر هم مجروحین زیادی بودندونفر آخر مرا سوار کردند و جلو درب هلی کوپتر بودم درهلی کوپتر هم بی هوش شدم . دربیمارستان کرمانشاه پس از بررسی وضعیت جسمانیم مجدداً مرا با آمبولانس به تهران منتقل کردند .
ازبیمارستان بوسیله یکی از کارمندان به خانواده ام اطلاع دادم ، پدرم همان لحظه اول متوجه شده بود که من قطع نخاع شده ام ، ایشان همان موقع گفته بودند : کوروش حتماً قطع نخاع شده وگرنه خودش تماس می گرفت .

 

 

 

 

 

 

image484 [2]

 

 

منبع : وبلاگ گردان محبین