- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

سردارانی گمنام از دیار زاگرس

امام خمینی : شهدا شمع محفل دوستانند، شهدا در قهقهه مستانه شان و در شادی وصولشان “عند ربهم یرزقون” اند و از نفوس مطمئنه ای هستند که مورد خطاب “فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی” پروردگارند.

 

اسد مراد بالنگ1 [1]

سرداران شهید فیروز و حجت اله سرتیپ نیا و اسدمراد بالنگ

 

اسد مراد بالنگ [2]

 فرازی از وصیتنامه سردار شهید اسدمراد بالنگ : بار خدایا این بار که دیگر می دانم حتما شهید می شوم چون که محمود رضایی را در خواب دیدم و گفت من خیلی وقت است که منتظر هستم . . . امام نعمتی است که خداوند به ملت ایران عطا کرده قدر این نعمت را بدانید.

Untitled-86 [3]

تاریخ شهادت   ۱۳۶۵/۱۰/۲۷

 

خاطره ی سرهنگ حاج سیف اله ایمانی از شهید والامقام اسدمراد بالنگ

شهید بالنگ جوانی بودند که دنیا را برای خودش کوچک می دانست. در روزهای آغازین سال ۶۲ افتخار همکاری با ایشان را داشتم. گردان ش.م.ر که تشکیل شد من فرمانده بودم و او جانشین من. تا زمانی که به شهادت رسیدند با هم بودیم. در آن مدت غیر از شهادت در رابطه با موضوع دیگری صحبت نمی کرد و مرتب آرزوی شهادت داشت. حدود یک ماه قبل از عملیات کربلای ۴ مقدمات ازدواجش را فراهم کرد و عقد هم کرده بود. چند روز مانده به عملیات مرخصی گرفته بود که مراسم ازدواجش را برگزار کند. در پادگان شفیع خانی بود. ظهر بود که دیدم بالنگ برگشت. به او گفتم چه شد؟ تو مرخصی گرفته بودی که بروی و مراسم عروسی را برگزار کنی. چرا برگشتی؟ به من گفت که برای عروسی فرصت هست.ولی اگر عملیات را از دست بدهم معلوم نیست بعدا چه پیش خواهد آمد. عملیات کربلای ۴ به پایان رسید.متاسفانه یگانهای دیگر در رسیدن به اهداف خود موفق نبودند و تنها گردان لرستان و فجر فارس موفق شده بوند و اهداف را تصرف کرده بودند. به هر حال باید برمی گشتیم. حدود ده ، پانزده روز به رزمنده ها مرخصی دادند.بالنگ هم رفت. این بار هم قرار شد مراسم عروسی را برگزار کند. همان روزها اخوی من مجروح شد. بالنگ آمد و احوال پرسی کرد. بعد از چند روز من به منطقه برگشتم. اما بالنگ را خبر نکردم و در مورد عملیات چیزی به او نگفتم. دوباره اطلاع پیدا کرد که قرار است عملیات انجام شود و باز هم مراسم عروسی را برگزار نکرد و برگشت.

خلاصه با فاصله ده پانزده روز از عملیات کربلای چهار عملیات کربلای ۵ شروع شد و حدود یک ماه طول کشید. اواسط عملیات بود. یگانهای دیگر مرحله به مرحله وارد عملیات می شدند. یک روز فرمانده عملیات با من تماس گرفت. باید تیمی را می بردم و نزدیک نهر عرائض مستقر می کردم. آماده شدیم که حرکت کنیم. مجددا فرماندهی تماس گرفتند و قرار شد که فردا حرکت کنیم. همان شب یک طلبه همدانی که یگانش را گم کرده بود، به عنوان مهمان در چادر ما ماند. آن طلبه و شهید بالنگ شروع به صحبت کردند و محور صحبت هایشان شهادت بود. سؤال و جواب های زیادی بین آن دو مطرح شد. صبح زود بیدار شدم که تیم را ببرم. دیدم بالنگ نیست. رفتم بیرون منتظر ایستادم که بیاید. دیدم داخل لنکروز نشسته و مشغول نوشتن چیزی است. یک دست لباس نو سپاهی هم داخل کوله پشتی اش داشت که آنها را بیرون آورد و قصد داشت که بپوشد. به او گفتم که فرصت نیست و باید سریعتر حرکت کنیم و نشد که لباس ها را بپوشد. به او گفتم چه می نویسی؟ دیدم داره وصیت نام می نویسه. حرکت کردیم. بالنگ گفت دیشب خواب دیدم. امروز یا من یا تو شهید می شویم. اما من شهید می شوم. به شوخی به او گفتم آن طلبه زیاد صحبت کرد، شام هم زیاد خوردیم، خواب آشفته بوده (هله پله بوده). عملیات که شد، خط ما و عراقی ها مشخص نبود.خاکریزی که نفر برهای عراقی از روی آن تردد کرده بودند شبیه جاده شده بود.ما اشتباها روی آن به پیش می رفتیم.یک مرتبه دیدم یک نفر پشت دوشکا به سمت ما رگبار گرفت. با یک دست به ما اشاره می کرد که بیایید و تسلیم شوید. خوب دقت کردم دیدم از نیروهای عراقی است. به حدود پنجاه شصت متری او رسیده بودم. از ماشین پیاده شدم و دستهایم را بالا بردم. به بالنگ گفتم من او را متوجه خودم میکنم که تصور کند می خواهیم تسلیم شویم و تو ماشین را برگردان. همین طور که ماشین را برگرداند من برگشتم و پریدم داخل ماشین. با سرعت پیش می رفتیم و دوشکا هم از پشت ما را به رگبار بسته بود. به خاکریز رسیدیم. دو چرخ جلوی ماشین روی خاکریز بود و دو چرخ عقب در هوا مانده بود.ماشین شل شد. گلوله ای از عقب به در لنکروز خورد، آن را سوراخ کرد، از اتاق هم رد شد و به صندلی که بالنگ روی آن نشسته بود اصابت کرد و بالنگ رو مجروح کرد. گلوله عین یک گلوله آتش وارد اتاقک شد. بالنگ برگشت من را نگاه کرد و خندید. پاهایش شل شد. خیلی عجیب بود.عقب ماشین چند نفر نشسته بودند.ولی گلوله از آن چند نفر گذشت و به بالنگ که پشت فرمان ماشین نشسته بود برخورد کرد.

بالنگ را از پشت فرمان جابجا کردم و خودم جای او نشستم. پتوی زیر راننده از شدت خونریزی کامل خیس بود و من اصلا متوجه نبودم که این خون است. پشت فرمان نشستم و با سرعت تمام حرکت کردم.حدود هزار متر عقب تر پست امداد لشکر ۲۷ محمد رسول الله مستقر بود. بالنگ را به آنجا رساندم. در آن لحظات آخر که به همراه پزشک بالای سرش بودم دهانش را باز و بسته می کرد که سخنی بگوید ولی نمی توانست و صدایش نامفهوم بود. آخرین تصویری که در آن لحظات از بالنگ در ذهنم مانده لبخند روی لبانش بود. پزشک که آنجا بود لباسش را پاره کرد. سر گلوله هنوز روی فانوسقه بالنگ بود. دکتر گفت شریان آئورتی قطع شده است و هیچ کاری نمی توان برای او انجام داد. همان جا شهید شد. بعد هم که از معراج شهدا آمدند و بالنگ را به معراج منتقل کردند. بعد از چند لحظه که او را بردند دیدم یک نفر از بچه های تهران به من اشاره می کند که این همه خون چیه؟ وقتی نگاه کردم دیدم همان لحظه که جای بالنگ نشستم تا کمر خونی شده بودم. به سنگر فرماندهی رسیدم، حاج نوری، شهید محمد آزادبخت و جعفر یگانه هم آنجا بودند. می دانستم که علاقه زیادی به بالنگ دارند. چند لحظه کناری ایستادم که بروند و بعد وارد سنگر شوم.دیدم فایده ندارد. با سرعت رفتم که وارد سنگر شوم، حاج نوری را دیدم. پرسید چکار کردید؟ کم کم گفتم که بالنگ شهید شده…

خواستم لباسهایم را عوض کنم و حمام بروم. همان موقع لباسهای بالنگ را دیدم که قصد داشت بپوشد ولی فرصت نشد. در وصیت نامه اش نوشته بود که مرا با لباس پاسداری دفن کنید. من هم آن لباس ها را به سربازی به نام قبادی دادم و گفتم به تشییع شهید برسانید. گویا لباس ها را هم با شهید دفن کرده بودند. عملیات به پایان رسید. اولین بار که به منزل شهید رفتیم کوهدشت بمباران شده بود و خانواده شهید در بیابان های اطراف چادر زده بودند. با همان لنکروزی رفته بودیم که شهید بالنگ در آن زخمی شده بود و پدر شهید خیلی اصرار کرد که ماشین را ببیند و با دیدن ماشین خیلی منقلب شد.

شهید بالنگ اهل نماز شب بود و به هیچ چیز غیر از شهادت راضی نمی شد. در صحنه های نبرد بسیار شجاع بود. انسان با ذوق و خوش صحبت و خوش مشربی بود. گاهی در منطقه تور والیبال می زدیم و بازی می کردیم. گاهی که برای نماز جماعت روحانی نداشتیم بالنگ رو می فرستادیم جلو و پشت سر او نماز می خواندیم.

روحش شاد یادش گرامی

80650784-4039424 [4]

 

سرهنگ حاج سیف اله ایمانی

Untitled-49 [5]

از چپ : نفر دوم سردار شهید اسدمراد بالنگ، نفر سوم دکتر بهرام علی قنبری و نفر ششم حاج محمود حاتمی

 

*****************************************************************

 

3og2gaxnd6a1014j85 [6]

 فرازی از وصیتنامه سردار شهید فیروز سرتیپ نیا : سپاه قلب من است. سپاه جسم من است . سپاه آبروی من است. سپاه معشوق من است.سپاه شخصیت من است. سپاه معنویت من است. سپاه حقسِتان ضعیفان است . . . خصلت های رذیله را ببندید. متکبر نباشید. دنیا طلب نباشید. قلب خونین خود را همچنان جایگاه مهر الله قرار دهید. گریه ها، نمازها، دعاها را حتماً بجای آورید.

Sh (549) [7]

تاریخ شهادت    ۱۳۶۵/۱۰/۲۸

 

خاطره ی حاج بهزاد باقری از شهید والامقام فیروز سرتیپ نیا

سال ۶۳ بعد ازاینکه ماموریت گردان محبین که در پاسگاه زید مستقر بودیم به پایان رسید چند روزی به زیارت حضرت معصومه در قم رفتیم بعد از اینکه به کوهدشت برگشتیم فیروز را دیدم در مسجد صاحب الزمان آن وقتها بیشتر دیدارها و ملاقات در مسجد صورت میگرفت ایشان به من گفت که قراراست کوهدشت خودش یک تیپ مستقل تشکیل دهد گفتم تیپ خیلی نیرو میخواهد نیروهایش را از کجا تامین خواهند کرد گفت که قراراست از هر شهرستان یک یا دو گردان در اختیار این تیپ قرار گیرد گفتم فرماندهی آن بعهده چه کس است گفت اخوی خودت حاج حسن. فیروز تمام اطلاعات وآمار تیپ حنین که قرا بود تشکیل شود را میدانست بعد از چندروزی جذب نیرو شروع شد و یک گردان از نیروهای بسیجی کوهدشت ,رومشگان,گراب,کونانی,درب گنبد و دیگر روستاهای تابعه شهرستان آماده اعزام شدند مانور یک روزه ای در مناطق کوهستانی خرم آباد برگزارشد ما هم در این مانور شرکت کردیم بعد از آن قرار شد به منطقه زبیدات عراق اعزام شویم قبل اعزام مجددا فیروز را دیدم گفت من با حاج حسن صحبت کرده ام قرا است دو نفرمان یک گردان راتحویل بگیریم ایشان آنقدر حیا داشت نگفت که تو معاون من شده ای گفت قراراست دو نفری گردان را تحویل بگیریم من خیلی خوشحال شدم از اینکه در کنار ایشان باشم چون فیروز با تمام انضباط و درایتی که داشت بسیار آرام وشوخ طبع بود با وجود اینکه فرمانده گردان شده بود و همچنان با تمام نیروها مثل یک برادر کوچکتر برخورد میکرد وهمان روز حرکت کردیم شب به اردوگاهی در نزدیکی های اندیمشک رسیدیم و شب را درآنجا ماندیم بجز گردان ما تعدادی دیگر نیرو هم درآن اردوگاه بود یک سالن بزرگ در اختیار ما قرار دادند من و فیروز به سرکشی نیروها رفتیم تا از تک تک آنان باخبر شویم به فیروز گفتم چرا خودت را به زحمت می اندازی اگر قرار باشد با تمام افراد گردان حرف بزنی تا صبح باید بیدار بمانیم ,گفت اگر ندانم با چه کسانی کار میکنم چگونه میتوانم در مقابل نیروهای بعثی مقاومت کنم باری به هرجهت تا پاسی از شب با نیروها در گفت و شنود بودیم ,صبح که شد بعد از نماز به طرف موسیان حرکت کردیم چون قرار بود موقعیت تی ۵۷ را تحویل بگیریم بعد رسیدن به قرارگاه موقعیت ما رامشخص کردند ,فیروز که استعداد عجیبی در ارتباط گیری با نیروها داشت و جلب اینکه نیروها هم اطاعت پذیری فوق تصوری از ایشان داشتند,در مدت زمان کوتاهی توانستیم کلیه گروهانها ودسته ها در سنگر ها مسقر کنیم بدون اینکه حتی یک نفر هم مجروح شود , سنگری هم برای خودمان انتخاب کردیم ,مدت ۳ ماه یا بیشتر در کنارهم بودیم ,یک روز یکی از فرماندهان گروهان از طریق بیسیم اعلام کرد که تعدادی از نیروهای عراقی قصد ضربه زدن به خط را دارند فیروز را با خبر کردم ایشان گفت آماده شو تا برویم گروهان خیلی سریع سوار بر موتور شدم ایشان هم سوار شد میگفت سریعتر برو به گروهان که رسیدیم فیروز بر بالای خاکریز رفت و با دوربین دیده بانی تمام منطقه را بازدید کرد و بعد از چندی از خاکریز پایین آمد گفت برویم میدانم چه کار کنم بعد از اینکه حرکت کردیم با صدای بلند گفت بهزاد فیروز مگر مرده باشد بگذارد یکنفر عراقی از خط عبور کند ,من تا آن  لحظه عصبانیت فیروز را ندیده بودم گفتم میخواهی چه کار کنی , مانده بودم نکند بدون اجازه رده مافوق دست به کاری بزند, گفت هیچی گاز بده تا برسیم ، کنار یکی از سنگرهای متروکه چند خمپاره انداز ۶۰ داشتیم تعداد ۲۰ یا ۳۰ گلوله خمپاره آماده کردیم بدون اینکه از نیروهای دیگر کمک بگیرد گفت تو گلوله ها را آماده کن من به طرفشان شلیک میکنم نمی دانم گرای آنان را از کجا میدانست ,هر گلوله ای که شلیک میکرد فریاد میزد الله اکبر بعد رو به من میکرد وبا صدای بلند قهقهه سر میداد چندین گلوله که شلیک شد ,از طرف گروهان یک نفر به طرف مان آمد و با صدای بلند فریاد میزد فرار کردن خیلی سریع خودمان را به گروهان رساندیم فیروز دستور داد تمام نیروها ازسنگرها بیرون بیایند و بالای خاکریز بروند و شروع به تیر اندازی کنند این کار باعث شد در کمترین زمان و بدون هیچگونه تلفاتی نیروهای عراقی را به عقب راندیم و تعدادی ازنیروهای آنان را به هلاکت رساندیم ,به پاس احترام به کلیه شهدا الخصوص شهدای کوهدشتی صلوات

Untitled-16 [8]

از راست : دکتر حمید صرامی، بهزاد باقری، سردار شهید فیروز سرتیپ نیا، احمدیار سوری و سیروس لرستانی

 

***************************************************************

 

Shahid (2157) [9]

فرازی از وصیتنامه سردار شهید حجت اله سرتیپ نیا : زمانی دانستم، اگر به اهل بیت عصمت و(طهارت)تمسک جویم و طریق پربرکت آن ها را بپیمایم جزایی خیر نصیبم خواهد شد . . . و راستی مولای عزیز و مهربان من، این امتحان را پس خواهم داد تا چند صباحی دیگردرآتش عشقت می سوزم

 

Shahid (257) [10]

از چپ نفر اول سردار شهید حجت اله سرتیپ نیا و نفر دوم اکبر امرایی

تاریخ شهادت    ۱۳۶۵/۱۰/۲۸

 

خاطره حاج بهزاد باقری از شهید والامقام حجت اله سرتیپ نیا

اواخر سال ۶۴ بنده تازه از بیمارستان ترخیص شده بودم معمولاٌ رفقایمان می آمدند منزل برای سرکشی یک روز حجت هم برای دیدار بنده آمد منزلمان خیلی با هم صحبت کردیم ایشان علاقه ی بسیار زیادی به سپاه و الخصوص لباس سبز سپاه داشت گفت از قرارمعلوم شما دیگر قرار نیست که شهید بشوید ولی برای من هنوز جا هست حجت بسیار انسان عارفی بود گله و دلخوری هر گز در دلش باقی نمی ماند میگفت دلم میخواهد با لباس سبز شهید بشوم. اگر نشد باید مرا با لباس سبز خاک کنند. حجت بیش از چندین ساعت برایم صحبت کرد خیلی از این صحبتها را من در احادیث خوانده بودم ولی حالا از زبان حجت بیرون می آمد .ایشان میگفت انسان باید خودش را از تمام آلودگی ها پاک کند. تا بتواند حتی سخنان بزرگان دین را مطرح نماید چون اگر خدای نکرده کوچک ترین آلودگی در انسان باشد حرفهایش به دل دیگران نمی نشیند. چند ساعتی که حجت برای سر کشی بنده آمده بود انگارچند دقیقه برای من بود. قبل از خدا حافظی حجت گفت میخواهم شعری برایت بنویسم و این شعر را به زیبایی نوشت

Untitled [11]

 

 *********************************************************************

خاطره ای از دکتر ایرج سرتیپ نیا :

عملیات کربلای ۵ در شرف انجام بود که نیروهای گردان ما {کمیل} به فرماندهی شهید فیروز سرتیپ نیا در یکی از آن روزهای به یادماندنی حمایلها بسته با شور و حالی وصف ناشدنی از موقعیت شهید شفیخانی به سمت شلمچه راه افتادیم شب آن روز در جفیر نزدیکیهای خرمشهر مستقر شدیم. شهید فیروز برای آخرین هماهنگی ها به گلف اهواز رفتند و شهید حجت که معاونت گردان را داشتند بچه ها را محیای رفتن میکردند. فردای آنروز با شهید حمید محمدی از مقر بیرون رفتیم و در بین راه به شهید بالنگ برخورد کردیم که به سمت شلمچه میرفت و این آخرین دیدار ما با آن بزرگوار بود آخرین احوالپرسی را با آن شهید نمودیم و او رفت… شهید حجت رفاقت دیرینه ای با او داشت به سرزمین خونین شلمچه که رسیدیم خبر شهادت بالنگ را آوردند و حجت از شدت اندوه از هوش رفتند، و او نمیدانست که چند روز بعد در آن بهشت عدن سرمدی اسدمراد به استقبالش خواهد آمد. یادشان گرامی باد. شادی ارواح پاکشان صلوات

 

 گرامی باد بیست و هفتمین سالگرد سرداران شهید اسدمراد بالنگ ، فیروز و حجت اله سرتیپ نیا