- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

مادری که بعد از شهادت به نوزادش شیر داد ( شهیده فاطمه سوری لکی )

حضرت محمد (ص) : شهید هفتاد نفر از بستگان خود را شفاعت می کند.

12_61_52---Tulip_web [1]

مادری که بعد از شهادت به نوزادش شیر داد….
به مناسبت بیست و هفتمین سالگرد شهیده فاطمه سوری لکی

     شهیده  فاطمه سوری در خانواده ای متدین و در دامان مادری عفیفه، پاکدامن و عابده در روستای سوری لکی دیده به جهان گشود. پدرش مرحوم حاج نجف سوری لکی عابدی زاهد و وارسته بودند، که قبل از انقلاب اسلامی مسجد صاحب الزمان روستای سوری لکی را بنیان نهادند، و از آن زمان محل تبلیغ روحانیت بزرگوار و گهگاهی هم محل امنی برای آنان از جور و ستم حکومت پهلوی بوده است. مرحوم حاج نجف که از جوانی به پاکدامنی و عبادت مشهور بودند و صدای اذان او در کوی و برزن و مدیحه سرایی او در رثای اهل بیت گواهی بر عشق وافر و دل سوخته او بود.هنوز صدای ناله های شبانه و دعاهای عاشقانه او در گوش هایمان طنین انداز است.از جمله خصلت های آن بزرگوار خلق و خوی معلم گونه وی بود، گویی زکات علمی که در سینه داشت را فراموش نمی کرد، بطوری که اگر مهمان یا رهگذری بر او وارد می شد از واجبات و محرمات دینش، از نخستین آموزه های دینی من جمله تلفظ صحیح حمد و توحید می پرسید و سعی در اصلاح آنها می نمود. از چنین والدین بزرگواری شخصیتی چون شهیده فاطمه سوری متولد شده بود. شهیده بزرگوار خواهر شهید کریم ا… سوری ( عابد،عارف و باتقوا که وصف وی در این مقاله نمی گنجد) و مادر طلبه شهید علی نجات سوری میباشند . ( لازم به ذکر است که هر دوی آن بزرگواران دایی و خواهرزاده، در عملیات کربلای چهار در منطقه شلمچه به فیض شهادت نائل آمدند )
در سال ١٣۶۵ زمانی که جنازه برادر شهیدش به خاک سپرده شد، از قرائن معلوم بود که فرزند مفقودالاثر ایشان نیز شهید شده است. لذا مراسمی جهت عزاداری آن شهید بزرگوار برگزار شد.هنوز ده روزی از شهادت برادر و پسرش نگذشته بود که ایشان را دیدم که با لحن خاصی گفتند جنازه ی فرزندم را سه روز دیگر می آورند. جریان این حرف را از وی جویا شدم، گفت در خواب فرزندم را دیدم که به من گفت مادرجان بی قراری نکن، سه روز(شایدم سه شب-تردید از نگارنده است) به هم می رسیم.
   در آن زمان ما به تعبیر خواب آگاه نبودیم و نمی دانستیم. تا اینکه سه روز گذشت و من زن عموی شهیدم را همراه عمویم در خیابان سپاه کوهدشت دیدم در حالیکه نوزادی چند روزه در بغل داشت ( این نوزاد درست یک هفته بعد از شهادت پسرش متولد شده بود). او به من گفت که به سپاه مراجعه کرده ام و ساک شهید علی نجات را آورده ام، ولی دلم تحمل بازکردن آن را ندارد. تو ساک را بگیر و برو خانه و آنجا در ساک را باز کن، شاید وصیت نامه اش را در داخل آن پیدا کنی.
   من ساک را گرفتم روانه منزل شدم.آنجا آن را باز کردم و وصیت نامه شهید را دیدم. بوی علی نجات را می داد. گویی با دوات دل نوشته شده بود و روی سخن با دل داشت.حال خوبی نداشتم.خیلی ناراحت شدم. به بیرون از خانه رفتم تا قدم بزنم.جلوی درب منزل یکی از برادران پاسدار را دیدم که مرا صدا زد و خبر شهادت محمدمراد گراوند ( فرمانده دلاور، که سراسر وجودش تواضع و فروتنی، مهربانی و شجاعت بود) را به من داد. ناراحتیم مضاعف شد. در مراسم خاک سپاری شهید، به همراه پیکر شهید به روستای کلسرخ (زادگاه شهید) رفتیم. آنجا که رسیدیم آقای اسفندیاری ( نماینده وقت کوهدشت) مشغول سخنرانی بودند که کوهدشت مورد حمله هوایی رژیم بعث قرار گرفت. بلافاصله به شهر برگشتیم تا از اوضاع بقیه باخبر شویم.
وقتی رسیدیم فاطمه شهید شده بود و عمویم نیز بشدت مجروح گشته بود به درمانگاه محمدرسول الله رفتیم کسانی که زمان شهادت فاطمه آنجا بودند می گفتند، زمانی که شهیده فاطمه به فیض شهادت رسیدند طفل شیرخواره در بغلشان بوده و با آرامش در اغوش مادر شیر می خورده است .
ای مرغ سحر !عشق ز پروانه بیاموز                  کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
آنها طفل را از مادر جدا کرده و پیکر مطهر شهیده را همراه با نوزاد سالم  به درمانگاه آورده بودند. گویی عشق مادرانه شهیده فاطمه حافظ جان آن نوزاد شد، تا میان آتش و خون سالم بماند ( و اکنون آن نوزاد آقای محمد تقی سوری از فرهنگیان عزیز شهرستان کوهدشت می باشند).
گر نگهدار من آنست که من می دانم         شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد
نوزاد شیر شهید مکیده را از درمانگاه تحویل گرفتیم و به یکی از عمه های بزرگوامان سپردیم. او نیز در حق آن طفل مادری کرد.
از شخصیت آن شهیده گفتن از عهده این جانب خارج است.آن بزرگوار بسیار آرام، متین و باتقوا بود.احترام خاصی به عمویمان می گذاشت. به یاد دارم که بسیار مودبانه همسرش را صدا می زد، حتی یکبار ندیدم که در محیط عشایری آن زمان با کسی مجادله یا بگو مگو بکند.
بستگانی که در روستای نزدیک خانه شهیده بوده اند نقل کرده اند که، وقتی صدای بمباران از شهر بلند شد یکی از فرزندان شهیده ( که حدود ١٠-١٢ساله بود ) فریاد کشید که : وای مادرم شهید شد. آنها او را سرزنش می کنند و او می گوید که الآن جنازه مادرم را دیده ام!
همچنین به یاد دارم، آن شهیده عفیفه چند روز قبل از شهادتش می گفت: خواب برادر شهیدم کریم ا… را دیده ام. از او پرسیدم کجا می روی؟ پاسخ داد: می روم تا منزل شما را مهیا کنم. فرزندان کوچک او خصوصاً محمدتقی بسیار آرزو داشتند که یکبار قیافه مادر را ببینند ولی از آن شهیده بزرگوار هیچ گونه عکس و تصویری به جا نمانده بود تا تسلای خاطر فرزندان شود
بس که سبک می گذرم چون نسیم              نیست به گیتی اثر پای من
آری محمد تقی(همان نوزادی که زمان شهادت در بغل آن بزرگوار بوده است) می گفت: همیشه تشنه دیدن شمایل مادرم بوده ام. حتی یک عکس هم از او ندارم تا یک دل سیر تماشایش کنم. تا اینکه شخصی به من ذکری را آموخت که حدود هفده روز طول می کشید. بعد از پایان هفده روز مادر شهیدم را در خواب دیدم. میخواستم به او نزدیک شوم ولی راهم ندادند و درآن رویا به جای رفتن پیش مادرمرا به مراسم زیارت خانه کعبه بردند. و اینگونه بود که فاطمه سوری مزد اخلاق و منش خود را گرفت وعارفانه نزدمقتدایش حضرت فاطمه زهرا سلام علیکم شتافت.
شاید این اولین و تنها ترین شهیده ای در تاریخ جنگ تحمیلی و کشور ایران باشد که بعد از شهادتش به نوزاد شیرخوارش شیر داد.

خاطره ای از: دکتر مراد سوری