- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

خاطره ی آقای سیف اله غضنفری از شهید اسد آزادبخت

امام خمینی (ره) : ما تابع امر خداییم، به همین دلیل طالب شهادتیم و تنها به همین دلیل است که زیر بار ذلت و بندگی غیر خدا نمی رویم .

 

اسد آزادبخت [1]

شهید اسد آزادبخت

خاطره ی آقای سیف اله غضنفری از شهید اسد آزادبخت

انقلاب در حال شکل گیریست و حکومت نظامی هرگونه تجمع را ممنوع کرده است. مدرسه را تعطیل کرده و به خیابان ریخته ایم. پسری لاغر و میانه اندام همگام جمعیت شعار ” مرگ بر شاه ” سر می دهد. ماموران سر می رسند و راه را بر ما می بندند. صدای نفیر گلوله در فضا پیچیده می شود. تظاهر کنندگان از هم پراکنده می شوند.همه به یک طرف هجوم می برند.شهر ما نیز اولین شهید خود را نثار راه آزادی و انقلاب می کند.

حالا یک سال از انقلاب گذشته است. معلم روی صندلی نشسته و در سمت راست کلاس به تابلو چشم دوخته است.نفس ها در سینه حبس شده و کلاس سراپا گوش و همه ی چشم ها به تابلو دوخته شده است.گچ در میان انگشتان نحیف دانش آموز به آرامی به چرخش در می آید و دایره ای بر روی تخته سیاه ترسیم می شود. حدودا نیم ساعتی می گذرد و تدریس تمام می شود. آقای مبین پور دبیر سخت گیر و با ابهت ریاضی با تمام هیبت و هیمنه از جایش بر می خیزد و به سمت او می رود و در میان بهت و ناباوری همگان تحسینش می کند. دست های ما نیز بی اختیار به حرکت در می آیند و برایش کف می زنیم. موجی از شور و شعف در کلاس طنین افکن است مبین پور با قاطیت می گوید: ” این دانش آموز آینده ی درخشانی دارد”.

” الا یا ایها الساقی ادرکاساَ و ناولها “. دبیر ادبیات شعر را تفسیر می کند.قانع نمی شود. اینبار نوبت اوست که صحبت کند. آقای لطافت با حرکات سر و لبخندی توام با تحسین و رضایت سخنان او را تایید می کند . صدایی از ته کلاس به گوش می رسد: : آقا این شعر از کجا آمده در کتاب نیست” ! مثل همیشه این پسر حرفی نو برای گفتن دارد .انگار مطالب درسی روح تشنه ی او را سیراب نمی کند و عطش آموزش در وجودش همیشه شعله ور است.

با تیم مقابل دست به یقه شده ایم. صدای داد و فریادمان گوش فلک را کر کرده و مدرسه را روی سرمان آوار کرده ایم. یک نفر اما ساکت وآرام نظاره گر ماست.پا در میانی می کند و قضیه به خوبی و خوشی فیصله می یابد. هیچ وقت بازی را جدی نمی گیرد و به کسی پرخاش نمی کند و عصبانیت در وجودش راه ندارد.گویی سن عقلی او از سن تقویمی اش بیشتر است.

دقایقی به شروع امتحان فیزیک باقی نمانده است. در گوشه ای از حیاط مدرسه دانش آموزان گرداگرد یک نفر حلقه زده اند.به جمعیت نزدیک تر می شوم.پسری را همچون نگین در میان گرفته اند که در حال حل کردن یک مسئله ی فیزیک است.در همه حال با میل و رغبت دانش خود را از کسی دریغ نمی کند و از کمک به دیگران لذت می برد.

درس و مشق تمام شده و دیپلم را گرفته ایم. پس از مدت ها بی خبری در خیابان با او برخورد می کنم. روبوسی می کنیم.لباس سربازی پوشیده و به مرخصی آمده است و با شور و حرارت و با همان بیان شیوا از جبهه و جنگ می گوید و از وطنی که مورد تهاجم دشمن واقع شده و از رسالتی که در دفاع از آن به عهده ما گذاشته شده است میگوید: ” کشور نیاز به فداکاری دارد و به هیچ قیمتی نباید گذاشت که خاک مقدس ما پایمال چکمه ی بیگانگان شود”. دوست دارم بیشتر در کنارش باشم اما به ناچار با او خداحافظی می کنم.

باد پاییزی برگ های زرد و خشکیده ی درختان را از شاخه ها جدا می کند و در هوا پراکنده می کند. باران نرم نرمک شروع به باریدن کرده و گرد و غبار را از چهره ی سنگی سرد و سیاه می زداید. تصویر همان پسر لاغر اندام با سیمایی محزون و متفکر نمایان می شود که به افقی دور دست نگاه می کند. در زیر تصویر نوشته شده ” شهیداسد آزادبخت

باورم نمی شود که دوست و همکلاسی محبوب و محجوب من با پیکری خونین چشمان درشت و نافذش را برای همیشه به روی دنیا بسته و آن روح بزرگ و سرکش به آرامشی جاودان رسیده است.

باورم نمی شود که شهر ما و بی اغراق کشور ما یکی از بهترین فرزندان و نوابغ خود را در راه دفاع از خاک پاک ایران عزیز از دست داده است.

اما باور دارم که اسد سربازی را نیز با صداقت معنا کرد و در راه دفاع از وطن سر باخت و خون سرخش خاک گرم و تفتیده ی جنوب را رنگین کرد تا همانگونه که می خواست دینش را به این خاک ادا کند.

باور دارم که اسد معلم ماست در خصائل نیکوی انسانی: در اخلاق، درستکاری، شهامت، شجاعت، ایثار و …

یاد و نامش گرامی

Untitled [2]