- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

فرمانده من / برای سردار گمنام حسن باقری

 Image0139

 

دکتر مهدی بهداروند / میرملاس نیوز :

روزی که سید احمد آوایی رئیس ستاد منطقه هشت ترا به عنوان فرماندهی سپاه در مراسم صبحگاه معرفی کرد چشم از چهره آرام و متین تو برنمی داشتم.سید احمد برایت سنگ تمام گذاشت و تو سرت را از زمین بلند نمی کردی.انگار داشتی موزاییک ها را می شمردی.
این اولین بار و اولین دیدار من و تو بود.جوانی شاداب و با محاسن جوگندمی که لهجه اش او را سریع لو می داد.سید احمد نیم ساعتی حرف زد و تو هم ده دقیقه ای از آمدنت گفتی.میگفتی من در راه به برادرمان آوایی گفتم که من برای فرماندهی نمی روم برای همراهی می روم.
من آمده ام همراه شما تنور دفاع مقدس را گرم نگهدارم.
من آمده ام همچنان برادری و صمیمیت را بینمان رد و بدل کنیم.
من فرمانده شما نیستم من دوست شما هستم.
من همسایه استان کناری شما هستم.
من و شما زبان هم را خیلی خوب می فهمیم.
همین حرفهایت دلبری کرد و همه ما را جذب کرد.حمید صدیره هم برای خداحافظی حرفهایی زد و التماس دعا داشت.آن روزها من تنها ۱۹ سال داشتم ولی به اندازه ۵۰ سال بزرگ شده بودم.من،جمالی فر،ماشاالله ابراهیمی در صف آخر صبحگاه بعد ازصحبت های تو نگاهی بهم کردیم که ماشاالله به لهجه دزفولی گفت( ایان ورش میا اهل دل بووه)از فردا صبح شروع کردی،قاطع و مهربان،موقع نماز سریع کار را رها می کردی و به نمازخانه می آمدی.هر روز تعدادی از نیروها را طبق برنامه به اتاقت دعوت می کردی و از حال و روزشان سوال می کردی.
در یکی از ماموریت هایم از حاج صادق آهنگران در جلسه ای در اهواز سوال کردم،تو حسن باقری را می شناسی؟
چطور مگه؟
همین طوری
آره از اقوام صرامی است
صرامی واحد؟
آره
از صرامی سراغ گرفتم که گفت برادر حسن داماد  ما است.
پس فامیل هستید.
اگر خدا قبول کند.
شاید کمتر ازیکسال در سپاه باهم بودیم.اذیت و آزارهای معاون تویعنی عبدالرحیم علی پور پدر صاحب همه ما را درآورد و قرار شد از تو دل بکنیم و مهرمان حلال از سپاه برویم لشکر.عجیب بودفرمانده و معاون دو قطب متضاد بودید و خودتان و ما و خدا و همه بهتر می دانستیم،بعضی شب ها با جمالی فر و ماشالله در اتاق فرماندهی ات سر بحث را با تو باز می کردیم و تو از جنگ وشهید و رفیق حرف می زدی.ماشالله قایمکی گریه می کرد و جمالی تنها نگاه می کرد.دو ماه بعد برای اردویی کل سپاه را به کوهدشت بردی و همراه سپاه کوهدشت در یکی از کوه و کمرها اردو زدیم،رحیم یوسف آبادی،مرتضی کشکولی،محسن کشکولی،اصغر مرادی،بازوند،پیرزادی،محمد دریکوند،همه وهمه آن قدر با هم صمیمی شدیم که انگار سالیان سال رفیق هستیم.چند روزی بودیم ولی آن قدر فضای معنوی قوی بود که انگار یک چشم بهم زدن بود و تمام شد.طرح های نظامی مش رحیم و دست انداختن او و خنده های مرتضی کشکولی همه از خاطرات خوش آن ایام بود.
مدتی بعد تو از سپاه رفتی و معاونت سال فرمانده سپاه آن شد که نمی بایست می شد.تو هم بشدت از او گله مند شدی ولی او… مدتی بعد در محوطه لشکر یکی از دوستان گفت حاج حسن تصادف کرده و…
ای بمیری و چی؟
خانمش فوت کرده
کی؟
دیروز
کجا؟
در مسیر جاده
آن موقع هنوزموبایل به راه نبود،با هزار بدبختی این ور و آن ور شماره محسن را گیر آوردم و قصه را پرسیدم که او هم تایید کرد. آن روزمن و جمالی و ماشاالله چقدر برای تو گریه کردیم.
فرمانده من!از آدمها تنها خوبی و بدی می ماند.ما غیر از خوبی و خوب ترین خوبی ها هیچ چیز از تو به یاد نداریم.مرخصی گرفتم و آمدم کوهدشت و همراه محسن به سراغت آمدیم.وقتی وارد اطاقی شدیم که تو بسط نشسته بودی،آرام برخاستی و دستی بر کمر داشتی،محسن با صدای بلند گریه کرد و تو در حالی که زورکی خودت را کنترل می کردی گفتی عیبه محسن گریه نکن.من هاج و واج تو را نگاه می کردم و آرام گوشه ای نشستم و در چهره ات دنیایی غم و غصه موج می زد.
گریه های محسن که تمام شد سوال کرد م قصه چه بود و تو که انگار یادآوری خاطرات اذیتت می کرد و گفتی فلانی کار خدا بود.
یعنی چی؟
مشیت خدا بر جدایی من وحاج خانم بود.
انشاالله هرچی بوده خیربوده
الان من ماندم و صادق
باز خدا رو شکر
آن شب پیش تو ماندم ولی تلخ ترین شب تو بود.
تا صبح احساس می کردم بیداری
بعد از این موضوع دیگر همدیگر را ندیدیم و تو راهی کردستان و بوکان شدی و زندگی جدیدی را غیر از جنوب شروع کردی.شهادت سردار ورمقانی عامل دیدار دوباره ما شد.در بروجرد در تیپ بعثت که قرار بود برای معرفی ات به عنوان فرماندهی تیپ همراه سردار حیات مقدم بیایم تمام برنامه بهم خورد.دو هفته بعد خودم تنهایی آمدم و شب همراه تو به مسجدی رفتیم که آقای فهمی نماز جماعت می خواند.بعد از نماز به منزلتان رفتیم و بعد از شام تو از شهید ورمقانی گفتی و گریه میکردی.اولین بار بود اسم او را می شنیدم ولی تو آن قدر از او برایم حرف زدی که حس کردم سالهاست با او زندگی کرده ام.تا نیمه شب بیدار بودیم و حرف میزدیم و من خسته نمی شدم. زمستان بود ولی گرمای حرفهایت دیدنی بود.برای شهید ورمقانی مقاله بلندی نوشتم و در روزنامه ها چاپ شد.سالها بعد در نیروی زمینی سپاه در حالی که همراه سردار اسدی جانشین نیروی زمینی از نمازخانه می آمدیم تو را دیدم،چقدر خوشحال شدم.می گفتی کارشناسی فلسفه را گرفته ای.سرپایی قدری حرف زدیم و قرار شد همدیگر را ببینیم.چند روزبعد به قم آمدی و در مورد مجموعه ای از من سوال کردی من سریع گفتم آینده ای تاریک دارد.
در جلسه ای یکی از دوستان مشترک خبر ناراحتی قلبی ات را داد و من به حرم رفتم و برای سلامتی ات دعا کردم.
یادش بخیر اولین بار توبودی که  مرا بامرحوم حاج اسماعیل دولابی آشنا کردی،با هم به مجلس سخنرانی او رفتیم . با حرف هایش عجیب با دل من بازی کرد.تو بهانه مراودات بعدی من و او شدی.چقدر من از این مرد پنهان استفاده کردم.
…. اینک ۱۹/۱۰/۹۲ می باشد و من دارم تمام آن روزها را ورق می زنم و می خوانم.هنوز که هنوز است همه بچه ها از صفای تو و معرفت و آقایی ات حرف می زنند.بهترین دوران فرماندهی سپاه دوران تو بود.اگر حسن باقری بن بست جنگ را باز کرد تو بن بست های اخلاقی بسیاری از بچه ها را بازی کردی و آن ها را عاقبت به خیر کردی.
سردار حسن!
جامعه امروز ما محتاج امثال شماهاست.قدم،قلم،کلام و رفتار شما بهترین دلیل اخلاقی برای تربیت نسل امروزی ماست.دوری از تو و امثال تو برای جامعه ما سهم مهلک است.شما اصحاب خمینی اگر در حاشیه باشید متن مشکل پیدا می کند.
سردار حسن!
چقدر دلم برای شب های سال ۶۲ لک زده است.مهمانی هایی که منزل شورای فرماندهی جمع می شدیم را یادت هست؟
خنده های سردار یوسف آبادی را که یادت نرفته است؟
شب هایی که همراه هم به بهشت زهرا می رفتیم و تو  های های گریه می کردی را یادم هست.
تا بودی هر کس تلاش می کرد به سپاه ما بیاید و تا تو رفتی همه تلاش کردیم از سپاه برویم.من و ما هنوز همان نیروهای صادق و سرباز تو هستیم.تو تنها فرمانده نظامی ما نبودی.تو در هر کاری فرماندهی می کردی و پیش رو بودی.من همیشه دلتنگ تو هستم نه این که فکر کنی حالا تنها دارم از تو و برای تو می نویسم،نه.تمام خوبی های تو یادگاری اند.غزل یادگاری از آن غربت و کربت است و گوینده،داعیه هنری و سخن پردازی ندارد.از این روست که گفته ها و حرفهای جوانی من سال های درازی است به نهانخانه خاطر سپرده شده ودر جایی دهان باز نکرده است.
سردار حسن!
باید کمک کنی تا از محاصره دنیا فریب بیرون بیاییم،تو از این کارها خوب می دانی و امتحانت را پس داده ای.اگر بخواهم از وضع رقت بار کنونی که حیات و هستی ما را تهدید می کند،رهایی یابیم،باید مثل شهری که در محاصره دشمن است و می داند اگر تسلیم شود همه از دم تیغ می گذرند،به جهادی مردانه اقدام نماییم.
باید بدانیم و متوجه شویم که علاج واقعی و قطعی دردهای ما تربیت است،باید از بذل آنچه داریم در راه رسیدن به این منظور دریغ نداشته باشیم.
سردار حسن!
بما بگو که اگر فرصتی را که داریم تلف کنیم و عمر خود را مثل گندم به امید باد و باران رها کنیم،نه تنها خوش بختی و عاقبت بخیری بلکه اصل حیات و هستی ما در خطر عظیمی خواهد افتاد.