- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

جستجو برای یافتن خانواده خلبان شهیدی از استان لرستان/ کلاه امانت شهید است

 

دختر شهید صحرایی : خلبانی  در سال ۱۳۶۱ در دشت عباس دهلران سقوط می کند و بعد از سقوط به دست بعثی ها به شهادت می رسد و پدرم که مسئول اطلاعات شهرستان بود به محل شهادت این خلبان می رود و کلاه این شهید را به همراه خود می آورد . من دوست دارم امانتی که پدرم به همراه خود آورده را به خانواده اش برسانم تا آنها یادگاری از فرزند، یا پدر خود داشته باشند.
 این خلبان اهل استان لرستان بوده و من هیچ نام و نشانی از خانواده این خلبان شهید ندارم و امیدوارم کسانی که این گفتگو را می خوانند کمک کنند تا این امانت به دست خانواده این شهید برسد.

 

 

به گزارش میرملاس نیوز به نقل از مهر، روستای بیشه دراز را می توان به مکانی برای بازدید راهیان نور تبدیل کرد؛ چراکه بنای این روستا و کوچه پس کوچه های آن بکر و دست نخورده باقی مانده است، روستایی که هنوز خاکش بوی شهادت می دهد و از همه مهمتر خانه سردار شهید هدایت صحرایی است که با همان حال و هوای ایلیاتی و روستایی اش، از سادگی ها حکایت دارد.

 حدود ساعت ۹ صبح بود که به طرف منزل سردار شهید هدایت صحرایی عازم روستای بیشه دراز شدم روستایی که ۳۵ شهید ، یک جاوید الاثر ودهها جانباز تقدیم انقلاب کردند آن چیزی که در ورودی این روستا بسیار جالب بود نصب تمثال تمام شهدای روستا در ورودی آن بود بعداز ورود به روستا و گذر از چندین خانه گلی به مر کز روستا رسیدم روستایی که عدم توجه مسئولین و نبود امکانات در آن باعث شده بیشتر ساکنان این روستا را تخلیه و به شهر مهاجرت کنند.

روستایی که بیشتر خانه های آن با سنگ وگل ساخته شده است و بعد از گشت کوتاهی در روستا و دیدن چندین شعار انقلابی قدیمی، بر روی دیوارهای گلی  متوجه شدم که بهترین شناسه، برای این روستا این است که بگویم “شهید پرورترین روستای استان ایلام،  بیشه دارز است” بیشه درازی که سردارانی همچون؛ “صحرایی ها” و”بازدار ها” دارد، روستایی که هنوز چهره اش، خاکش، خانه های گلی اش، دفاع مقدسی مانده است که بگویند ما هنوز مرزداریم، ماهنوز به آرمانهای این انقلاب وفاداریم.

روستای بیشه دراز را  شاید بتوان به مکانی برای بازدید راهیان نور تبدیل کرد چراکه بنای این روستا  کوچه پس کوچه های این روستا بکر و دست نخورده باقی مانده است.

روستایی که هنوز  خاکش بوی شهادت می دهد و از همه مهمتر خانه سردار شهید هدایت صحرایی است که با همان حال و هوای ایلیاتی و روستایی اش، از زلالیت و سادگی برای ما حکایت ها دارد و به عنوان یادگار، برای محدثه ای که شش ماه بعداز شهادت پدرش به دنیا می آید، مانده است.

محدثه پا به دنیا گذاشت، دنیایی که پایان زندگی پدر و آغاز زندگی اوست دختری که پدرش بدون دیدن چهره معصومانه اش اسمش را خود گذاشته بود.

شهیدی که هنور لباس هایش، کتاب هایش، خانه محقر و گلی اش  با آن در چوبی همچنان دست نخورده مانده است. مانده اند برای تنها فرزندش  محدثه محدثه ای که خودش مادر است، مادری که هیچ وقت صدای پدرش و حتی چهره اش را ندیده است، مادری که تنها آرزویش این است که بتواند حتی برای یک بار هم که شده کلمه  بابا را بر زبان بیاورد وپدرش بشنود او صدایش می زند و بابا، تنها به نگاهی خیره در قاب عکسش، اکتفا کرده است؛ چرکه بابا سالهاست به قافله شهدا پیوسته است از این رو گفتگویی با وی داشته ایم.
 
هر روز به انتظار پدر دم در حیاط  می نشستم

محدثه صحرایی گفت: من بارها در تنهایی خودم فقط و فقط، اسم بابا را بر زبان می آورم چرا که خداوند رحمان و رحیم خودش فرموده است شهیدان زنده اند و همین باعث شده من بارها اسم بابا را بر زبان بیاورم چون خوب می دانم که وی صدای دخترش را می شنود.

وی گفت: من در روستایی از جنس سادگی و اخلاص در یک شب سرد زمستانی  پا به این کره خاکی نهادم و وقتی بزرگتر شدم در کنار خودم تنها دستان گرم و مهربان مادر و مادربزرگم را احساس می کردم و دست پدری که من را نوازش بدهد هرگز ندیدم.

وی افزد: نبود پدرم ذهن مرا مشغول کرده بود و هر بار که سراغ پدرم را می گرفتم آنها به من می گفتند که پدرم در جبهه است و خواهد آمد و مدام من به انتظار، دم در حیاط می نشستم،که شاید پدرم بیاید…

اشک از چشمانش بر روی گونه ها، سرازیر می شود وبغض گلویش را می فشارد و می گوید: هر روز من چشم انتظار پدرم بودم که وی را ببینم و کلمه بابا را با احساس کودکانه خود  بر زبان بیاورم.

تمام رویاهای کودکانه ای که با خودم به همراه دارم

دختر شهید صحرایی بیان داشت: در زمان کودکی خیلی دوست داشتم همانند بچه های دیگر سر را بر شانه پدر بگذارم و درد دل های کودکانه خودم را برای وی بگویم، برایش حرف بزنم  و پدرم هم که قهرمان قصه های کودکانه من بود از حماسه هایش بگوید.

اما افسوس که نه سربر شانه اش نهادم نه شنوا یا گوینده قصه ای شدم. حالا من مانده ام و تمام رویاهای کودکانه ای که با خودم به همراه دارم.

دیدن شهید بهشتی  و پدر در خواب

این فرزند شهید بیان داشت: آن چیزی که بیش از هر چیر ذهن من را به خود مشغول کرده بود پیراهن های سیاه مادرم و مادربزرگم بود که وقتی بزرگتر شدم متوجه شدم که بی نسبت با شهید شدن پدرم نیست.

وی گفت: یک شب خواب پدرم را دیدم که همراه یک سیدی در میان گل ها و سبزه ها قدم می زد صبح خواب را برای مادرم تعریف کردم و وقتی آلبوم عکس های قدیمی پدرم را آورد، مشاهده کردم که در میان عکس ها، عکس سیدی است که به خوابم آمده بود و آن سید، شهید بهشتی بود.

فرزند سردار شهید صحرایی ادامه داد: امروز که با گذشت زمان، خودم در جایگاه یک مادر قرار گرفته ام به پدرم افتخار می کنم که شهید شده است چرا که شهادت وشهید، زیباترین واژه های دایره المعارف عشق و ایثارند.

برایم جمله (بابا آب داد ) معنی نداشت

دختر شهید صحرایی  با سوز دل واشک چشم گفت : سخت ترین روز زندگی من آن روزی بود که باید با دستان کوچکم کلمه بابا را می نوشتم وصدا می کشیدم ، چون من در زندگی خود هرگز پدرم را ندیده بودم وکسی را بابا صدا نکرده بودم ،برایم جمله (بابا آب داد ) معنی نداشت .

تنها یادگار سردار شهید صحرایی افزود: دلم برای پدرم بسیار تنگ است، اما تنها خانه گلی وی است که مرهم دل حزین وبی تاب من است چرا که با دیدن  وسایل و اثاثیه به یادگار مانده پدرم به ساده زیستی زندگی وی پی می برم و با مطالعه کتاب هایی که از او در گنجه اتاقش به یادگار مانده است، عمق انقلابی بودن پدرم را درک می کنم

حالا هر هفته، به یاد پدرم به منزل گلی اش می آیم و خاطرات گذشته خود را که روزها و شبها، چشم انتظارش بودم را مرور می کنم همیشه حس می کنم، پدرم میزبان من در خانه است میزبانی که من در حسرت لبخندش بردلم مانده است.

یادگاری از آسمان در زمین

وی بیان داشت: وقتی به خانه گلی پدرم می روم با دیدن وسایلش  بسیار آرامش پیدا می کنم ولی تنها چیزی که در بین وسایل پدرم به امانت  مانده و دوست دارم به دست خانواده یا فرزندانش برسد کلاه یک خلبان است.