- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

رقص ِ زبان

[1]

رقص  ِ زبان
نگاهی متفاوت به ماجرای عجیب ” شمس ” و ” مولانا ”
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ لطیف آزادبخت

 

« چون گفتنی باشد و همه ی عالم از ریش من در آویزند که مگو ، بگویم و هر آینه ، اگر چه بعد ِ هزار سال باشد ، این سخن به آن کس برسد که من خواسته باشم » ( شمس تبریزی )
ماجرای عجیب ِ مولانا و شمس در نوع ِ خود یکی از مبهم ترین و پر حاشیه ترین ماجراهایی است که تاریخ ادبیات عرفانی ایران به خود دیده است . این یکی از حساس ترین گذرگاهها و مقاطع تاریخ ادبیات فارسی و بستری است که در آن عقل و احساس ، قال و مقال و به معنایی” ادبیات ” و ” عرفان ” با هم تلاقی کرده ، بر هم اثر گذاشته و همدیگر را بارور و شکوفا کرده اند . یکی از نتایج این رویداد تاریخی ، شاعر شدن مولانا بعد ازچهل سالگی ، و خلق ” مثنوی معنوی ” ، ” دیوان اشعار” و بخصوص غزلیات مولانا و ” مقالات شمس ” و صدها کتاب و هزاران مقاله و متنی است که با الهام از این آثار ، به رشته ی تحریر در آمده ، شعر و عرفان ایرانی را جهانی کرده ، و تاریخ ادبیات کلاسیک فارسی را از آثار ارزشمند این تأثیر گذاری متقابل گرانبار نموده است .
اما حواشی این ماجرا هنوز که هنوز است روشن نشده وممکن است برای همیشه ی تاریخ در ابهام بماند . این که دانشمند وعارف بزرگی در طراز مولانا ، با حوزه ی تعلیم و تدریسی که در زمان خود یکی از معتبر ترین مراکز علمی و دینی ایران و بلکه جهان بود ، به یک باره بعد از دهها سال مراقبه و تهذیب نفس ، دل و دین و عقل و هوش خود را در معرض تأثیر زبان شور انگیز و بر آشوبنده ی شطحیات و کلام اغواکننده ی شیخی یک لا قبا و ناشناس و به تعبیر برخی از شاگردان مولانا ” لا ابالی ” و ” بی مایه ” قرار می دهد ، حقیقتا ً هم تکان دهنده و هم عبرت انگیز است . در ادبیات عرفانی ایران زمین ، شاید تنها ماجرای ” شیخ صنعان ” بتواند در وخامت اوضاع و اعجاب انگیزی آن با این رویداد ، قابل قیاس باشد . اما شمس تنها برای مریدان متعصب و خام و سطحی نگری چون ” کریم علی ” و ” علاءالدین خوزی ” بی مایه و لا ابالی است همان هایی که آفت هر جمع و محفلی هستند و شمس در باره ی آنان می گوید : « …هر چه ما به صد روز به صلاح می آوریم او به یک لحظه زیر و زبر می کند . » (۲۷۱) او به خاطر مولانا به قونیه آمده است ، و زمانی که به قونیه می رسد ، از چنان مرتبه ی علمی و عرفانی ِ بالایی برخوردار است که امثال ” اوحد الدین کرمانی ” و ” شیخ محمد ابن عربی ” اگر خود را مرید او ندانند ، لااقل نزد او زانوی ادب به زمین می زنند .
اگر در داستان شیخ صنعان ، چنین انقلاب روحی و آشفتگی زیر و رو کننده ای ناشی از ملعبه و افسون عشق و محنت و جسارت است ، دست کم توجیهی اخلاقی برای آن وجود دارد؛ اینکه ” ترسا بچه ” ای زیبا رو با ملاحت نگاه و حرکات و گفتار دل انگیز و اغواکننده ی خود ، دل مجسمه ی تقوا و عالم دینی بلند مرتبه ای چون شیخ صنعان را بلرزاند ، بعید نیست . می توان برای این سر شکستگی تاریخی و تباه کننده ، در قالب تعبیراتی چون نفس اماره ، و وسوسه های شیطانی دلیلی جست . ( و البته این که نفسِ ماجرا ، داستان است یا واقعیت ، در بغرنج بودن آن تغییری ایجاد نمی کند. ) اما چگونه می توان پذیرفت ، ” مولانا جلال الدین محمد ” فرزند ” سلطان العلما ” شاگرد بر جسته ی ” برهان الدین محقق تِرمِذی ” ( سیّد سِردان) ، کسی که از دوران کودکی در معرض عالی ترین تربیت های دینی و علمی قرار داشت ، استاد اعظم قرآن و حدیث ، با آن اعتبار علمی و فقهی بی مانند که محل رجوع عالیترین مقامات دینی و علمی ایران و روم و به معنایی شرق و غرب عالم بود ، به چنین شور و شیداییِ وصف ناپذیر و رنج و محنت عظمایی مبتلا شود که ماهها در بر روی خود ببندد و مدرسه و ” قیل و قال ” حوزه را رها کند ، کار و زندگی و زن و بچه و شاگردان را یکجا به امان خدا بگذارد ، مدرسه را به تعطیلی بکشاند و حتی به قیمت حرف و حدیث مدعیان و رقبا ، ماهها در ” سماع ” و ذوق و ” حال ” با شمس خود و خدای خود ( ” شمس من و خدای من ” ) خلوت کند ، حقیقتا ً هم عجیب و هم تکان دهنده است .
چهره ای که مورخین و تذکره نویسان از شمس تصویر کرده اند ، چنان اسطوره ای و پر رمز و راز است که بدون دغدغه و ابهام نمی توان به او نزدیک شد . اما متن مقالات فاقد این جنبه ی استعلایی و غیر قابل درک است . شمسِ مقالات عارف بلند مرتبه ای است که با صراحت حرفش را می زند . اهل ریاکاری و مداهنه و لفاظی های معمول مدارس و محافل علمی نیست . گفتار هایش شفاهی ، تازه ، و متفاوت است . زبان او منحصر به فرد ، گزیده و موجز و سرشار از تصاویر شاعرانه است . جزء مولانا کسی زبان او( یا بهتر است بگوییم منظور او ) را نمی فهمد: « من چون شعر گویم در اثنای سخن ، باز شکافم و معنی سِرّ آن بگویم ، بعضی از غلبه ی معنی لال شوند . مولانا را هیچ لالی نیست … این مردمان را حق است که با سخن من اِلف ندارند … » (۱۶۲) اما گاه حتی مولانا نیز از دشواری زبان مقالات شمس به ستوه می آید : « مولانا کارهای معلق می زد که ” باران است و گِل است و وحَل [لای و لجن] ” من از نماز فارغ شدم ، جزوه اش را بر زمین زد که نمی نویسد چیزی که کسی نتواند خواندن . » (۱۷۴)
شمس ِ مقالات درویش وارسته ای است که شخصیت محکم او در کوره ی سفر های دور و دراز و ریاضت ها و زهد و صفای اصیلِ اخلاقی اش آبدیده شده و غنای سرشتین رفتار و کردارش از بوته ی ناملایمات و رنج ها و آزمون های بیشمار بیرون آمده است . او بیش از آن که اهل کشف و کرامات باشد اهل سماع و جذبه و ” حال ” است . شمس خود در مقالات به ندرت ( دو بار ) به کرامات خود اشاره می کند و حتی این قبیل امور را هم کرامت و معجزه نمی داند . یکبار آنجا است که از کر و کور کردن کسی سخن می راند : « زهی قرآن ِ پارسی ، زهی وحی ِ ناطق ! حالتی بود . در محلتی می گذشتم ، آواز چنگ شنیدم . آن یکی گفت: ” درویش و آن گه سماع ِ چنگ ؟ ” حالت ِ نازک بود . ناگاه ، از دهانم بیرون جست که ” نبینی و نشنوی ! ” همان ساعت ، دست همچین کرد و دیوار گرفت . به نزد ِ این طایفه ، این جنس طرفه است و به نزد دیگران ، کرامت و معجزه . » (۳۰)
از نگاه شمس کشف و کرامت برای کسانی جاذبه دارد که پایبند ” اسباب و علامات ” هستند . او خواستار آن است که مولانا این پرده های کاذب را که مانع فهم سخنان او می شود پاره کند . یکی از مهمترین مراحل این رویداد که شمس چشمه ای از قدرت های روحی خود را به مولانا نشان می دهد ماجرای اولین دیدار این مراد و مرید است ما نیز با نگاهی گذرا به این دیدار تاریخی اشاره ای کرده و آنگاه به اعجاز واقعی شمس که همان زبان شاعرانه ، گزیده گویی و ایجاز بی مانند و شوریدگی و بر آشوبندگی ِ الفاظ و بیان اوست می پردازیم . زبان به منزله ی ناهمگونی و تفاوت . چیزی که شمس را و مقالات را از تمام تاریخ عرفان و ادبیات فارسی جدا می کند و به او و زبانش ماهیت و منشی یگانه می بخشد ، به راستی ( وهمانطورکه مقدمه نویس و ویراستار مقالات نیز اشاره کرده است ) تمام هنر و کرامت شمس همین است . در متون تاریخی داستان پردازی های زیادی از این نخستین دیدار ذکر شده است که شمه ای از آن بدین قرار است :
( به روایت جامی ـ در ” نفحات الانس ” ) : چهار سال از مرگ سید سردان گذشته است که غریبه ای ( شمس ) وارد قونیه می شود و به مدرسه ی مولانا می رود . هنگام ورود این درویش ژولیده مولانا روی لبه ی حوض آب وسط مدرسه نشسته است ودر حال خواندن کتابی است . چند جلد کتاب نیز کنار دستش بر روی هم چیده شده است . شیخ تازه وارد روبروی مولانا می ایستد و در حالی که به کتابها اشاره می کند می گوید « اینها چیست ؟ » مولانا به او کم محلی می کند و احتمالا ً برای اینکه شر او را از سر خود کم کند ، می گوید : « تو به این کارها چه کار داری ، اینها قیل و قال است » . شیخ تازه وارد کتابها را هل می دهد و توی حوض آب می ریزد . مولانا با برآشفتگی و تعجب می گوید : « چطور ؟ » شمس هم مثل او پاسخ می دهد : « تو با این کارها چکار داری اینها ذوق و حال است .» تازه وارد بعد از دیدن ناراحتی مولانا از خیس شدن کتاب ها آنها را خشک ِ خشک از آب بیرون می کشد و بعد مولانا که طرف خود را شناخته است ، دست او را می گیرد و به حجره ی خود می برد و سه ماه آنجا می مانند بی آنکه بیرون بیایند ، یا با کسی حشر و نشر داشته باشند .
( به روایت احمد افلاکی ـ در ” مناقب العارفین ” ) : شمس وارد قونیه می شود ، ولی به مدرسه نمی رود بلکه در ” کاروان سرای شکر ریزان ” اقامت می کند . روزی این تازه وارد بر روی سکوی کنار در کاروان سرا نشسته است که مولانا سوار بر اسب و در معیّت تعدادی از مریدانش از آنجا عبور می کند . شمس لگام اسب مولانا را می گیرد و بی مقدمه از او می پرسد : « ابایزید بزرگتر است یا مصطفا (ص) ؟ » مولانا پاسخ می دهد : « ابایزید سگ کی باشد که تو با حضرت رسول مقایسه اش می کنی ؟» شمس می گوید : « پس چرا او به خود جرأت می دهد ( حرف هایی ) از قبیل ” سُبحانَ ما اَعظَمَ شأنی “( پاک و منزه و بزرگ است شأن و مقام من ) و ” اناَ سُلطانُ السَّلاطین ” [بر زبان بیاورد ؟] چیز هایی که حضرت مصطفا با تمام عظمتش بر زبان نمی آورد ؟ » شمس پس از شنیدن پاسخ مولانا نعره ای زده و ” نقش بر زمین ” می شود . بعد مولانا به مریدان دستور می دهد او را به مدرسه و حجره ی او ببرند و از همان لحظه مولانا در حجره را بسته و به مدت سه ماه از تعالیم او بهره مند می شود . در تمام این مدت هم از حجره بیرون نمی آیند و هیچکس نمی داند که امور شان در داخل حجره بر چه منوال است .
( به روایت سپهسالار ـ در ” رساله ی سپهسالار ” ) : مولانا در خانه نشسته است که به او الهام می شود که کسی که سالهاست در انتظار اوست به قونیه آمده و در کاروان سرای شکرریزان اقامت دارد . مولانا به سراغ او می رود و می بیند که شمس بر روی سکوی کنار در کاروان سرا نشسته است . آن دو مدتی رو به روی هم ایستاده و به همدیگر نگاه می کنند . بعد شمس از مولانا می پرسد : « ابایزید که هیچ وقت خربزه نمی خورد ، چون که می گفت خبر ندارم که حضرت مصطفا (ص) خربزه را چگونه قاچ میکرد ، چه طور به خودش جرأت می دهد که بگوید : ” سُبحانَ ما اَعظَمَ شأنی ” ؟ » و به محض شنیدن پاسخ مولانا ، آن دو همدیگر را در آغوش می گیرند و ” چون شیر و شکر به هم در می آمیزند . ” و سپس به حجره ی ” شیخ صلاح الدین زرکوب ” می روند و در خلوت ، شش ماه در آنجا می مانند ، نه چیزی می خورند و نه چیزی می آشامند …
با وجود این روایات در برخی از منابع و از جمله در خود کتاب افلاکی هم ، به احتمال آشنایی شمس و مولانا با همدیگر قبل از این دیدار تاریخی اشاراتی شده است . خود شمس هم از قبل این دیدار را پیش بینی کرده و حتی محتمل است که قبل از ورود شمس به قونیه با مولانا دیداری داشته است . برخی از منابع محل این دیدار را در دمشق یا قیصریه و احتمالا ً در حضور ” محی الدین ابن عربی ” دانسته اند . اما شمس در گفتاری به شکل مبهم به این دیدار اشاره کرده است : « از مولانا به یاد دارم از شانزده سال که می گفت که ” خلایق همچو اعداد انگورند … چون بیفشاری در کاسه ، آنجا هیچ عدد نیست. این سخن هر که را معامله شود کار او تمام است . » ( ۱۴۳) اگر شمس این سخن را همان سال اول ورود به قونیه بیان کرده باشد ، شانزده سال قبل از بیان این گفتار می شود سال ۶۲۶ ه.ق و این زمانی است که مولانا با پدرش در راه ورود به قونیه بوده اند و بر همین مبنا فرض دیدار در دمشق قابل تردید است . از همین رو به گفته ی ” جعفر مدرس صادقی ” ویراستار مقالات و مقدمه نویس این کتاب ، دیدار شمس و مولانا ( اگر چنین دیداری به وقوع پیوسته باشد ) احتمالا ً در ” لارنده ” یا ” ارزنجان ” یا کاروان سرایی در بین راه صورت گرفته است .
آیا آنها از قبل همدیگر را دیده بودند ؟ اگر پاسخ مثبت است برای چه پس از ده دوازده سال و با وجود انتظار این دیدار تاریخی ، نخستین بار همچون ناشناس با هم برخورد می کنند ؟ حتی اگر همدیگر را ندیده باشند ، مگر سید سِردان آمدن شمس را به مولانا بشارت نداده بود ومگر شمس خود نمی گوید که چند بار در خواب به او الهام شده بود که « ترا با یکی از اولیای خود محشور کنیم » ؟ پس چرا آنها در این دیدار چون دو ناشناس با هم بر خورد می کنند ؟ فرض دیدار قبلی شمس و مولانا بسیار مهم است . زیرا اگر چنین دیداری قبل از آمدن شمس به قونیه صورت گرفته باشد ، آنگاه ملاقات نخست آنها و حواشی این دیدار تاریخی همه در معرض تردید قرار می گیرد . باری ما بحث این دیدار را در همینجا می بندیم . و فرض را بر این می گذاریم که تردیدهایی جدی در آن وجود دارد . اما این تردید ها منشاء ابهامات تازه ای است . از جمله اینکه پس اهمیت شمس و آموزه های او در چیست ؟ یا به عبارت دیگر چرا شمس برای مولانا این همه مهم است ؟ اگر از منظر خود شمس و مقالات او به قضیه بنگریم ماجرا حالت دیگری به خود می گیرد . این بار نه حواشی ماجرا بلکه متن آن است که اهمیت می یابد . از همین رو نگارنده در این مقال خواهد کوشید با خوانشی از برخی گزاره های متن” مقالات شمس ” سیمایی واقعی تر از او ترسیم کند و اگر این سیما با چهره ای که در ” مناقب العارفین ” و ” نفحات الاُنس ” و ” رساله ی سپهسالار ” از شمس ترسیم شده ، قدری متفاوت است ، باید دلیل آن را از زاویه ای دانست که نگارنده در آن ایستاده و جمال این نابغه ی سخن را از آنجا نظاره می کند .
شمس ِ مقالات ، چنان که این اثر سترگ نشان می دهد ، شیخی است دانا ، فوق العاده باهوش ، حاضر جواب ، جسور ، و اندکی تند خو . از کسی نمی ترسد . به کسی باج نمی دهد ، حسابگر و مصلحت جو نیست . آزاده است و صافی است . او بیشتر مهربان و در جای خود بددهن و هتاک است . کسی که به گفته ی مقدمه نویس مقالات حتی رکیک ترین فحش ها را نثار سلطان العلمای مرحوم ( پدر مولانا ) می کند . و گاه چنان از مصاحبت با مولانا دچار وجد می شود که تمام الفاظش گویی شعر است : « خوب گویم و خوش گویم . از اندرون روشن و منوّرم . آبی بودم ، برخود می جوشیدم و می پیچیدم و بوی می گرفتم ، تا وجود ِ مولانا بر من زد، روان شد . اکنون می رود خوش و تازه و خرم . »
اما این شیخ ِ گریز پا کیست ؟ پیرمرد نحیف و ژولیده ای که برخی او را ” شمس پرنده ” می دانند و خود خویشتن را شخصی معمولی اما رها شده از نفاق و تلّونِ قال و مقال : « باطن من همه یک رنگی است ، اگر ظاهر شود و مرا ولایتی باشد و حکمی، همه عالم یکرنگ شدی … » ظهورِ ناگهانی ( دست کم از نظر اطرافیان مولانا ) و عاقبتِ تلخ او برای همیشه در پرده ی ابهام ماند ، مهمترین سویه ی این ماجرا و چیزی که منبع و منشاء رنج و حرمان مولانا تا پایان عمر بود همین است . بی تردید همین تراژدی حزن انگیزبود که جلال الدین محمد را بی سر و سامان کرد و باعث شد مابقی عمر خود را در جستجو و انتظار ابدی بگذراند و همین رخداد بود که به زبان او اثر و عظمتی بخشید که او را به مولانای هزاره ها بدل کرد . اما به راستی چه بر سر شمس آمد ؟ اورا کشتند و جزء چند قطره خون از او پیدا نشد ؟ فرار کرد ؟ خود را گم و گور کرد ؟ یا به پهنه ی ناپیدای غیاب افتاد و از نظرها غایب شد ؟ برای همه ی این فرضیات ادله و شواهدی وجود دارد . اما ما به دنبال پلیسی کردن این رویداد نیستیم و حتی مهم هم نیست که عاقبت او چه شد . شمس همچون آفتاب هستی بخش بر مولانا طلوع کرد . وجود او را از تلون و نفاق پیراست او را از صافی گذراند و گوهر ش را هویدا کرد و رفت . قبل از شمس مولانا شاعر نبود . تنها عارف و فقیهی نام آشنا بود . شمس او را همچون جوانه ای بر شاخسار ادبیات عرفانی ایران شکوفاند ، به گُل نشاند وعطر و خون واژه ها را بر سر تا پای حیرت نودمیده ی او پاشاند و رفت . مولانا فقیه بود و سالم و سلیم ، بعد شاعر شد و شیدا و شوریده احوال . و از آن به بعد درترازوی سنجش او عشق بر عقل و جذبه و سماع بر استدلال و منطق برتری یافت . ازهر منظری که نگاه کنیم تمام حقیقت ماجرا همین است .
اگر بخواهیم نگاهی دقیق تر به این ماجرا بیفکنیم ناچاریم قدری عقب تر برویم . چهارسال از مرگ سید سِردان گذشته است . سِید قبل از وفاتش مولانا را به ملاقات او و شمس بشارت داده بود . در این فاصله شاگردان و مریدان سلطان العلماء سر ارادت در گرو بندگی ِ فرزند او ( مولانا ) نهاده اند . صد ها مرید و همه ی اهل قونیه و خانواده و اطرافیان پروانه وار بر گرد شمع وجود او در طواف اند و بی اذن او احدی لب از لب نمی جنباند . مولانا هم فقیه عارف مسلکی همچون قدما است ، که گاه شاگردانی از غرب و شرق عالم برای برخورداری از معارف و آموزه های او راهی قونیه می شوند . در مدرسه ی مولانا در این سالها غلغله است . بساط درس و بحث ومجادله ی منطقی بر سر ِ آراء ” سهروردی ” و ” غزالی ” و ” ابن عربی ” و دیگر عرفاء و دانشمندان بر پاست . اما این وضعیت پایدار دیری نمی پاید . ناگاه غریبه از راه می رسد و حساب مولانا را از حساب اهل عالم جدا می کند : « دیدی که چگونه ربودیمت ؟ کسی را از دوستانِ ما به خاطر گشت ؟ دشمنان نمی گویم [حتی] اگر دشمنان گفتمی ، هم دوستان بودی ـ تا سخن مولانا بر جا باشد ؛ اگر دشنام ِ او به کسی برسد ، او ” ولی ” باشد… اول ، بر او [مولانا] همه ی راهها را بستم ـ که ” من نقل نخواهم شنیدن و البته گوشها بگیرم . از تو خواهم سخن . از آنِ تو کو؟ »
شمس هم ، تبریزی زاده ای است که شاید به دنبال حمله ی مغول ها و قتل و آدمکشی و جنایات اشغال گران و با موج عمومی فرار نخبگان ناچاراز جلای وطن شده است . سالها در دمشق و حلب و مدتی در بغداد و ” ارزنجان ” و دیگر شهرهای آباد زیر حاکمیت ” علاءالدین کیقباد سلجوقی ” روزگار گذرانده و تمام عمر خود را در درس و بحث و صلوه و صیام و سفر و حضر گذرانده است . او با یک نقشه ی مرموز و احتمالا ً بر اساس توافقی پنهانی با سیّد سِرّدان به قونیه آمده و به محض ورود مولانا را در معرض شعاع خیره کننده ی آموزه های ناب خود قرار می دهد . شمس از مولانا می خواهد هر آن چه را پیش از او شنیده یا خوانده است در پرانتز بگذارد . او بارها تأکید می کند که همه ی این چیز هایی که می گویی خوب است اما خودت چه در چنته داری ؟ از خودت چیزی بگو . دیری نمی پاید که مولانا در گرداب جاذبه ی شمس سرگردان می شود و چنان غرق در تعالیم عجیب و غریب این عارف ” زندیق مشرب ” ( به گفته ی منتقدانش ) می شود و کار را به جایی می رساند که حتی خانواده و اطرافیانش هم دیگر از او حرف شنوی ندارند . به راستی این شیخ دوره گرد چه بر سر مولانای قونیه و مولانای جهان اسلام آورد که کار بدین جا کشید ؟ او گاه مثل رگبار بهاری چنان سر سام آور کلام خود را بر زبان جاری می کند که گویی همه ی پل های پیش رو و پشت سرش را به آب می دهد و همین لحظات است که مریدان و اطرافیان مولانا را بر آشفته می کند .
شاگردان و مریدان ِتحمیلی ِ مدرسه ی مولانا تنها به خاطر اوست که شمس را تحمل می کنند وگاه حتی دور از چشم او از ایذاء و آزار شمس ابایی ندارند . مریدان ازشمس می خواهند که ساده ، مفصل ، معقول و مطابق سنت حرف بزند اما شمس اهل مدارا و ظاهر سازی و نفاق نیست . او بی پروا از جذبه و سماع و شور و حال حرف می زند و البته این آموزه ها نه در ” سنت ” جایگاهی دارد و نه معقول است . او از احدی باک ندارد و خود را بدهکار بنی بشری نمی داند . بی پروا گذشتگان را نقد می کند ، بارها از توفیق اجباری تحمل این مریدان ِ نو کیش بر می آشوبد و می گوید تنها به خاطر مولانا است که این همه دشواری را تحمل می کند . : « من مرید نگیرم . مرا در پیچ کردند که ” مرید شویم و خرقه بده ” ، ” ، گریختم… من شیخ می گیرم . آنگاه ، نه هر شیخی ، شیخ ِ کامل » (۴۶)
نقد ِاساسیِ شمس بر اهل علم ، فلاسفه و منطقیان این است که آنان به دنبال اثبات قضایا هستند . خود قضیه ای را طرح می کنند و همان را اثبات می کنند و آن را مقدمه ی اثبات قضیه ی دیگری می کنند . به زبان شمس ( اهل حکمت ) « از خود و هنر خود پُر هستند ـ چنان که کوزه از آب شور پر باشد ـ … چنین کسی را کی اشتهای آب خُنُک باشد ؟ … طریقه ی خود را می گویند که ” ثابت کنیم ” و ژاژ می گویند … » (۱۳۷) به نظر شمس بسیاری از قضایا قابل اثبات نیستند چرا که « عقل حجاب است و دل حجاب است و سر حجاب » و این حجاب ها فهم قضایا را حتی دشوار تر از آن چیزی که هست می کند . : « آن افلاطون را بنده ای از بندگان خدا از آن همه علم ها تهی تواند کرد ـ به لحظه ای هم تواند … » ( ۱۱۴) از آن بدتر بسیاری از مدعیان حکمت هستند که دل به محفوظات خود خوش کرده اند . بیشتر آنها از نگاه شمس تنها راوی هستند ، یعنی چیزی را به تقلید یا تعلیم فرا گرفته اند و آن را واگویه می کنند : « هَله ، این صفت ِ پاکِ ذوالجلال است و کلامِ مبارک اوست . تو کیستی ؟ از آن تو چیست ؟ این احادیث ِ حق است و پر حکمت و این دگراشارت ِ بزرگان . آری ، هست ، بیار! از آن تو کدام است ؟ من سخنی می گویم از حالِ خود . هیچ تعلق نمی کنم به این ها . تو نیز مرا بگو اگر سخنی داری و بحث کن ! » آشکار است که او درست انگشت بر روی ضعف مدعیان گذاشته است . آن ها تمام هنر شان تکرار حرف دیگران است . به عبارت دیگر آموخته هایشان از منظر شمس بیش از آن که سازنده باشد مخرب است . چرا که مجذوب همان چیزی شده اند که فرا گرفته اند . « آن شخص نقصان اندیش ورق خود بر خواند ، ورق یار بر نمی خواند … در آن ورق او همه خطِ کژمَژِ تاریک ِ باطل . با خود تصوری کرده و توهمی کرده ـ چون بُتی خود تراشیده و بنده و درمانده ی او شده ( ۱۰۱)
به عبارت دیگر دگم های ذهنی شان به حجاب آنان بدل شده و آنان را از درک حقیقت باز داشته است . و به محض آن که این حجاب برداشته می شود یا مثل بایزید ، بی جنبگی نشان می دهند و دم از ربوبیت می زنند یا به نفاق و تلّون می افتند و چیزی را که درک نکرده اند واگویه می کنند .
شمس یک آغاز گر به معنای واقعی کلمه است . او می خواهد تمام آموخته ها را از نو سازمان دهد . می خواهد هر چه را که مدعیان آموخته اند از آنان بگیرد تا تنها آن کسانی در صحنه بمانند که حرفی نو دارند . او می گوید « ساختن در سوختن است . خرابش کردم ـ که عمارت در خرابی است.» این حرفهای کسی درهفتصد ، هشتصد سال پیش است در زمانه ای که سرتاسر اروپا و غرب را جهل و تیرگی ” قرون وسطی ” فرا گرفته است . می دانیم که سابقه ی علم تفسیر به بلندای عمر الهیات است . اما مسأله ی فهم و ” سوء فهم ” از شلایر ماخر ( ۱۸۳۴ـ۱۷۶۸ ) و حمل معنای عبارت به عنوان نوعی از فهم از ” هایدگر” ( ۱۹۷۶ـ ۱۸۸۹ ) بر نمی گذرد . هسته ی هرمنوتیک مدرن که سابقه ی تئوریک آن حد اکثردر دویست سال اخیر شکوفا شده است ، مناسبت میان متن و معنا است . متون چند معنا هستند ، نه به خاطر این که مؤلف آنها را چند معنا خلق کرده است بلکه از آن رو که خوانندگان و مخاطبان آن متفاوت هستند یا زمینه های خوانش متفاوت است . در سنت انتقادی ، ” شلایر ماخر ” را از واضعان و شارحین این دریافت می دانند و موطن نظری این مفاهیم هم مانند بسیاری از مفاهیم دیگر علوم انسانی ظاهرا ً اروپا و غرب است . این عبارت از شمس تبریزی است : « هر کسی از سخن چیزی فهم کرده است و هر کس حال خود فهم کرده است . و هر کس که می گوید از تفسیر ِآن سخن ، حالِ خود می گوید ، نه تفسیر . گوش دار» یا این عبارت : « ورقی فرض کن یک روی در تو ، یک روی در یار یا در هر که هست . آن روی که سوی تو بود خواندی ؛ آن روی که سوی یار است هم بباید خواندن »
و نیز : « هر آینه از بهر تفهیمشان سخن مکرر می کردم ، طعن می زدند که ” از بی مایگی سخن مکرر می کند ” گفتم ؛ ” بی مایگی ِ شماست . این سخن من نیک است و مشکل . اگر صد بار بگویم ، هر باری معنی ِ دیگر فهم شود آن معنی اصل همچنان بکر باشد » (۲۱۲)
بخشی از معارف و تعلیمات شمس هیچ تفاوتی با تعلیم دیگر عارفان و اندیشه ورزان کلاسیک ندارد .او هم مثل عطار حکایت و سرگذشت عرفای سلَف را می گوید . اما چیزی که سخن او را از دیگران ممتاز می کند زبان او و نحوه ی روایت اوست . یکی از نزدیک ترین افرد به شمس از حیث زمانی ، کوتاهی و بلندی سخنرانی ها ، کاربرد به هنگام ِحکایت به عنوان سند کلام ، و شکل و قالب مقالات ” سعدی ” است . او هم ، سخنوری است که تقریبا ً معاصر شمس است . در ” گلستان سعدی ” هم ما با زبانی موجز و حکایت گونه رو برو هستیم . از جمله تفاوت های این دو متن ادبی ، یکی این است که شمس از نگاه عارفانه به حکایات تاریخی نگاه می کند و سعدی از نگاه تربیتی و و نیز اینکه گلستان بخش بندی شده ، مرتب و از ابتدا مکتوب است اما ” مقالات ” بدون نظم و فهرست بندی خاص و بیشتر اثری شفاهی است که بعدا ً کتابت شده است . همین سعدی با زبانی سلیس و پیراسته و مناسب حال عامه حکایات را باز می گوید و از ظرفیت زبان شاعرانه هم برای منظوم کردن حکایات بهره می برد اما کلام شمس هیچکدام از آن امکانات زبان گلستان را ندارد ، مناسب عوام نیست « مرا با این عوام هیچ کاری نیست » و تنها اهل فکر می توانند از آن بهره ی وافی ببرند و از آن گذشته نگاه شمس به زبان بسیار پیچیده تر و تخصصی تر از سعدی است. او به زبانی نیاز دارد که شنونده را از جا بر کند و او را بر انگیزد . از همین رو کلام شمس در مقالات ، شور انگیز ، بر آشوبنده و زیرو رو کننده است . به عبارت دیگر شمس نه تنها آن معارف را کسب کرده است بلکه زبان گفتن آن را نیز آفریده است .
شاید در هیچ اثر مکتوب و البته منثور ِ کلاسیک دیگری نتوان زبان منحصر به فرد شمس را یافت . اوبا کاربرد واژگان تازه ، جان تازه ای به زبان فارسی بخشیده و با وام دادن این واژه ها به مولانا آنها را در زبان ادبی کلاسیک ماندگار کرده است . البته از مناسب نبودن زبان مفاهیم شمس برای عوام نباید برداشت سوء کرد . در پاره ای از موارد گویی جزء مولانا کسی مخاطب شمس نیست .همه ی مریدان مستمع هستند اما گویی طرف واقعی سخنان او مولانا است : « گفت : ” نماز کردند ؟ “/ گفت : ” آری “/ گفت : ” آه ” / یکی گفت : ” نماز همه ی عمرم به تو دهم ، آن آه را به من ده ! ” / متابعت محمد (ص) آن است که او به معراج رفت ، تو هم بروی در پی ِ او . جهد کن تا قرار گاهی در دل حاصل کنی ! … محمدی آن باشد که شکسته دل باشد … در دعوت ، قهر است و لطف. اما در خلوت همه لطف است … دلم نمی خواهد که با تو شرح کنم . همین رمزی می گویم ، بس می کنم . خود بی ادبی است پیش شما شرح گفتن . » ( ۱۲۶ و ۱۲۷) بر عکس هر گاه شمس در جمع سخن می گوید و روی صحبتش هم با جمع است ، زبان او از چنان سلاست و شیوایی منحصر به فردی بر خوردار می شود که شنونده مبهوت می ماند : « اگر شما با من نتوانید همراهی کردن ، من لااُبالی ام ، نه از فراق مولانا مرا رنج ، نه از وصال او مرا خوشی . خوشی ِ من از نهاد من ، رنجِ من از نهاد من . اکنون با من مشکل باشد زیستن . » (۲۱۶)
یا : رقص مردان خدا لطیف باشد و سبک ـ گویی برگ است که بر روی آب می رود . اندرون چون کوه و صد هزار کوه و برون چون کاه . » ( ۲۳۷)
شمس اوضاع مدرسه را رصد می کند . می داند که بسیاری در پی بی اعتبار کردن او در نزد مولانا هستند . اگر مولانا حضور نمی داشت و حرف او برای شاگردان حجت نبود شاید اهل تکفیر سرنوشت وخیم تری برای شمس رقم می زدند اما او با مخالفانش مماشات نمی کند ، کوتاه نمی آید .ریاکاری نمی کند و هر چه را در دل دارد آشکارا در حضور جمع بر روی دایره می ریزد : « کسی پادشاهی را بیابد ، گوید : “بایست ! ” از تواضع ، عنان بکشد گوید ” چه خواهی ؟ ” گوید : ” یک دو پیاز که در دیگ کنیم .” من می گویم که : ” دو عالَم بیش ارزی و عزیزی و مُکَرَمی .” او میگوید : ” نه ـ من دو پول می ارزم ، بهای من دو پول است . ” » ( ۱۴۸)
یا گاه چنان عنان سخن از کف می نهد که شنونده بر جای میخکوب می شود : « ای خر ، ای خر، ای سگ ، ای سگ ، ای تندیس ! از ظاهرِ من خبر نتوانی داد از باطن ِ من چگونه خبر دهی ؟ ای خر، ای خر، نه ، نه . هر اعتقاد که ترا گرم کرد ، آن را نگه دار و هر اعتقاد که تو را سرد کرد ، از آن دور باش ! » (۱۵۱)
شمس همان قدر که به تعلیم مولانا و پیشرفت عرفانی او امید وار است از درس گرفتن و حتی فهم سخنان خود از سوی دیگر مریدان نومید است . او گاه به شکل طنز آمیزی ماجرا ی این ناهمزبانی را چنان روایت می کند که شاگردان دچار شوک شوند .اما دریغ که گویی آنها حتی به ظاهر سخنان استاد خود نیز راه نمی برند : « [ وقتی سخن میگویم به مریدان می نگرم که آیا ] ” فهم کردند ؟ ” و مغلطه می زنم . آخرین همان است و اولین همان . ناچار هر آن که مِی خورد ، مست می شود . مگر در جیب ریزد یا مزاجش قوی تر باشد . اگر سخن به فهم تو رسیدی ، متلاشی شدی و محو شدی. » (۱۴۲) از ظاهر مقالات چنین بر می آید که شمس در میان مریدان تردید می بیند اما از سوی مولانا همه متابعت و و لطف است . مولانا هیچ تردیدی در مقام و مرتبه ی شمس نمی داند . او را جزء اولیاءالله می داند و خود را مرید . اما شاگردان مولانا راهم از اولیاء می دانند و همواره در رابطه ی شمس و مولانا تردید و چون و چرا می کنند . شمس بارها به شکل تلویحی یا آشکارا آن ها را نصیحت می کند که سر در کار خود داشته باشند و به امور خود مشغول باشند . میگوید من حتی جهودان را هم دعا می کنم شاید هدایت شوند ، اما از طرف مقابل مهربانی نمی بینم ، دشنام می دهند ، اما من دعا می کنم « خدایا ، او را از این دشنام دادن بهتر و خوشتر کاری بده …» و گاه بر آشفته می شود : « ایشان کجا افتادند به من که ” ولی است یا ولی نیست ” تو را چه اگر ولی هستم یا نیستم ؟ …» ( ۱۵۶)
نقدِ اوبر مدعیان ، بی رحمانه اما مجاب کننده است . او اهل علم ، اهل عرفان ، فلاسفه ، منطقیان و متشرعین را یکجا به صلابه ی زبان افشاگر و بی واهمه ی خود می کشید . اما روش انتقادی او با آن که گاه تلخ است اما هرگز غیر منصفانه نیست . عیب و هنر مدعیان را با هم می بیند و هرگز از جاده ی انصاف خارج نمی شود : « شیخ محمد ( ابن عربی ) … نیکو همدرد بود ، نیکو مونس بود . شِگرف مردی بود شیخ محمد . اما در مُتابعت نبود . یکی گفت : ” عین ِ متابعت خود همان بود .” گفتم : ” نه . متابعت نمی کرد . ” » (۳۹) یا وقتی که منش و افکار ” شهاب هریوه ای ” را نقد می کند ، در همان حال از منظری دیگر او رامی ستاید : ” آن شهاب اگر کفری می گفت ، اما صافی و روحانی بود ، روح محض شده ، غذا از او رفته … » (۴۴) یا در یک گفتار می گوید : « فخر رازی چه زهره داشت که گفت : ” محمد ِ تازی چنین گوید و محمد ِ رازی چنین گوید ” ؟ این مُرتد ِ وقت نباشد ؟ این کافر مطلق نبوَد ؟ مگر توبه کند . » ( ۱۳۴) اما در مقال و گفتاری دیگر اهمیت و ارزش او را می ستاید : « سیف زنگانی ؟ او چه باشد ؟ که فخر رازی را بد گوید ؟ که از ک… تیزی دهد ، همچو او صد هست شوند و نیست شوند . من در گور او و دهان او حَدَث ( مدفوع ) کنم. همشهری من ؟ چه همشهری ؟ خاک بر سرش ! ( ۱۵۲)
اختلاف شمس و مریدان مولانا آنگاه بیخ پیدا می کند که شمس دیگر در مولانا آن وجد و اشتیاق نخستین را نمی بیند . « …چون من تُرش می باشم تو تُرش می باشی . چون من می خندم ، تو می خندی . من سلام نمی کنم ، تو هم سلام نمی کنی . همچنین می آید که تو را خود ، عالَمی هست جدا ، فارغ از عالَم ما و نیز وقتی نبشته های ما را با نبشته های دیگران می آمیزی . من نبشته های تو را با ” قرآن ” نیامیزم . … و وقتی چیزی گویم بنویس ، کاهلی کنی .» (۱۷۱) شاگردان و مشایخ شهر از شمس شکایت به مولانا می برند . زبان تند و تیز و بی مدارای او هر کسی را که گمان می رود سر در طاعت مولانا دارد بر آشفته است . مولانا « می خواهد شمس را با آنها و آنها را با شمس آشتی دهد . دلش نمی خواهد شمس زیادی تند برود . اما شمس زبان تند و تیزی دارد و هیچ ملاحظه ای توی کارش نیست . به مریدان مولانا پرخاش می کند و فحش می دهد . مریدان به مولانا شکایت می برند . مولانا از شمس گله می کند که چرا ملاحظه ی آنها را نمی کنی و شمس از مولانا گله می کند که چرا جواب آنها را نمی دهی ؟ » ** هر چه به سمت پایان دفتر نخست مقالات پیش می رویم ، این اوضاع وخیم تر می شود . و کار به جایی می کشد که شمس به ناچار قونیه را ترک می کند و به حلب می رود .
مولانا در غیاب شمس دیگر آن مولانای سابق نیست . خیال شاگردان راحت است که برای همیشه از شر زبان شمس راحت شده اند . اما مولانا اندوهگین و دل شکسته ، گوشه ی انزوا می گیرد و در فراق شمس نوحه و زاری می کند . اشعار عاشقانه می سراید و کماکان اوضاع مدرسه را بی سر و سامان رها می کند . تا آنکه وخامت اوضاع به درجه ای می رسد که خانواده ی مولانا و شاگردان او چاره ای نمی بینند جز این که دوباره به سراغ شمس بروند . مولانا کاروانی چند ده نفره را با ” چهارصد درم ” پول و نامه هایی به انظمام نخستین غزلیاتش به حلب می فرستد که شمس گریزپای را به قونیه بازگردانند . معروف است که سلطان ولد فرزند ارشد و نور دیده ی مولانا ( شاید به تقاضای پدر ) از حلب تا قونیه پیاده در معّیت شمس راه می پیماید تا مراتب ارادت پدر و مریدان را به او نشان دهد . شمس این بار با سلام و صلوات و در فضایی آکنده از دوستی و محبت وارد قونیه می شود . مولانا این بار برای بستن دهان منتقدان شمس ( آنها عذب بودن شمس را نشانه ی لا قیدی و انحراف او می دانستند ) دختری از نزدیکان خود ( کیمیا خاتون ) را به عقد شمس در می آورد و حجره ای از اتاق های متعدد مدرسه ( و به قولی یکی از اتاق های خانه ی خود ش ) را در اختیار آنان می گذارد . این بار برای خاتمه دادن به هر پندار کج و پاسخ به ایرادات بنی اسراییلی مریدان و اطرافیان ( که به خلوت شمس و مولانا انتقاد داشتند ) سلطان ولد و صلاح الدین زرکوب هم اجازه می یابند که در خلوت آنان حضور داشته باشند . اما شمس از این وضع راضی نیست . از سویی فرزند کوچکتر مولانا ( علاء الدین ) نیز پیوسته مزاحم خلوت شمس و کیمیا می شود ، به اتاق آنان سَرَک می کشد ( و به قولی سر و سّری با همسر او برقرار می کند ) کار به آنجا می کشد که شمس کیمیا را طلاق می دهد . دوباره زبان رسوا کننده ی شمس به کار می افتد و این بار خانواده ی مولانا را هم از نهیب و نفیر خود بی نصیب نمی گذارد . آشکارا از اسراری می گوید که مردم طاقت شنیدن آن را ندارند : « راست نتوانم گفتن ـ که من راستی آغاز کردم ، مرا بیرون کردند . اگر تمام ِ راست گفتمی ، به یکبار، همه ی شهر مرا بیرون کردندی ـ خرد و بزرگ ـ و مولانا نیز با ایشان یار شدی . بگو چون ؟ چون دیدی که همه غُلو کردند ، او هم برون رفتی به بهانه ی یاری و بنگریستی که کجا می روم ، بیامدی بر پی ِ من . … اگر راست ( همه ی چیزها را که به آن معتقدم ) بگویم ، همه ی شما در این مدرسه قصدِ ( کشتن ) من کنید . » ( ۱۵۶)
به راستی شمس چه چیزی را از همه پنهان می کند و آن را تنها برای مولانا می گوید ؟ او خود بسیار از سّرِ، و رازی سخن می گوید که هرگز آن را جزء برای مولانا فاش نمی کند . این چه حرفی است که شمس می گوید ، اگر تمام حقیقت آن را به شما بگویم شما قصد کشتن مرا می کنید ؟ این چه رازی است که شمس این دشمن همیشگی نفاق و دو رویی را به نفاق و پنهانکاری وا می دارد ؟
پایان ماجرای شمس و مولانا پایان دردناک و تراژیکی است . نمونه ای تمام عیار از فقدان صبر و مدارا . تصویری خشن از جهل ، تعصب و نابردباری . شمس در آخرین گفتار های خود که شاید آنها را نه در مدرسه ی مولانا بلکه در خانقاهی در قونیه یا مکان دیگری ایراد کرده و شاید کاتب آن هم ، همان فرزند ارشد و وفادار مولانا ( سلطان ولد ) یا کس دیگری بوده است ، تصویر تحمل ناپذیری از این پایان دردناک را برای کسانی که شمس ، خود آنها را انسان های هزاره ی دیگر نامیده است ، به روشنی ترسیم می کند . به شمس تهمت دزدی و غصب حجره ی مدرسه زده می شود . البسه و لوازم او بیرون از حجره گذاشته می شود . و او را برای گرفتن کلید حجره مورد بازخواست و توهین قرار می دهند . و با سرشکستگی و حقارت تمام از مدرسه بیرونش می اندازند . در تمام این مدت فریاد شمس در گلو شکسته می شود . شمس به هر سویی سر می چرخاند ، شاید مولانا به میانجی گری برخیزد و شاگردان متعصب و اهل تکفیر خود را خاموش کند . اما تلاش شمس و انتظار او بیهوده است . اصرار می کند که لااقل اجازه دهند که مولانا را یک نگاه دیگر ببیند .اما این هم از او دریغ می شود . فریاد می کشد : « ای مولانا برون آی ! گلو درد گرفت از بانگ کردن . هیچ بیرون نمی آیی ؟ » (۲۸۰)
برای خواننده ای که ظرایف و ژرفای ارادت مولانا به شمس را از فحوای غزلیات شور انگیز و زبان دیوانه وار او دریافته است ، دشوار نیست که مولانا را مجسم کند که در گوشه ای برای شمس اشک می ریزد ، و از اینکه نمی تواند برای او کاری بکند شرمگینانه رو نهان کرده است . اما او دیگر آن موftryreلانای همیشگی نیست . ارادت او به شمس حتی اقتدار خانوادگی و فقهی این بزرگ قونیه را بی اثرکرده است . دیگر حتی امثال ” کریم علی ” ( یگی از مریدان متعصب مولانا ) هم وقعی به تقاضای او نمی نهند .
بعد ها سخن قتل شمس به دست افرادی که شبانه او را به نقطه ی نامعلومی در حاشیه ی قونیه برده اند در افواه پیچید . گروهی حتی از دیدن خون او سخن گفتند و دیگرانی از غیب شدن ناگهانی اش در برابر افرادی که قصد جان او را کرده بودند . این منظره مرا به یاد مسیح می اندازد . و منظره ی قبلی ( کشتن او در شبانگاه قونیه ) مرا به یاد مرگ ” لورکا ” ( شاعر اسپانیایی ) . اما مولانا احتمالا ً هرگز هیچکدام از این شایعات را باور نکرد . او حدود پانزده ، شانزده سال دیگر کماکان چشم به راه شمس بود و حتی دوبار به دنبال نشانه هایی که مسافران و کاروان ها از او دیده بودند در پی او به دمشق سفر کرد اما هر دو بار با دست خالی بازگشت و رنج و انتظار ابدی و شور و شیدایی تاریخی و بی نظیر خود را در غزلیاتش نثار این جان آزاده و رستگار کرد .
یاد داشت : ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* تمام نقل قول های درج شده از شمس ، از متن کتاب ” مقالات شمس ” اقتباس شده و هر جا که شماره ی صفحه به هر دلیلی در فیش برداری از این کتاب افتاده است ، عبارت داخل گیومه « » درج گردیده است . و ممکن است عبارات از خود متن مقالات یا از متن مقدمه ی آقای جعفر مدرس صادقی اقتباس شده باشد . ضمنا ً شماره های درج شده در مقابل عبارات شمس نیز شماره ی صفحات همین کتاب است . شناسنامه ی منبع یاد شده این است : ” مقالات شمس ” ـ با ویرایش جعفر مدرس صادقی ـ ( نشر مرکز ـ چاپ هشتم : ۱۳۸۶ )
** عبارت داخل گیومه از ” جعفر مدرس صادقی ” مقدمه نویس مقالات است .