- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

خاطره ی آقای امین جمشیدی از شهید والامقام محمود رضایی

86585727973139937220 [1]

زنده یاد سردار حاج حمید قبادی و شهید والامقام محمود رضایی

 

خاطره ی آقای امین جمشیدی از شهید والامقام محمود رضایی

نمیدانم چرا ولی هرگاه نام شهید محمود رضایی آورده میشود اشک در چشمانم ظاهر می شود ، شاید دلیلش آن باشد که از تمام شهدایی که من در کودکی آنها را دیده ام  بیشتر با خانواده ما در ارتباط بود. با اینکه آن موقع من کودکی بیش نبودم ولی تمام خصوصیاتی که از او درک کرده بودم  را به خاطر دارم. جوانی بسیار خوش چهره ، بسیار کم حرف و با محبت ، بسیار محجوب و سر به زیر ، متدینی واقعی وانصافا” جوانی به تمام معنا الهی. خوب یادم هست یکبار  پدر و مادرم به همراه خواهر کوچکترم و برادر بزرگترم برای نوبت دکتر به کرمانشاه رفته بودند و کلید خانه را به دایی یونس داده بودند که شب در خانه ما بخوابد راستی یادم رفت بگویم، در آن زمان دایی یونس با تعدادی از دوستانش برای مرخصی از جبهه به کوهدشت آمده بودند که یادشان بخیر. خواهر بزرگترم شب به منزل پدربزرگ مادری که ۲۰ یا ۳۰ متر بیشتر با منزل ما فاصله نداشت رفت ولی من چون دایی یونس را خیلی دوست داشتم پیش او ماندم . از آن شب چیز زیادی به خاطر ندارم ولی صبح روز بعد را خوب به یاد می آورم ، از دوستان دایی یونس چند نفرشان خوب در ذهنم هستند ۱- شهید علیمردان آزادبخت ۲- شهید اسد مراد بالنگ ۳- اگر اشتباه نکرده باشم شهید حاج محمد آزادبخت و…

صبح شد وقتی همه از خواب بیدار شدند تمام لحاف و تشکها را روی هم انداختند و مرا از خواب بیدار کردند و خودشان دورتا دور آن ایستادند ، دایی یونس مرا بغل کرد و بازی شروع شد ، آنها مرا همچون توپی به سمت هم می انداختند و هر چند بار یکدفعه مرا روی لحاف و تشکها می انداختند (البته با احتیاط). من اول خیلی می ترسیدم ولی بعد از مدتی دیگر از این بازی لذت می بردم ، خلاصه ۱۰ تا ۱۵ دقیقه این بازی ادامه داشت و بعد همه جمع شدند تا صبحانه بخورند ، هنوز صبحانه را تمام نکرده بودیم که صدای زنگ درب حیاط بلند شد و من که کودکی بازیگوش بودم سریع رفتم و درب را باز کردم ، از چیزی که می دیدم آنقدر خوشحال شده بودم که در پوست خودم نمی گنجیدم ، آری دایی حمید آمده بود به همراه شهید محمود رضایی ، من دایی حمید را خیلی دوست داشتم ولی راستش را بخواهید من بیشتر از آمدن شهید محمود خوشحال شده بودم که بی دلیل نبود.

شهید محمود آنقدر مهربان بود که بزرگ و کوچک شیفته او می شدند ، هروقت به خانه ما می آمد برای من و خواهر کوچکترم کیک و بیسکوییت و ساندیس می آورد که تا چند روز وضعمان می شد کویت، و من وقتی صبح آن روز او را دیدم دیگر منتظر بیسکوییت و کیک هام بودم ، وقتی منو دید بوسم کرد و از من پرسید چرا اینقدر قرمز شدی و من هم با زبان کودکی خودم گفتم : با دایی یونس و دایی اسد اینا بازی کردیم ، دایی حمید و شهید محمود به هم نگاه کردند و زدن زیر خنده ، دایی حمید گفت خدا بگم چکارشون کنه ببین با این بچه چکار کردن صورتش شده مثل لبو .

شهید محمود منو بغل کرد و به دایی حمید گفت شما برو داخل من میرم تا سر کوچه و بر میگردم ، منم که میدونستم چه خبره داشتم به دلم صابون میزدم . خلاصه رفتیم بقالی سر کوچه و شهید محمود اینقدر برام خوراکی خرید که من نمی تونستم با خودم بیارمشون بخاطر هین شهید محمود منو خوراکیامو با هم بغل کرد و به سمت خونه آورد ، منم خوشحال از اینکه خواهر کوچیکترم نبود و خودم به تنهایی صاحب همه خوراکیا میشدم ، غافل از اینکه هم بازی های صبح به محض اینکه برگردم خونه نصف خوراکیامو میخورن .

حالا هر وقت به یاد این خاطره میفتم بغض میکنم آخه چند تا شهید بزرگ و مرد آسمانی رو با هم به خاطر میارم.