- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

خاطره ی حاج بهزاد باقری از سردار شهید داریوش مرادی

خاطره ی حاج بهزاد باقری از سردار شهید داریوش مرادی ( خرم آباد )

 

34226851473685172943 [1]

سردار شهید داریوش مرادی فرمانده اطلاعات وعملیات لشگر ۵۷ حضرت ابوالفضل(ع)

 

روزهای پایانی فصل پاییز بود. آرام آرام زمستان داشت خود نمایی میکرد و ما همچنان در منطقه دربندیخان عراق به سر می بردیم سنگری داشتیم بزرگ و سوله ای مانند بود. وسط سنگر هم یک بخاری هیزمی گذاشته بودیم بعضی اوقات از روزها که کاری نداشتیم کنار این بخاری هیزمی استراحت کردن  بسیار لذت بخش بود .این سنگری که ما داشتیم کنار سنگر فرماندهی بود به واسطه اینکه  سریع تر ماموریت ها را انجام دهیم . یک روز وقتی از ماموریت برگشته بودم وارد سنگر شدم بدون اطلاع به دیگر دوستان رفتم داخل سنگر و بخاری هیزمی را روشن کردم از خستگی شدید خوابم برد. بعد از چند ساعتی که گذشته بود. دو نفر وارد سنگر ما شدند . علیمردان آزادبخت و حمید آزادی بسیار از دیدن این دوستان خوشحال شدم و چون قرار بود که به شناسای برویم از آنها خدا حافظی کردم و خودم را به خط پیش بچه های اطلاعات عملیات که سنگری در شاخ شمیران داشتند رساندم. شب را در سنگر استراحت کردیم . بعد از نماز صبح حدوداٌ ۶ نفربرای شناسایی منطقه دربندیخان حرکت کردیم . از خط خودمان که رد شدیم تمام بسیجی هایی که میدانستند برای چه کاری داریم از خط خارج میشویم برایمان دعا می کردند. مخصوصاٌ آنهایی که سنشان بیشتر بود. برادران حمید قبادی, داریوش مرادی ,توکل مصطفی زاده, توکل حسنوند و یک نفر دیگر که او را علی صدا میزدیم و آخرش هم فامیلی او را یاد نگرفتم . به طرف خطوط عراقی ها برای شناسایی حرکت کردیم. نزدیکی های ظهر بود که به یک محلی پر از درختان بلوط رسیدیم منطقه دربند یخان پوشیده از درختان بلوط بود .بعضی از مواقع که فرصتی داشتیم یا به ماهیگیری می رفتیم یا اینکه بلوط روی آتش می گذاشتیم و بلوط آنجا بسیار خوشمزه بود . در آن محلی که ایستادیم چشمه ای  هم بود برای خوردن و وضو گرفتن. همگی آماده شدیم برای خواندن نماز هر کاری کردیم که حمید قبادی جلو بایستد قبول نکرد. مصطفی زاده با آن لحن زیبایش گفت اگه در حال نماز دورمان را گرفتند چه کنیم بروید هرکه برای خودش نمازش را بخواند. که خیلی گرسنه هستیم. نماز را خواندیم وهر کدام از میان کوله های خود کنسروی بیرون آوردن برای خوردن و ناهار که تمام شد منتظر ماندیم که هوا تاریک شود تا بتوانیم به حرکت خودمان ادامه دهیم. در این مدت هم تقسیم شدیم هم اینکه هر کس برای خودش کاری انجام می داد توکل مطصفی زاده که  محاسن بلندی داشت در حال شستن سر و صورت خود بود بنده چون چند روز قبل ماموریت رفته بودم یک شانه چوبی خریده بودم به محض اینکه شانه را در آوردم که سر و ریشم را شانه بزنم توکل گفت که بیاورش این برای من است نه تو که نه موی داری نه ریشی و آن شانه چوبی را به ایشان تقدیم کردم و سه گروه تقسیم شدیم حمید با علی ..من با داریوش..و دو توکل هم باهم افتادند. مسیرهایمان هم کاملاٌ مشخص شد . هوا که داشت کم کم تاریک می شد ماندیم تا نماز مغرب و عشا را بخوانیم .بعد از نماز با هم دیگر رو بوسی کردیم و تمام قرارها را گذاشتیم. من و داریوش هم با دیگر دوستان خداحافظی کردیم به طرف هدف خودمان حرکت کردیم. مدت شاید ۳ یا ۴ ساعت باز هم حرکت کردیم. هر دوتایمان دوربین دید در شب که تازه برایمان آورده بودند همراه خود داشتیم. داریوش گفت که تا زمانی که نزدیک نیروهای عراقی نشده ایم از دوربین استفاده نکن. چون که باطری آن تمام می شود. به نزدیکترین منطقه به دشمن رسیدیم من و داریوش داخل یک شیار خودمان را پنهان کردیم و داریوش که سابقه بیشتری داشت گفت که تمام منطقه را من برآورد خواهم کرد شما فقط مواظب باش که عراقی ها ما را نبینند. من هم کلاش را روی رگبار قرار دادم و دوربین را روشن کردم . مرتب تمام منطقه را زیر نظر داشتم صدای حرف زدن عراقی ها  کاملاٌ به گوش می رسید هرزگاهی به داریوش نگاه می کردم ببینم چه می کند. آرامش عجیبی در این آدم وجود داشت. بعد از حدود یک ساعت از شناسایی ما گذشته بود که صدای پای چند نفر مرا کنجکاو کرد. به قسمت جلو که عراقی ها بودند نگاه کردم چهار نفر را دیدم که به طرفمان می آیند. به داریوش گفتم که شناسایی را زودتر تمام کن فکر کنم که دورمان را گرفته اند . داریوش هم نگاهی به اطراف خودش با دوربین انداخت بعد به شوخی دستانش را بلند کرد و بر سر گذاشت گفت که تمام شد بدبخت شدیم. حالا ما را به جرم فرمانده تیپ بودن تکه پاره می کنند. من یک لحظه فکر کردم که داریوش این حرف ها را جدی می زند. بعد از جایش بلند شد گفت که تو آماده باش ولی تا می توانی از تیراندازی خوداری کن چون فاصله مان با نیروهای خودی بسیار دور است شاید بتوانیم از کمینشان در برویم . داریوش به من گفت که سر جایت بمان من بر می گردم بعد رفت چند متر جلوتر و یک سنگ برداشت به طرفی پرتاب کرد و سریع برگشت من او را دقیقاٌ با دوربین دید در شب می دیدم .  البته نیروهای عراقی هم ما را کاملاٌ زیر نظر داشتتد ولی نمی دانم می خواستد که ما کار اشتباهی بکنیم یا اینکه مابقی نیروهای ما را هم پیدا کنند . تا همگی را دستگیر نمایید در این بین بود که دیدم چند نفر دیگر دارند به طرف ما می آیند و چند نفر به طرف جایی که داریوش سنگ پرتاب کرد می رفتند داریوش یک لحظه گفت که باید فرار کنیم فقط دوربین را روشن کن و پشت سر من با سرعت بیا من هم با سرعت تمام دنبال داریوش دویدم. در مسیر راه که می دویدیم یک شیار صخره ای جلویمان بود که داریوش  گفت بیا دا خل شیار، من خودم را به داریوش رساندم . آرام بدون هیچگونه حرکتی فقط کلاشهایمان روی رگبار بود.عراقی ها هم به سرعت ما را تعقیب می کردند بعد از چند دقیقه عراقی ها آمدند از کنار آن صخره رد شدند داریوش گفت باید بی حرکت بمانیم تا اینکه دوباره برگردند تا بتوانیم خودمان را به نیروهای خودی برسانیم. حدود یک ساعت یا بیشتر بدون حرکت بین آن صخره ماندیم هو آنقدر سرد بود که تمام انگشتانم بی حس شده بودند. به داریوش گفتم که اگر عراقی ها دیر برگردند فکر نکنم از سرما بتوانم تیراندازی کنم. در این بین صدای پای آنان دو باره به گوشمان رسید باز هم بی حرکت و آرام ماندیم تا عراقی ها از کنار ما رد شدند. بعداز اینکه صدای پای آنان قطع شد داریوش گفت زود باش ما که کارمان تمام شده باید با تمام سرعت به طرف نیروهای خودی برویم. در میان سنگلاخ ها و در ختان بلوط چه کار سختی است دویدن. هم باید یک چشممان به عقب باشد نکند عراقی ها برگردند. هم اینکه جلوی پایمان سنگی نباشد که آسیب ببینیم. خلاصه با درایت و تیز بینی این شیرمرد لر توانستیم از دست نیروهای عراقی خلاصی یابیم. بعد از اینکه به نیروهای خودمان رسیدیم من فکر کردم که جریان شناسایی ما دو نفر از همه خطرناک تر بوده ولی تعریفی که مصطفی زاده برایم کرد من احساس کردم که شناسایی ما در کمال آرامش انجام شده . همین را بگویم که توکل گفت وقتی که به  منطقه عراقی ها رسیدیم تیر بارچی آنان در خواب بود و من چون زیاد سردم شده بود پتوی که کنار سنگر او افتاده بود برداشتم و به خودم پیچیدم (یاد باد آن روزگاران یاد باد)

علی آقایی که آقای باقری ذکر فرمودن ” علی گلمیرزایی ” بودن

 

 

52(1) [2]

ایستاده از راست نفرات دوم و سوم سرداران شهید توکل حسنوند و حاج رحیم دلفان- نفر چهارم حاج بهزاد باقری- نفر پنجم علی گلمیرزایی- نفر ششم سردار زنده یاد حاج حمید قبادی

نشسته از راست سرداران شهید داریوش مرادی و توکل مصطفی زاده

 

 

*  از آقای علی مرادی هم بابت ارسال تصویر متشکریم  *