- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

بخش دوم خاطره ی آزاده سرافراز عباس شمس الله زاده

 

scan0016 [1] 

 

عباس شمس الله زاده /میرملاس نیوز:

 

 

 

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم

 

مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُم مَّن یَنتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا

احزاب/ ۲۳

 

از میان مؤمنان مردانى ‏اند که به آنچه با خدا عهد بستند صادقانه وفا کردند برخى از آنان به شهادت رسیدند و برخى از آنها در [همین] انتظارند و [هرگز عقیده خود را] تبدیل نکردند

 

 

درزمانی که توسط نیروهای عراقی در منطقه چنگوله اسیر گردیدم ۱۲سال از عمر خود را سپری نموده بودم . برادران عزیز رزمنده اسد علی امرایی .نریمان امرایی . عزیزقبادی .علی محمد پاپی زاده .محمد منتعلی وند {درحالی که چند تن از انان از جمله برادر عزیزم قبادی سخت مجروح شده بودند} به اسارت در امده بودند که از سویی قوت قلبی برای حقیر واز جهتی نیز باعث نگرانی وازرده خاطر اینجانب به دلیل اسارتشان بود .زمانی که در اسارت نیروهای عراقی بودم برادر عزیز رزمنده ازاده وجانباز قهرمان دلاورمرد شهید علی احمد مومنی را دیدم درحالی که به شدت مجروح شده بود وتمام بدن مبارکش به جهت جراحت های زیاد منجمله سر وصورتش باند پیچی شده بود وبه خاطر این جراحت رمقی در توانش نمانده بودوتمثال مبارک حضرت امام بر روی جیب پیراهنش خود نمایی میکرد توسط نیروهای عراقی اسیر گردیده بود .سرباز عراقی با دیدن عکس مبارک امام از وی خواست که بر روی عکس اب دهان بیندازداما شجاعت وشهامت و وفاداری او به ولایت هیچگاه چنین اجازه ای را به او نمیداد وبالعکس با تمام شجاعت وشهامت اب دهان خود را در دهان جمع و ان را بر روی عکس صدام ملعون انداخت .سربازان عراقی که تحمل چنین صحنه ای را نداشتند درحالی که دستان مبارکش را از پشت بسته بودند او را به رگبار بستند و وی را به شهادت رساندند که با دیدن چنین صحنه ای خاطره ای از او در ذهنم تداعی نمود .در تعاون تیب مشغول خدمت بود شب قبل از عملیات به چادر محل تجمع ما مراجعه نمود نامه های را که برای خانواده نوشته بودیم جمع اوری میکرد نامه را که به دست وی دادم به خاطر رفاقتی که با برادرم در جبهه داشت مرا شناخت با من احوال پرسی گرمی نمود بعد از چند دقیه که در نزد من بود از من خواست چون در این عملیات شهید میشود خبر شهادت او را به دختر خردسال و خانواده اش برسانم به اوعرض کردم مطمئنی من زنده میمانم وشما شهید میشوید لبخندی زیبا زدو گفت مطمئن باش وبا من خداحافظی کرد و رفت که دیگر تا موقع شهادت او را ندیدم لذا در اسارت اولین نامه ای را که برای ایران فرستادم خبر شهادت او را حسب وظیفه اعلام نمودم روحش شاد و یادش گرامی باد.بعد از شهادت برادر مومنی هلیکوپتر های ایران شروع به بمباران منطقه نمودند چند دستگاه از تانکهای عراقیان را هدف قرار دادند برادران عزیز .عبدالحسین شاهین . سهراب کاو سوار(فروغی راد).حسین یازع؛ شهید جمشید عشایری . فرهاد فرد . که از فرماندهان ما بودند و با تن مجروح شدید اسیر گردیده بودند با همه بچه ها به فکر فرار افتادیم .سربازان عراقی که تعداد انها کم هم نبود و متوجه قضیه شدند سریعآ به فکر انتقال و یا تیر باران نمودن ما افتادند .حدود پانصد متر ما را از خط درگیری به عقب انتقال دادند ودر نقطه ای خاص مورد باز جویی و شکنجه قرار دادند. زمان ؛ تیر ماه سال ۶۴ بود ؛هوا به شدت گرم بود ؛غروب روز عملیات نیز با سیب زمینی و خیار شور پذیرایی شده بودیم؛که بر تشنگی ما افزوده بود یکی از مجروحین که خون زیادی از بدنش رفته بود طلب اب کرد .سربازان عراقی یک حلب اب را در حالیه اب داخل حلب را گل الود کرده بودند به دست او دادند به محض اینکه خواست اب را بنوشد سرباز عراقی با لگد به زیر حلب زد که در نتیجه صورت و دماغ این برادر عزیز غرق در خون شد و بلافاصله دست او را از پشت مجددا بستند. بعد از بازجویی مختصری که در خط از ما نمودند یکی از فرماندهان عراقی دستور انتقال ما را به خط دوم داد . ما را دست بسته ودر حالی که به شدت تشنه بودیم به صورت پیاده کیلومتر ها راه بردند و در هر ایستگاهی تحویل عده ای دیگر میدادند.تا اینکه بعد از ازار و اذیت ها وشکنجه های فراوان به عقب منطقه درگیری {محل استقرار فرماندهان عراقی }رسیدیم در این منطقه هزاران اتوبوس که مملو از سربازان عراقی وهزاران دستگاه تانک و نفربر وادوات نظامی بود واماده حرکت به سوی نقطه درگیری بودند مواجه شدم وتازه متوجه ابهت و عظمت ومهم بودن عملیات شدم .دوست داشتم بال در میاوردم واین اطلاعات عظیم را به ایران میرساندم که مبادا دوستانم از ان غافل باشند اما بحول قوه الهی بعدها فهمیذیم که فرماندهان شجاع سپاه اسلام از این اطلاعات و استعداد دشمن اگاهی کامل داشته واز ان غافل نبودند که در این موقعیت نیروهای عراقی اتاقهای مخصوصی بنام استخبارات داشتند؛ سربازان و افسران عراقی که از دستورات سرپیچی میکردند مورد بازخواست و بازجویی و شکنجه قرار میدادند ؛بالطبع در استخبارات تمام اسرا نیز مورد بازجویی و شکنجه قرار میگرفتند؛ من نیزدر این مورد استثناء نبودم ؛دوستانی را قبل از من مورد بازجویی و شکنجه قرار دادند اما نفرات بعدی دیگرانها را نمیدیدند ؛ در استخبارات نوبت بازجویی من فرا رسید. از این که نمیدانستم چه چیزی را از من خواهند پرسید تا جواب ان را داشته باشم حیران وسردرگم بودم. در کناریکی از فرماندهانم نشسته بودم .از من خواست شجاعانه مقاومت کنم به سوأل های آنان جوابهای پراکنده بگویم .اگرنام فرماندهان را خواستند بگو انان شهید شدند ولی اگر قبول نکردند ومورد شکنجه قرار گرفتی از جانب من اجازه داری مرا معرفی کنی تا به خاطر من آزار و اذیت وشکنجه نشوید. یک لحظه شوکه شدم با ناراحتی که ازتمام وجودم برخواست به او نگاه کردم او که ناراحتی مرا دید. گفت : نگران نباش ؛من به تمام دوستان این حرف را گفته ام چون دوست ندارم کسی به خاطر عدم معرفی من مورد شکنجه قرار بگیرد[قبل ازبیان این خاطره با وی صحبت کردم تا نامش را ببرم اما رضایت نداد لذا از بردن نام او معذورم] بالاخره نوبت بازجویی من فرا رسید؛ به داخل اتاق استخبارات فراخوانده شدم ؛ سعی کردم اهسته راه بروم در بین راه ایه ی ایه الکرسی را می خواندم ؛ سرباز عراقی که دید اهسته راه میروم با کابلی که در دست داشت شروع به ضرب وشتم من نمود به داخل اتاق رسیدم.در داخل اتاق چند افسر بلند پایه به همراه یک افسر فارس زبان ودو نفر خانم ملبس به لباس نظامی نشسته بودند؛ اولین سؤال اطلاعات فردی ونظامی ورسته خدمتی ام بود ؛ درجواب سؤال رسته خدمتی ؛ جواب دادم ؛ تک تیر انداز بودم ؛ افسر عراقی با شنیدن این جواب دستور شکنجه را صادر نمود ؛ او مدعی بود تا کنون هر که را بازحویی نموده تک تیر انداز بوده در حالی که ادوات بسیاری از انان ازجمله تانکها مورد هدف ارپی چی قرارگرفته ومنهدم شده اند .به منظور شکنحه کابلهای برق را از قبل اماده وسر کابل را لخت نموده بودند ؛ اسیر را با صورت در حالی که پیراهن در تن نداشت بر روی زمین درازکش میکردند ؛ دو الی سه سرباز عراقی استخباراتی[اطلاعاتی] باکابلهای مورد نظر شروع به زدن ضربات بسیار سنگین بر روی کمر وشانه های اسیر می نمودند تازمانی که اسیر از هوش میرفت وتکه هایی ازگوشت بدن او توسط این کابلها کنده میشد سپس او را به هوش می اوردند مجددا مورد بازجویی قرار میدادند .بعد از اعمال شکنجه مورد بازجویی مجدد قرار گرفتم ؛ دوباره همان سؤال وهمان جواب؛ افسر عراقی که دید در جواب سؤال خود مصمم هستم سوالات دیکری را راجع به استعداد و توان نیروهای ایرانی در عملیات نمود؛ در حواب سؤالات او تا توانستم استعداد را بالا بردم ؛تا نوبت به معرفی فرماندهان رسید ؛ افسران عراقی به دنبال این بودند که ایا توانسته اند از انها را اسیرکنند تا بتوانند تبلیغات خوبی را بنمایند واطلاعات خوبی را ازانهاکسب کنند؛باهر توانی که داشتم وتوکلی که بر خدا نمودم توانستم مقاومت کنم به افسران عراقی تفهیم کنم ؛ فرماندهان در هنگام عملیات شهید شده اندواگر شهید هم نشده اند به عقب برگشته اند وانان تحت هر شرایطی اسیر نمی شوند 

…………………….ادامه دارد

 

 

scan0007 [2]

 

 

 

 

scan0010 [3]

 

 

 

scan0006 [4]