مقام معظم رهبری:هر چه امروز کشور ما دارد و هرچه در آینده بدست بیاورد به برکت خون این جوانان شهید است.
خاطره ی دکتر کورش هادیان از شهید والامقام دکتر اسماعیل هادیان
عصر یک روز زمستان ۶۵ بود، شلمچه زمان عملیات کربلای ۵ ، بیرون سنگر ایستاده بودم، جمعی کمتر از ده نفر به سنگر ما نزدیک میشدند. اسماعیل را از دور و از راه رفتنش شناختم. پای چپش را نمیتوانست درست حرکت بدهد. در عملیات بیتالمقدس زخمی شده و از آن به بعد پای چپش مشکل پیدا کرده بود.
اسماعیل یک سال از من بزرگتر بود، دانشجوی سال سوم پزشکی دانشگاه اصفهان بود، همزمان درس حوزه هم میخواند و با پشتکاری فراوان برای فراگیری زبانهای عربی و انگلیسی تلاش میکرد. ورزشکار هم بود، در دو رشتهی فوتبال و تنیس روی میز. استعداد عجیبی در درس و ورزش داشت، بارها جایزه گرفته بود و تشویق شده بود.
پس از سلام و احوالپرسی معلوم شد با خواهش و التماس فراوان توانسته موافقت بسیج و سپاه را جلب کند تا او را به جبهه بفرستند. از میان آن جمع مهمان، اسماعیل آمده بود که بماند و بقیه همان روز برگشتند. واقعیت این که هم پسر بزرگ خانواده بود هم جانباز بود و مشکل جسمی داشت و هم یک دانشجوی بااستعداد که میتوانست در آینده منشأ خدمات برجستهای شود. به همین خاطر بهراحتی با حضور او در جبهه موافقت نمیکردند. حالا هم که آمده بود پنهان از او سفارش کردند که حتیالامکان نگذارند به خط مقدم برود و سعی کنند زودتر او را مرخص کنند برگردد درسش را بخواند. اما کسی که شور و اشتیاق و عشق اسماعیل را نسبت به جبهه میشناخت میدانست این تلاشها بیفایده است.
مدتی در شلمچه با هم بودیم. بعد قرار شد ما را به یک دورهی آموزشی تخصصی اعزام کنند. دوره یک ماه طول کشید. رشتهی آموزشی ما دیدبانی بود و کار با ادوات جنگی و خمپاره و توپخانه و مینیکاتیوشا. دوره که تمام شد به شلمچه برگشتیم و چون عملیات تمام شده بود قرار بود واحد ما جابهجا شود. به مقری در نزدیکی اندیمشک منتقل شدیم. ایام عید بود و هوا بهاری،
گاهی بین کسانی که در جبهه بودند مطالبی گفته میشد و رواج پیدا میکرد که از جهتی جالب بود و از نگاهی دیگر عجیب! یکی از این موارد این بود که میگفتند کسی که شهید میشود از چند روز پیش از شهادت، نشانهای این امر در صورت و رفتار و گفتار او پیداست و من اگر این مسئله را شخصاً نمیدیدم و احساس نمیکردم شاید بهراحتی باور نمیکردم. اسماعیل هم آن روزها حالتی داشت که مرا بهشدت تحت تأثیر قرار میداد. حالت و رفتارش به کسانی شبیه بود که در آستانهی شهادت هستند. سخنانش اگرچه مختصر بود اما عجیب اثرگذار بود و به دل مینشست.
چند روز بعد قرار شد بخشی از نیروهای واحد ما برای عملیات نظامی به مناطق غرب کشور اعزام شوند. فرماندهان با آمدن اسماعیل موافقت نکردند و ما در اینجا از هم جدا شدیم. هیچگاه آخرین دیدار با اسماعیل را فراموش نمیکنم، ناراحت بود از اینکه به او اجازهی حضور در عملیات را ندادهاند. میگفت دوست دارم بیایم و سعی میکنم هر طور شده خودم را به عملیات برسانم. صورتش نورانیت عجیبی پیدا کرده بود. با اینکه قرار نبود در عملیات شرکت کند اما من تقریباً مطمئن شده بودم که او بهزودی به شهادت خواهد رسید.
وجودش سرشار از پاکی و صداقت و عشق بود. شهادت بعضی دوستانش هم درد او را بیشتر کرده بود. یکی از دوستانش به نام مجتبی آدینهوند مدت کوتاهی پیش از این، در عملیات کربلای چهار، به شهادت رسیده بود. بین این دو علاقهی عجیبی حاکم بود. دوستی مجتبی و اسماعیل، مثالزدنی بود. اخلاق و رفتارشان هم خیلی به هم شبیه بود:
آرام، کمحرف، بردبار، عمیق، اهل مطالعه و بهدور از سروصدا و هیجان و جنجال!
ما به کردستان منطقهی مرزی بین سردشت و بانه اعزام شدیم. روز ۲۴ فروردین عملیات شروع شد. روز ۲۶ فروردین من و جمعی از همرزمان بهعنوان نیروی جایگزین برای جابهجایی با نیروهای حاضر در عملیات به خط مقدم اعزام شدیم. من همانروز زخمی شدم و مرا با آمبولانس به بانه و بعد هم سقز و تبریز منتقل کردند.
پس از چند روز که در بیمارستانی در تبریز بستری بودم با قطار به تهران اعزام شدم و چون قرار بود من به اهواز بروم و آن زمان بهخاطر حملهی جنگندههای عراقی، هواپیمای مسافربری به اهواز نمیرفت، قرار شد در فرودگاه منتظر بمانم و با هواپیمای نظامی بروم. سه روز در فرودگان مهرآباد تهران منتظر پرواز نظامی بودم. هواپیما در آغاجاری یا همان امیدیه فرود آمد و از آنجا با آمبولانس مرا به اهواز بردند. شب دیروقت رسیدیم، در آسایشگاه بنیاد شهید استراحت کردم. صبح مرا با یک آمبولانس به منزل رساندند.
در زدم، کسی در را باز نکرد، آمبولانس رفته بود و من مانده بودم با یک جفت عصا و یک پروندهی پزشکی و یک در بسته!
یکی از همسایهها آمد و گفت نیستند. پرسیدم کجا رفتهاند؟
گفت رفتهاند مسافرت. احساس میکردم چیزی را از من پنهان میکند.
گفت کلید را به من دادهاند. در را باز کرد و من وارد خانه شدم.
یکی از پسرعموهایم که دبیرستان درس میخواند همراهشان نرفته بود و پس از مدتی آمد. به کمک او دراز کشیدم، نمیتوانستم بنشینم یا باید سرپا میایستادم یا دراز میکشیدم. چند ساعت بعد پدرم آمد، ناراحت بود. معلوم بود گریه کرده اما سعی میکرد مطلبی را از من مخفی کند.
بستگان و نزدیکان روز بعد آمدند. خانه شلوغ شد. قیافهها گرفته، چشمها قرمز، میخواستند حال مرا مراعات کنند. از آن طرف معلوم بود فشار روحی و ناراحتیشان آنقدر زیاد است که نمیتوانند آن را بروز ندهند. هیچکدام مستقیم و بهصراحت چیزی به من نگفتند اما من از چشمهایشان چیزهایی را میخواندم، هرچند اصلاً دوست نداشتم آنچه برداشت میکنم درست باشد.
از روزی که زخمی شده بودم یازده روز گذشته بود. من حق داشتم از وضعیت اسماعیل مطلع شوم. میگفتند زخمی شده در بیمارستان است یا چیزهایی مثل این.
سرانجام برادر کوچکم محمد که آن زمان کمتر از ۵ سال داشت و به اقتضای طبیعت کودکانهاش نمیتوانست حرف راستش را نزند، با لحنی اندوهگین و معصومیتی کودکانه گفت:
داداش! پسرعمواسماعیل شهید شده!
و با این جملهی کوتاه محمد، یک بار دیگر بغضها شکست و اشکها جاری شد و نالهها به آسمان رفت.
بعدها متوجه شدم که اسماعیل سرانجام توانسته بود موافقت فرماندهان را برای اعزام به عملیات جلب کند و روز ۲۵ فروردین ۶۶ در همان منطقهی عملیاتی به شهادت رسیده بود.
اسماعیل روز عید قربان متولد شده بود و روزی که به شهادت رسید نیمهی شعبان بود و بعدها که من خواستم متنی برای اعلامیهی مراسم چهلم او بنویسم، یک جملهاش این بود:
مولود عید قربان و قربانی نیمهی شعبان!
گریههایم که آرامتر شد، به دیوار تکیه دادم و به تصویر اسماعیل خیره شدم.
یاد آن عصر زمستانی افتادم که در شلمچه اسماعیل همراه عدهای دیگر آمد.
آمده بود بماند اما رفت!
شهید والامقام دکتر اسماعیل هادیان و جانباز دکتر کورش هادیان
منبع : روزهای ناب ، یادهای نیک